عصفور

عصفور

به هرحال فکر می کنم فارغ از علاقه، هر انسانی به نوشتن و جایی برای نوشتن نیاز داشته باشد.
اینجا، برای من همان است.

*عصفور گنجشک است، همین قدر فراوان، همینقدر مفت، اما آیا همیشه هرچیز فراوانی بی‌ارزش است؟

آخرین مطالب

در این بیست و چند سال، کمترین چیزی که دیده‌ام صبح است؛ اول صبح. اغلب این ساعات را خواب بوده‌ام. ساعاتی که همه چیز سکوتی مخملی دارد. از پنجره جز شبه کاج حیاط همسایه و عمق تاریکی و سکوت چیزی معلوم نیست و گهگاه از دور صدای کلاغی یا گذشتن ماشینی.

چه ابهتی دارد این بخش از روز یا شاید شب، برای خودش، ابهت لحظات پیش از شروع، لحظات تنفس صبح، لحظات نزدیک به بیداری... چه اشتیاقی در دلم هست برای اینکه این ساعات را مکرر ببینم، آیا می‌بینم؟

  • ۰ نظر
  • ۲۱ فروردين ۰۳ ، ۰۴:۳۹
  • Osfur

از دی‌ماه که در کشاکش تردید و امید ثبت‌نامم قطعی شد، هر وقت درباره‌اش فکر کرده‌ام از در دسترس قرار گرفتن این رویای دور بر خود لرزیده‌ام. بارها جلوی آینه ایستاده‌ام و کله‌ام را تراشیده و بدون مو تصور کرده‌ام و قلبم تند شده. مختصات هتل‌های مکه و مدینه را در مپ گوگل ذخیره کرده‌ام و کمتر روزی است که مسیرها و اماکن این دو شهر را جستجو نکنم. فهرستی از کتاب‌های مرتبط با حج تهیه کرده‌ام برای خواندن در این ایام باقی مانده تا سفر، از سفرنامه تا نوشته‌های عارفانه و چند روزی است خسی در میقات جلال را صوتی گوش می‌دهم و یک کتاب دائره‌المعارف‌گونه از آیت‌الله جوادی درباره حج را می‌خوانم. دیروز هم در microsoft to-do یک لیست جدید باز کردم با عنوان «سفر حج»، با ایموجی هواپیما؛ تنهای ایموجی موجود که می‌توانست ربطی به سفر خرداد پیش‌رو داشته باشد؛ درونش هم چند کار تعریف کردم: تزریق واکسن مننژیت،‌ تهیه کوله پشتی،‌ خرید دمپایی.

در این میان بسیار به نوشتن یا ننوشتن درباره و در این سفر فکر کرده‌ام. اینکه اگر خواستم بنویسم و جوابی برای چرا نوشتن پیدا کردم،‌ چه بنویسم و کجا منتشر کنم. شاید این هم کاری است که باید به لیست اضافه‌اش کنم و زمانی برایش بگذارم. علی‌الحساب این اینجا باشد تا ببینم چه پیش می‌آید.

  • ۰ نظر
  • ۱۵ فروردين ۰۳ ، ۰۷:۰۴
  • Osfur

پایان‌نامه رو دفاع کردم و بعد از دفاع با استاد راهنما توی محوطه سبز پارک‌مانند جلوی کوشک آموزش قدم زدیم و روی یک نیمکت نشستیم. حرفهاش بوی دلداری میداد و احساس میکردم داره سعی میکنه بهم امید بده. من هم خودمو قوی نشون دادم، از ضعفم گفتم و اینکه تلاشم رو میکنم برای جبرانشون اما شدیدا احساس پوچی میکردم. نمیدونم برای چی میجنگم و چی رو میخوام به دست بیارم. قدرت و جاه؟ علم و احترام؟ حسابی خسته‌ام و نمیدونم کاری ازم برمیاد یا نه. میتونم اینجا رو جای بهتری کنم یا نه. اصلا میتونم دووم بیارم یا نه. هیچی نمیدونم. فقط میدوم، میدوم...

  • Osfur

دیشب با چشم درد ناشی از ساعت‌ها چشم دوختن به صفحه نمایش به خانه رفتم، حدود 10 و نیم. در تنهایی سالاد روسی خوردم و چشم‌هام را بستم ولی اتفاقات بد این روزها از ذهنم بیرون نمی‌رفت و تمام وجودم را پر از نفرت می‌کرد. باید مشغول چیزی می‌شدم، کمی توییتر را بالا پایین کردم؛ پادام، غلامرضا، شهبازی... سرم داشت می‌ترکید و چشم‌هام داشت از کاسه در میامد. بلند شدم و کمی از سید قطب خواندم، حالم بهتر شد.

صبح، البته نزدیک به ظهر، که از خواب بیدار شدم همان حال بد دیشب ادامه داشت. لباسم را تن کردم و راه افتادم سمت جایی که هر روز می‌روم. بین راه خواستم چیزی گوش کنم. ساوند کلود باز کردم و در قسمت پیشنهادها اولین آهنگ را باز کردم. طاطی طاطی رامی عصام بود؛ همان که می‌گوید: «خم کن! سرت را خم کن! تو در یک کشور دموکراتیک زندگی می‌کنی!» همان که می‌گوید: «وقتی سخت کار می‌کنی و نگران مردمت هستی، شغلت به نظر به درد نخور می‌آید، چون اینجا فقط آدم‌ها پست ترفیع می‌گیرند.»

آب روی آتش! تو در یک کشور دموکراتیک زندگی می‌کنی وقتی که کار سختت دیگر مال تو نیست؛ حال کن :)

  • Osfur

این روزها طرح و لایحه می‌نویسم، مجلس تصویب می‌کند و بعدش خودم مشورت می‌دهم به افراد دیگری که ایراد دارد و مانع قانون شدنش می‌شوم.

راستی مصاحبه دکتری را قبول شدم؛ پایان‌نامه را باید تا شهریور بدهم تا مهر برای نوزدهمین سال پیاپی سر کلاس بروم.

  • Osfur