عصفور

عصفور

به هرحال فکر می کنم فارغ از علاقه، هر انسانی به نوشتن و جایی برای نوشتن نیاز داشته باشد.
اینجا، برای من همان است.

*عصفور گنجشک است، همین قدر فراوان، همینقدر مفت، اما آیا همیشه هرچیز فراوانی بی‌ارزش است؟

۲۲ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

برای انتخاب کردن همیشه همینطور هستم، مردد و اعصاب خورد کن. اما بعضی وقتها این وسواس انقدر زیاد میشود که بیماری عصبی را می‌ماند. 


مثل همین چند ساعت پیش که بین قفسه های پر شهر کتاب قدم میزدم تا هدیه ای برای احمدرضا بخرم. هی از این قفسه به آن قفسه و از آن به دیگری...

 اوووووف...گمانم نیم ساعتی شد و بعد هم از پله ها با ناامیدی پایین آمدم. و هنوز به پایین نرسیده باز نظرم عوض شد و برگشتم بالا سر و سراغ کتاب ها. که اینبار باید یک چیزی انتخاب کنم.

شل سیلور استاین؟ رابین هود؟ بابالنگ دراز؟ هری پاتر؟ خب نه! نمیخواهم خارجی باشد. اصلا نمیخواهم. یک داستان ایرانی برای یچه ها یعنی نیست؟

لعنت به کتابفروشی های شهرک غرب! چه اوضاعی دارند...

آخرش هم میروم سراغ خانوم کتابفروش و برایش توضیح میدهم که اوضاع از چه قرار است و او هم با نگاه مثلا حقارت باری میاید و کتابهای مرادی کرمانی و بهرنگ را نشان می دهد. چه تبختری! واقعا یعنی اینکه پسر بچه ای کتاب خارجی بخواند افتخار دارد؟ و من بابت خواندن کتاب ایرانی باید خجالت بکشم؟

بعد از کلی کلنجار یکی را بالاخره انتخاب می کنم و از بین رمانهای نشر ماهی به سختی-عین کسی که از باتلاق عبور می‌کند- میگذرم. 

وای چه سخت بود! انتخاب، گذشتن...

پایین هم بین کتابهای خردسال کتابی برای دخترخاله انتخاب می کنم، ایرانی نیست اما این یکی محتوایش تایید شده است.

فکر میکنم چرا حوصله نوشتن این حس خوب خرید کتاب را نخواهم داشت. و از در شیشه‌ای کتابفروشی که رویش شعر تکیه گاه اخوان را نوشته اند بیرون میزنم.

 چه هوای گرم و آلوده ای...



+کافه دانشگاه را بالاخره افتتاح کردند، چه افتتاحی:) چه قهوه های داغانی...

++چرا باید مسئولهای بسیج اینقدر خنگ باشند که یکیشان نامه بزند یکی دیگر تکذیب کند، وزیر به سیم آخر بزند و تهش با شماره پرایوت ما را بازجویی کنند...اصلا غلط می‌کنند!

+++شب شعر دیشب عین نوشابه پپسی بود بعد از سنشل(شاید هم سنشیل یا سینشل، یا هر چیز دیگر) مرغ دانشگاه، سنگینی را شست و برد. تازه، تازه فهمیدم یکی از بچه های دوره خودمان دانشجو دکتری فلسفست! آنهم فلسفه غرب! به قول مبین زها...

++++توی شهر کتاب موسیقی زنده داشتند...گیتاریست خوبی که آهنگهای مشهور را اجرا میکرد، تنها، یک گوشه...



  • Osfur


+من می‌دوم و به خویش برمی‌گردم...

++ اگر معتقد شوم به چیزی آیا حتما انجامش میدهم؟ به فواید سکوت دارم معتقد میشوم! آیا انجامش میدهم؟

  • Osfur

کم پیش میاید با کسی سر چیزی اینچنین حرف بزنیم؛

از عشق پرسید و برایش گفتم، نظری را که به گمانم معقول است اما نه چندان دلچسب.


« ما وقتی از کسی خوشمون میاد دقیقا از چیش خوشمون میاد؟ خب قطعا ویژگی هاش، اونم نه تمام ویژگی هاش، بلکه یه سری محدود از ویژگی هاش که برامون معیار و ملاکن. خب ویژگی های محدود هم قطعا تکرار پذیرن، در آدم های مختلف تو جاهای مختلف. می فهمی که چی میگم؟ مثلا میتونی بین این خیل آدمها خیلیا رو پیدا کنی که مطابق معیاراتن. خب پس میتونی از همشون خوشت بیاد. اما عشق! عشق این وسط حاصل تصادفه، ملاقات با اولین نفر از اون خیلیا. اونوقت تو یه چیزی از وجودت رو به اون یه نفر میدی که دیگه نداریش تا به نفر دوم بدیش. پس عشق منحصر به فرده؟! اینطور به نظر میاد، البته من هنوزم مطمئن نیستم، اما گمون نکنم بشه محکم گفت منحصر به فرده....می‌فهمی که؟!عشق به هر حال منطقا چندان هم منحصر به فرد به نظر نمیاد، اما میدونی، عاشق منحصر به فرده، تنها منحصر به فرد خود عاشقه... می‌فهمی که؟»

-اه...نفهم که نیستم! شاعر مجنون:)


+سرگردان...نامشخص...مشخص...به قول سیار، عاشق بود، گفت سیارم...

  • Osfur

از یه جایی به بعد فکر می‌کنی خیلی تنها شدی،

اون یه جایی جاییه که بقیه تنفرشون نسبت بهت رو ابراز میکنن. و می‌فهمی چرا بعضیا همیشه دوست دارن تو بازنده باشی.


+قیدار اگه هیچی برام نداشت، این یه جمله رو تو ذهنم گذاشت برای این وقتا؛ تیتر!

++با علی سایه بعد غذا نوشابه میخوریم، تنها لر هم کدرشته ای و حالا ساکن تهران، میگه؛ میدونی چرا بقیه از تو بدشون میاد؟ چون کلا آدما از کسایی که سرشون تو کار خودشونه بدشون میاد، فکر میکنن داره اونا رو تحقیر میکنه. بهش میگم اتفاقا من همشونو دوست دارم. می‌بینی که؟! میگه معلومه، مخصوصا محمودو. میگم اون اوضاش فرق داره، من زیر بار حرف زور یامفت نمیرم میزنم تو دهنش بخواد چرت بگه. میزنه زیر خنده و میگه واقعا که لری...

+++ خب چه لذیذ، دوست داشتن کسایی که دوستت ندارن:) یه جورایی همیشه اینطور بوده...

++++استاد می‌گفت، یا قلب آدم جای نفرته یا عشق، نه اینکه عاشق متنفر نشه، نه! عاشق از سر عشق نفرت میورزه گاهی... اما من از سر عشق هم بلد نیستم نفرت بورزم

  • Osfur

دستمو روی چشماش فشار دادم و گفتم: الآن چی می‌بینی؟به نظرت یه آدم کور همه چی رو سفید می‌بینه یا سیاه؟

-فکر کنم سیاه میبینه!

-تو الآن چه رنگی میبینی؟

-سیاه.

-یه آدم کور که از بچگی کور بوده،  همه چی رو سیاه می‌بینه؟

-آره.

-اون میدونه سیاه چه رنگیه وقتی تاحالا سیاه ندیده؟

-...

-رنگ چیه؟

-خب یه چیزی قرمزه، یه چیزی آبی، یه چیزی...

-برای من که هیچوقت رنگ أبی رو ندیدم چطوری میخوای بگی آبی چیه؟

-خب...

-من مثلا میگم، سرده مثه آب خنک، عمیقه مثل آسمون صاف تابستونی.

-آها! من میگم مثه دریاست.

-خب کسی که از اول کور بوده، مگه دریا دیده تا حالا؟

-خب نه.

-چه رنگی می‌بینی پرونه.با دستم رو چشاتو گرفتم؟

-نمیدونم.

-یه کور که هیچ وقت ندیده چه رنگی می‌بینه؟

-نمیدونم

- رنگ چیه؟

-راستی داداش، یه آدم کور واقعا هیچی هیچی نمی‌بینه؟

-...


+از مکالمه های دیوانه‌وار و گاه طولانی منو احمدرضا که بعضی وقتا چنان کلافش می‌کنه که بحثو عوض میکنه یا در میره.

++به بهانه ملاقات با خودکار فروش کور بی آر تی، که وقتی کمکش کردم اتوبوسش رو عوض کنه میخواستم عوضش کلی سوال پیچش کنم. که دلم نیومد، یکجورهایی خجالت کشیدم...

+++پرسیدم اتفاقی افتاد اینطوری شده، یا از اول همینطور بود؟ همانطور که نگاه از جلو بر نمی‌داشت، زمزمه کرد، از اول، از اول اینطور بود.

++++نماز جماعت‌های اتاق هی روز به روز شلوغ تر میشه، و چه حس خوبی داره...یجورایی خوابو از سر آدم می پرونه.

+++++از این کم خوابی ها به نظرت جون سالم به در میبرم؟




 

  • Osfur

اینکه شب را نشود خوابید و چیزی بی‌هوا بیافتد روی سینه ات، مثل سنگ.

و اینکه بی وقفه فکر کنی، غرق شوی...

و یا اینکه چشمهات زیر نور مهتابی اتاق مطالعه قرمز شوند.

عادی است.

به غایت عادی است!

اما اینکه منتظر کسی باشی که بیاید و چیزی بگوید...

نه، مسلما این عادی نیست!

و اینکه کسی بیاید و چیزی بگوید...

غیر عادی ترین است!

به هر حال آدم باید شبی را که خوابش نمی‌برد یکجوری صبح کند.

یکبار هم به اینطور؛

به غیرعادی ترین وجه..


+


++کاش روزم بارونی باشه...


  • Osfur

استاد فلسفه‌ای که دو تا گلدان، بنسای جوان کوچک پشت پنجره اتاقش گذاشته و به خط شکسته زیبا و مسحور کننده اش شعری از افسانه نیما را به قفسه لبالب از کتابش چسبانیده که؛

«گل ز یک تندباد بیمار است

خس به صد سال طوفان ننالد»

استاد فلسفه نیست، شاعری است که ردای استادی فلسفه تن کرده و عینکش را روی نوک دماغش گذاشته و از اسپینوزا حرف می‌زند و قاه‌قاه می‌خندد.

استاد فلسفه‌ای که قاه‌قاه می‌خندد و شوخی می‌کند و دانشجوی یک لا قبایی مثل من را به یک صبحانه مختصر دعوت می‌کند و بعد هم هنگام رفتن تا دم در بدرقه می‌کند. استاد فلسفه نیست که! عاشقی است که تهش نصیحت پدرانه می‌کند و دست دانشجو را محکم می‌فشارد و لبخند می‌زند.


+از پله ها که پایین می‌آیم بی‌وقفه لبخند می‌زنم.

فکر می‌کنم، شاید بشود روزی استاد فلسفه شد، حتی اگر‌ حقوق خوانده باشی.

++کلاس قواعد عربی هوا شد و غیبت خوردم، اما می‌ارزید، چه جور هم می‌ارزید!

+++دیروز مصاحبت با شاگرد علامه و امروز مصاحبت با شاگرد سروش! چه حسنی کرده‌ام که مستحق این پاداش‌ها هستم؟:)

++++تو مپوشان سخن‌ها که داری... (از افسانه‌ی نیما)



  • Osfur

خلاصه اش اینکه، روز خوب روزی است که شبش چنان خسته باشی که حوصله مسواک زدن هم نداشته باشی:)


اما مبسوطش؛

یک کتاب ۱۰۰ صفحه ای در بی آر تی و تاکسی بخوانی،در سرمای اول صبح توی پیاده رویی مسقف به برگ های زرد چنار قدم بزنی، با استاد نیم ساعت درباره آن موضوع مهم صحبت کنی، پای سخنرانی کوتاه آیت الله بنشینی،ناهار همسفره استاد باشی، بفهمی استاد از آمل هفته بعد میآید قرچک ساکن می شود، بعد بروی پیش دوست قدیمی، پسر کوچولوی نازش با آن چشمهای درشت و سیاه که آدم را فلج می کند و زبان تازه بازشده اش دلت را ببرد و به مرحله غش و ضعف برسی(البته چای هم بریزد روی پات و سیب هم بکوبد توی کلت و چاقو هم بکند توی دستت:)، دو ساعت از کانت و بعد از کانت فک بزنی، دوباره بگوید جهادی باید کار کنی، مادرش لکی صحبت کند باتو:)، یک کتاب فلسفی هدیه بگیری، تا دانشگاه برساندت و تا آنجا بیخ گوشت حرف عاشقانه بزند تا یاد بگیری،  بعد هم درسرمای انتهای شب مادر تماس بگیرد و احوالت را بپرسد...

چه جمعه‌ای!


+زندگی خیلی نرم است...گاهی خنک است مثل هوای امروز... گاهی گرم است مثل صدای تو...

++معتاد شدن مرادف وابسته شدن است، چه بد اگر وابسته شویم! دلبستگی است آنچه باید باشد!

  • Osfur

کاش بوکسور بودم، اونوقت میتونستم اینجور وقتها به کیسه بوکس سفتم که از سقف آویزونه مشت بزنم.

البته ایده‌آلش اینه که چندتا دماغ رو بشکونم!

اما من زیاد هم ایده‌آل‌گرا نیستم، میرم روی تختم کتاب می‌خونم.


+titr; اوهوم، خیلی خوبه، لااقل مطمئنم در این زمینه با هم کاملا تفاهم داریم.

  • Osfur

داشتم به این فکر می‌کردم که فکر کردن به تو کار درستی است یا نه، که در آسانسور باز شد. خالی بود و سوار شدم و بی معطلی G را فشار دادم، طول کشید درش ببندد بعدش چند ثانیه‌ای همانطور ماند و باز شد. پیاده شدم و رفتم توی راهرو و میانه های راه از نمای پنجره قدی ته راهرو تازه فهمیدم آسانسور از جاش هیچ تکان نخورده. برگشتم و دوباره سوار شدم و همینطور دوباره پیاده شدم و باز تا میانه راه و اینبار شاید هم بیشتر رفتم و باز برگشتم و سوار شدم. و درنهایت وقتی خودم را جلوی نمای برج های بلند خاکستری پیدا کردم به این نتیجه رسیدم که نباید به تو فکر کنم و با کلافگی همینطور که پله ها را دوتا یکی پایین می‌رفتم به این فکر کردم که آیا تو هم ممکن است یک روز در راه رسیدن به کلاست به من فکر کنی؟ 

  • Osfur

از جلسه شعر هیچ وقت لذت نبردم، از نشستن با شاعرها هم.

ای بابا چرا امشب دلتنگیم را به این چیزها ربط میدهم. آدم دلتنگ هیچ چیز به دهنش مزه نمی‌دهد. اما واقعا اینطورها هم نیست، من واقعا از شعر لذت نمیبرم تازگی ها. از شاعر ها هم. فرض کن دو سال پیش دیدار ناصر فیض چقدر لذیذ بود حالا به همان اندازه منزجر کنند است.

ای بابا. امشب چم شده؟ نکند از سر حسادت این حرف ها را میزنم. حسین که مسئول جلسه بود دمش گرم. حسادت نیست که. هست؟ نه واقعا نیست.

من دلتنگم، شعر به دهنم مزه نمیکند، شعر مسخره امید مهدی نژاد کلافه ام میکند حتی استاد اسفندقه هم حالم را خوب نمی‌کند. حتی خوش و بش با مبین و سید وحید و حتی تیکه های طهماسبی.

راستی اینکه میگویم دلتنگم دقیقا یعنی چه؟ خب نمیدانم.

اصلا دوست ندارم جلسه شعر بروم، اصلا چه کسی گفت من شاعرم؟! 

بیشتر دوست دارم با حمید توی کافه شمرون هات چاکلت بخورم تا شعر خواندن بیابانکی را گوش بدهم. چقدر مسخره است.

این حرف ها البته از سر دلتنگی است، از سر چیزی که نمیدانم چیست! 

بیخیال. ماه امشب چه زیباست، از ماه که پنهان نماند از تو که ماه منی هم پنهان نماند بهتر است، گه گداری دزدکی خیالت کردم...

بگذریم.

بهتر است بروم یک دوش آب گرم بگیرم.

  • Osfur

باید بدوام، باید روزی کم کمش ۵ کیلومتر بدوام. حتی اگه شده روی تردمیل، اما باید بدوام.حالا روزهایی که کلاس شنا میرم رو استثنا میکنم اما باید بدوام. میدونم که دویدن خیلی چیزا رو بهم ثابت میکنه، با دویدن خیلی چیزا رو به خودم ثابت میکنم. تو فکر یه هندزفری بلوتوث سبکم که موقع دویدن صوت های فلسفه رو گوش بدم یا اگه دیدم نمیشه خوب فهمید کتاب صوتی گوش میدم. فکر یه میز تحریرم. فکر یه برنامه برای قوی کردن دستام، خیلی تو شنا طولانی اذیتم میکنن. باید آخر این هفته عقب موندگی مقرری فلسفه و شهید مطهری رو جبران کنم. باید فلسفه رو محکم تر ادامه بدم، اصول رو هم باید یه مرور کنم. عربی هم باید تو برنامم باشه. فردا باید یادم باشه که بسپرم حسین برام کتاب جدید زبان رو بگیره.  باید برناممو مشخص تر کنم اما حالا بیخیال، باید فعلا تو این فکر باشم که باید بدوام. بین فضاهای سفید تقویم گوگلم باید براش یه جایی پیدا کنم، با دوایدن میتونم خیلی چیزا رو به خودم اثبات کنم.




  • Osfur

فرض کن! چقدر حرف آماده کرده بودم که در صورت مخالفت با کار پشت هم قطار کنم. اما چه راحت امضا شد و کارها پیش رفت.

شب شعر اعتراض، فی النفسه چالش برانگیز هست، حالا فرض کن بخوای مجوز حضور از خارج دانشگاه و کلی منابع مالی رو هم بگیری. البته غول مرحله آخر مجوز حضور خانوم هاست که البته مشروط به حجاب چادر...

همه میگفتن باید آماده کلی زد و خورد باشم اما خب حاج آقا که ندیده امضا کرد بقیه هم همینطور:/

الان من نمیدونم خوابم، بیدارم، اینا هیپنوتیزم شدن:|

من حواسم نیست، اینا حواسشون نیست! خلاصه اینکه همه چی به طرز معجزه آسایی ساده پیش رفت.

آدم حس میکنه یه توطئه ای چیزی درکار باشه:)


+از فعالیت های سیاسی به شدت زده شدم، تو فعالیت های اجتماعی هم هر چند کلی انگیزه دارم اما دوست ندارم تو چشم باشم. بهتره همینطوره پیش بره.

++من ضد انقلاب نیستم...فکر نمیکردم بچه ها بتونن این تیتر رو کار کنن، اما کار کردن.به هرحال اعتراض به قوه قضاییه تو دانشگاهی که رییس هییت امناش رییس قوه قضاییه است واقعا میتونه جریان ساز شه، البته اگه بعدش صدامونو نبرن.



  • Osfur

صورتم را در سایه میگذارم و تنم زیر آفتاب لحظه به لحظه گرمتر می‌شود

مسجد دانشگاه این ساعت از روز شبیه به آثار تاریخی است، وهم آلود و ساکت. گویی نفس نفس تمام کسانی که روزی اینجا برای لحظه‌ای حتی قدم گذاشته‌اند بین دیوارهای منقوش اسلیمی محبوس شده که هوا از کهنگی بازدمشان اینطور گرفته است. آفتاب از پنجره‌های بزرگ گنبدی شکل مثل هر صبح آفتابی دیگر روی فرش های سجاده‌ای سبز پهن شده و وسوسه خوابیدن در گرمای دلچسبش قابل مقاوت نیست.

تنم از گرمای ضعیف آفتابی پاییزی گرم گرم شده. چشمهام سنگین. با خودم می‌گویم: جهان صامت نیست، ولی کاش بود...برای لحظه‌ای، برای مدتی...

و به آواز صبحگاهی پرنده ها گوش می‌دهم.

از گرمای تنم لبخند میزنم؛ خودم را انگار به کوره انداخته‌ام...


  • Osfur

علاوه بر اینکه ما نیاز داریم کسی گاهی احوالمان بپرسد_نه از این احوالپرسی ها معمول و مسخره! منظورم این است «احوال»مان را بپرسد. گاهی که نه، همیشه نیاز-چه بار سنگین و زشتی دارد این واژه، تو آنرا ضرورت بخوان، چیزی که باید باشد، چیزی که نباشد نمی‌شود، مثل ما که نباشیم نمی‌شود!- داریم که احوال آنانکه........-باز در استفاده واژه ای که تو را در خود جا دهد دچار وسواس شدم، گاهی اینطور فکر میکنم نوعی که تو در آن باشی نیست که تو منحصر به فردی، پس نمیشود گفت احوال آنانکه دوستشان داریم که غلط است، چون همیشه برای من ضرورت نداد احوال کسانی که دوستشان دارم را بدانم اما خب احوال تو را چرا، اما خب پررویی می‌خواهد که اینطور خاص بگویم پس چند نقطه می‌گذارم و اگر خودت خواستی کل فعل های متن را اصلاح کن و جایش خودت را بگذار.- را هم بدانیم-آگاه باشیم، بفهمیم، و این فهم پیش زمینه چیزی نیست خودش بما هو خودش ارزش است-.

اما...

اما چه کند چنار تنهای ته خیابان مدیریت وقتی بخواهد احوال گنجشک های گرمایی اهواز را بداند؟

نه، اینطور نه!

خیلی ذهنم حرفها دارد به هم می پیچاند، راستش کلی خسته‌ام اما خب کم خواب، ذهن کم خواب هم می پیچد به خودش مگر خستگی اش در برود.

داشتم می گفتم؛ باید از احوالت با خبر باشم.

نه اینطور نه! قول داده بودم یک حرف کلی بزنم، قول داده بودم که خطابت نکنم...

بگذار اینطور بگویم؛ چنار وقتی از حال گنجشک آگاه نیست چه می‌کند؟  آهان، همان کاری که گنجشک می‌کند. خیال. البته چنار کمی ذهنش درهم تر است انگار، خیالهاش عین معادله ریاضی است. می‌گوید حالش چطور است؟ دو راه دارم؛ بپرسم و یقین حاصل کنم که نمی‌شود-و دلیل می‌اورد که نمی‌شود-،نپرسم و...چکار کنم آنوقت؟  خب میروم سراغ روش ماتریالیسم دیالکتیک، حالت را حدس میزنم، البته از روی آنچه خوانده‌ام و دیده‌ام و شنیده‌ام. حالا میروم سراغ معیار محک این حدس ها، گنجشکک کوچک را دورتر می‌گذارم حدسهام جلوی چشمم. این؟ نه! این؟ نه! این؟...

بالاخره یکی میشود آره و آن همان است که دلم را کمی آرام کند. اگر نتیجه این شود که حالش خوب است خیال را می بوسم و میروم آناتومی می‌خوانم، و اگر بگوید خوب نیست...میگویم که نه خوب است، البته این دیگر نتیجه نیست که وهم من است تا بتوانم لااقل به روی خیال اخم کنم و بروم بخوابم.

وای...چه ماجرایی است!

آدم میانه‌اش گم می‌شود.

خسته ام. چقدر اطناب دادم. حرفم همان پاراگراف اول بود بدون آن حرفهای بین خط تیره که این همه به درازا کشیده شد. این روزها با اینکه کم حرف شده ام اما عوضش خیلی پرنویس شده ام.

خب، بهتر است اخم هام به روی خیال باز کنم و بروم بخوابم، یکی هم نیست بگوید چرا باید کلاس‌ها از هفت شروع شود؟ 


+این متن را بازخوانی نمیکنم، چون هیچ نمیخواهم کلی از پاراگراف ها را با وسواس حذف کنم.

++پرسید حالت چطور است؟ خندیدم که خوبم. گفت از ته دل می‌خندی! گفتم، از اثرات سرماست:)


  • Osfur

سعی می‌کنم عربی فکر کنم، راه می روم و پیچدگی صیغه افعال گاهی ریتم قدم زدنم را به هم می‌ریزد و تلو تلو می‌خورم. حواسم به آدم هایی که رد می شوند و سلام می‌کنند نیست،این رسم سلام کردن توی دانشگاه ما هم مصیبت است، گاهی مجبوری به یک نفر در روز پنج شش بار سلام کنی! واقعا احمقانه است.

الجو بارد جدا و ریح...فعل وزیدن چه بود؟ ضربة میشد وزیدن، خب پس از ریشه ضرب است، ریح هم مونث است، پس می‌شود تضرب. خب بگذار سلیس تر بگویم...

اه باز که دارم فارسی فکر می کنم! کلافه به اطراف نگاه می‌کنم، رسیده ام به میدان کوچکی که میدان نیست، پاگرد دو پله است به شکل دوار که وسطش یک باغچه دایره‌ای است که تا لبه غرق در گلهای بنفشه است که تازه کاشته اند، یک درخت بزرگ خرمالو هم درست وسطش است.

خرمالو به عربی چه می شود؟ ای لعنت به عربی. اصلا چه اهمیتی دارد؟ به شاخه های عریان و باریک درخت خرمالو نگاه می کنم و غصه‌ام می‌شود. بیچاره درخت خرمالو، میوه اش زمانی می رسد که همه برگهاش ریخته باشد.

شاخه های پایین از خرمالو خالی است اما چند تایی از بالایی ها هستند و چند گنجشک روی شاخه‌های بالا به خرمالوهای درشت تر و نرم نوک میزنند. همان روزهای اول پاییز با هم تقسیم کرده بودیم، شاخه های پایین برای من، آن بالایی ها هم برای گنجشک ها. البته آن ها به این عهدشان وفا نکردند و به چند تا از خرمالوهای من نوک زده بودند، اما به هر حال توافق معقولی بود.

دهنم از دیدن خرمالوهای ریز و نارنجی روی شاخه ها گس می‌شود. برای چیدنشان علاوه بر اینکه باید زیر قولم به گنجشک ها بزنم باید چند باری بالا و پایین بپرم مگر بشود یکیشان را چید. اولی که مهم نیست چون گنجشک ها هم زیاد به قولشان وفادار نبودند و البته یکبار که هزار بار نمی‌شود. کیفم را کناری می‌گذارم و میروم زیر یکی از شاخه ها که از بقیه پایین تر است. بار اول میپرم، نمی شود. بار دوم هم. خب، بهتر است سراغ یکی دیگر بروم، بار اول...

-سلام علیکم.

ای به خشکی شانس، همینطور که خرمالوی نسبتا کوچک را توی مشتم فشار می‌دهم، به چشم‌ها و لبهای خندان آیت‌الله پشت پنجره اتاق ساختمان کناری خیره میشوم. میگویم و علیکم السلام استاد.

-گس نیستن خرمالوهای نرسیده؟

-‏نه استاد. یعنی چرا هستن، اما گسی‌شون رو دوست دارم.

-‏راستی اسمت چی بود؟

-‏خزائی هستم.

-‏اینو که میدونم. اسمتو یادم رفته.

-‏محمد.

احساس تلخی می‌کنم توی دهنم. مشرف به من وایساده و از بالا هی سوال و جواب می‌کند. عین بازجوها. ماهی یکبار دانشگاه می آید و از شانس بد من باید مرا درحال خرمالو چیدن ببیند.

-از ارائه‌ای که توی جلسه سپنتا دادی توی خاطرم موندی، کارت خوب بود. موفق باشی پسرم.

لحنش اصلا پدرانه نیست. تشکر می‌کنم و می گویم بااجازه. حرفی نمیزند و دستش را از زیر عبا بالا می‌آورد و لبخند می‌زند. راه می‌افتم سمت کتابخانه. یاد افتضاح ارائه سپنتا می‌افتم، چه روز بدی بود. دهنم باز تلخ می‌شود و چهره‌ام درهم. با آن قیافه در هم و تیشرت آستین کوتاه از روی گوشی یکی از بچه ها ارائه دادم، آن هم نفس نفس زنان. دکتر الهام چقدر تکه کنایه بارم کرد، همین جناب آیت‌الله هم از ابتدا تا انتها با آن لبخند مسخره‌اش خیره به نقطه‌ای بود.

مشتم را پایین پله ها باز می‌کنم. لعنتی! نوک خورده است. تا وسطش را نوک زده‌اند، لاشه‌ای به درد نخور است. با حرص پرتش می‌کنم بین موردهای کنار راه سنگ فرش شده و تند میروم سمت کتابخانه.

با گنجشک ها هیچ وقت نمی‌شود توافق کرد.

اه، کیفم را جا گذاشتم...


+عدم اعتماد به بلاگ و نوشتن پیش‌نویس یادداشتها تو کیپ گاهی متن رو یجوری به هم میریزه که خود آدم بعد از خودندنش میگه، چی شده؟:)

++با گنجشک ها معامله نکنید، بدقولند. فقط دوستشان بدارید، گنجشک ها دوست داشتنی اند!

  • Osfur

از روزی که پایم را اینجا گذاشتم عهد کرده بودم که به شبگردی توی این شهر بزرگ عادت نکنم. گم می‌شوم، میترسم، وقتگیر است.

اما خب گاهی ناگزیرم. مثل دیشب.

 میروم تا خیابان تلخ انقلاب، میروم تا تئاتر شهر، پارک دانشجو، روبروی همان بچه‌های سنگی توی حوض روی همان نیمکت می نشینم و به لرزش چنارها که حالا مثل روزهای اردیبهشتی سبز نیستند نگاه می‌کنم و از عریان بودنشان غصه ام می‌گیرد. پیاده تا سینما سپیده میروم، از جلواش رد می شوم و پوستر فیلم های روی پرده را نگاه می‌کنم، به آدم های خوش توی لابی سینما نگاه می‌کنم و تنم می لرزد. سرد است آذر ماه تهران. از جلوی پاساژی که آن کافه کوچک دنج تهش جا خوش کرده می گذرم، بسته است. شاید امید داشتم باز باشد، اما نه، امید بیهوده‌ای بود.

 از جلوی فست فودی ها، از جلوی سردر بی روح دانشگاه تهران از جلوی آدم های کلافه و سردرگم تنها، از جلوی دختر پسرهای عاشق مصنوعی، از جلو هر چه هست می‌گذرم.

بی آر تی پشت چراغ قرمز وایساده، زود سوار میشوم. میبردم تا مدیریت، تا سرمای گزنده تر شهرک غرب.

دلم لک زده برای صدای دریا، میروم تا چهارراه قدس، می پیچم توی دریا، غرق میشوم توی کافه الین. گرم است توی این سرمای عجیب پاییزی. انگار پاهام را بالا داده باشم و روی شن های داغ قدم بزنم.توی همین مدت ۹۰ صفحه از داشتن و نداشتن همینگوی را خوانده ام، عرق روی پیشانیم راه می افتاد. صدای دریای توی گوشم با آهنگ تند کافه قاطی می شود.کیکم را نصفه میخورم. گرما حالم را بد می کند. انگار دریا زده شده باشم سرم را بین دستهام می گیرم.

می روم بالا تا نفس بگیرم، نباید دریا مرا غرق کند. تا قدس با خودم زیر لب حرف میزنم. از قدس هم میپیچم توی ایران زمین، سرد تر است، کلاهم را سر می‌کنم. باد تند و سرد است.من هم تند راه می روم.

 کسی بلند  می پرسد ساعت چند است؟ 

جز کتابم چیزی همرام نیست می ایستم و می گویم نمی دانم. اعتنا نمی کند. به گشتن سطل زباله‌ی المینیومی ادامه می دهد و صورتش را کامل توی سطل فرو می‌کند.

تا خوابگاه بلند بلند چند بار دیگر می خندم، چند بار هم با عصبانیت سر خودم داد می‌کشم.

هوا حسابی سرد است. دستهام را را دستگاه ثبت اثر انگشت نمی خواند.

نگهبان می گوید حسابی یخ زده ای پسر.

سرش داد می کشم؛ دریا بوده ام. اما صدای دریا نمی گذارد صدایم به گوش هاش برسد. لبخند میزند.

تا اتاق سرم دوران می کند...

زیر لبم تکرار می کنم؛ حسابی یخ زده ای پسر!

  • Osfur

هر چند اینطور به نظر برسد که تکرار کلمات تاثیری در فهم معنای آنها ندارند اما من به امید فهمیدن تو گاهی شده بیش از ده بار اسمت را زمزمه کرده ام، با لحن های مختلف، با لهجه های دور. مثلا فرض می‌کنم اگر من اهل بصره بودم ز بین اسمت را چگونه تلفظ می‌کردم؟ یا اگر از اهالی محله های فقیر نشین بیروت بودم میتوانستم همزه اسمت را بی سکت تلفظ کنم؟ فرض کن من یک اسکیموی سرتاپا پوشیده میان زمین یکسر سفید قطب، چطور اسمت را تلفظ می‌کردم؟

سوال های عجیبی است، و عجیب تر که همه پاسخی واحد دارند!

راستی اینکه می‌گویند بین کلام و معنا ارتباطی است اعتباری کشک است،می دانی؟! من نظر خودم را دارم.مثلا ارتباط تو و اسمت ارتباط باران است با قطره‌های درشتش که روی سر عابرها می افتد، نه علت همید، نه معلول هم. عین هم هستید. برای همین هم می شود گاهی بیش از ده بار اسمت را زیرلب زمزمه کنم و هر بار چیز تازه ای می شنوم و انگار هربار تکه ای از پازلت را کشف می‌کنم.

راستی میخواستم اصلا چیز دیگری بگویم، تکرار ناخودآگاه لفظ تیتر مرا به اینجا کشاند. معتاد! همین بود! اعتیاد به مخدر!

خب چه جای گریز که همه به آن نیاز مندیم. واژه اش را تکرار کردم که معناش را کمی بهتر بفهمیم. آنچه به آن عادت می‌کنیم متنوع است اما در عادت ما مشترک.

مثلا همه معتادیم اما کسی به قدم زدن، کسی به موسیقی، کسی به حرف زدن و کسی هم سیگار.

اما برخی هم به کلمات، معنا!

 همین است. مورد عجیبی است این مورد اما من این روزها به همین ها معتادم. به نوشتن و خواندن. خواندن و نوشتن! و اصل این است؛ هر چه باشد، هرچه، اعتیاد و وابستگی منفور است. پس باز آشفته می شوم از این همه نوشتن جای آرام شدن. و با اکراه می نویسم. با چشم های نادم صفحه وبم را نگاه می‌کنم و اسمت را به هزار لهجه اختراع نشده زیر لب زمزمه می‌کنم...

امیدوارم باور نکنم به این یکی هم معتاد شده ام!


+دلم میخواهد بیرون بزنم این شب سرد را، پی همراه می گردم، نبود تنها میروم.

  • Osfur

حوصله‌اش را ندارم، از اول هم همینطور بودم، گاهی حتی از سر عادت قبل از آنکه برگه حضور را امضا کنم تا در خروج می‌روم و بعد دوباره ناامید زیر نگاه سنگین مراقبها و بقیه برمی‌گردم سمت صندلیم.

اینبار هم مثل دفعات قبل. زود نوشتم و بی حوصله منتظر مسئول سالن شدم تا برگه امضا را جلویم بگیرد. بعد بلافاصله بیرون رفتم و برگه را انداختم روی میز اتاق حائل بین سالن و اتاق انتظار و مثل گانگسترها وقتی از در کافه بیرون میزنند،بیرون زدم.

بیرون؛صبح پاییزی من!

.

هرچند کلی ناراحت بودم از اینکه کتابخانه ته مسجد را برده‌اند آنسر دانشگاه توی دفتر نمور و کوچک بسیج اما خب حالا که فکرش را می کنم همچین هم بد نشده، میشود توی این هوای نمناک از باران دیشب کمی بیشتر قدم زد. از سمت کتابخانه هم رفت و سر راه از شاخ های عور و باریک خرمالوی گسی چید و خورد.

اوووووم، صبح پاییزی من!

.

کتابها روی هم تلنبار شده اند، روی زمین، جلوی در، زیر سرما. خب باید دلم هم بگیرد. با دلسردی اول منزوی را پیدا می کنم دم دست است و قطور و دلم گرم می شود. کنارش می گذارم و باز میگردم. قصد میکنم بروم سراغ کامو، اما نه، فعلا نه. بیشتر میگردم، خورخه لوییس بورخس؟ نه! ایرانی ها؟ اصلا. میگردم و کتابها را از روی هم بر میدارم پخش و پلا می‌کنم. چند بار هم چند ستون کتاب را فرو میریزم.

ناگاه یک کتاب کوچک آبی با صدایی شبیه به جیغ از من می‌پرسد همینگوی؟ و متعجب و منگ بلند تر جواب میدهم حتما. و باز همینگوی؟ باز حتما! دو کتاب روی هم، وه چه سعادتی. زیر بغل میزنمشان و مثل دزدها تند جابجا می شوم. کتابها را روی زمین پخش تر از قبل رها میکنم. راه می افتم و باز از سمت کتابخانه می روم تا خرمالوی گسی بخورم.

همینگوی، صبح پاییزی من!


+دیشب حسین گفت: وقتی حال یکی تو اتاق بده، حال بقیه هم بد میشه، به ما بگو چی شده؟شاید بتونیم کمکت کنیم. من هم عذرخواهی کردم که حال نامساعد من حالشان رو بد کرده، علی داد زد، این رفتار شاعرانت آدمو کفری می‌کنه، لبخند زدم و دیدم ناخودآگاه گلوم دارد از بغض متورم می شود، شاید اگر می ماندم از شوق اشک می ریختم...

+‏+برای بقیه هم که شده باید لبخند زد، دیشب چقدر به دکارت خندیدیم:)

+‏++گسی خرمالو هنوز زیر زبانم است...



  • Osfur

ظرف سرد و استیل غذا حتی از دست من گرم تر است، دستم را مدام جابجا می‌کنم تا سنگینی و سدب ظرف دستهام را از کار نیندازد.

چقدر غذا خوردن کار سخت و ملال آوری است.

بچه ها دست تکان می‌دهند که بیا اینجا، همه اینجاییم.

دستم را جابجا میکنم و مقداری نان لواش چسبیده به هم را با دست دیگر روی تل الویه می اندازم. به خودم تلقین می‌کنم که دست تکان دادن بچه ها را ندیده ام و میروم ته سلف، کنار پنجره هایی که رو به درختهای بلند کاج، همیشه بسته اند.

بی حوصله، قاشق قاشق بازی می‌کنم و چیزی میخورم که تا شب از خوردن معاف باشم.

غذا خوردن کش می آید بی آنکه بشود بینش به چیز مشخصی فکر کرد یا کار مشخصی کرد و چه سعادتی بالاتر از این که ساعتی را بشود اینطور گذراند.

.

فکر می کنم چرا باید اینها را بنویسم؟ و از در سلف بیرون میزنم، قطره های ریز باران بی اعتنا به همه جا میخورند جز من. باران را از خطهای ممتد هاشور زده به نور زرد تیر چراغ برق می‌بینم و گوشهام سعی می کنند صدا را با تصویر یکی کنند.

واژه ها توی سرم مثل ذره های کوچک نخود فرنگی بالا و پایین می شوند و با خودم فکر می کنم چرا باید اینها را بنویسم؟

.

چند پله ای بالا میروم و همانجا تصمیمم را عوض می کنم از کنار چند نفر که سلام می‌دهند بی جواب می گذرم و پله هایی که به جاده باریک محصور بین کاج های بلند و نهایتا کتابخانه منتهی می شود را دو تا یکی پایین میروم، پای چپ یکی، پای راست دوتا.

باران تند تر می شود.

فکر می کنم این باران پاییزی چه احساسی را باید در من ایجاد کند؟ احساسی که نمیتواند ایجاد کند.

.

وداع با اسلحه همینگوی و فاوست گوته را همانطور که زیر کاپشن مشکیم پنهان می کنم سرم را را بالا می گیرم و از در کتابخانه بیرون میزنم. باران تند تر می بارد. با خودم فکر می‌کنم سوال مزخرفی است که چرا این ها را قرار است بنویسم. سوال را باید اینطور طرح کرد که اینها را دارم برای که می نویسم؟

گوشی ام را در میاورم و پیامی که ارسال نشده دوباره میخوانم و واژه واژه حذفش میکنم؛ قطره های باران روی صفحه گوشی سر میخورند.

دوباره پیام را می بینم؛ فقط واژه ی سلام باقی مانده.

بی اختیار سرم را بالا می گیرم و قطره های باران روی شیشه ی عینکم راه دیدن را می بندند. کتاب ها را به سینه ام فشار می دهم.

پله ها را دوتا یکی بالا میروم، یکی چپ، دو تا راست!

بالای پله ها نفسم می گیرد. گوشی را که توی دستم محکم گرفته ام باز نگاه میکنم، آخرین واژه را هم نفس نفس زنان حذف میکنم.

سرم را بالا میگیرم، به آسمان خیره می شوم و سعی می کنم تمام هوایی را که نیاز دارم استنشاق کنم.

باران به همه جا بی اعتنا می بارد جز من و من میتوانم سیاهی ابرها را تک تک ببینم.

و با خود فکر می‌کنم که اینها را چرا باید بنویسم؟




+نوشتم؛هیچ وقت از شوق اشک نریختم اما میتونم تو بقیه بفهممش،مثلا همین حالا، شوقی که آسمون از اومدن آذر داره./جواب داد؛ همینکه میتونی بفهمی یعنی ممکنه یه روز تو هم از شوق اشک بریزی.

  • Osfur

همه این حرفا شوخیه اخوی!

بیا شیرینی پیروزی جبهه مقاومت، یه صبحانه مشتی بهت بدم. املت با نون بربری تو خوابگاه دانشجویی حکم بیف استراگانفو داره تو رستورانای فرحزادی، میدونی که؟ راستی کتری رو بردار بزار جوش بیاد، حکم چای بعد از املت رو که میدونی دله دیگه؟ راستی اصول رو با چند پاس کردی اخوی؟ 


+صبحانه رو باید قبل از طلوع به شرح بالا سرو کرد.

++سلام کرد به آذر هوای ابری شهر...


  • Osfur

گرمای همه بدنم بین شانه هام جمع می شود، مثل ته مانده ذرات آب جامانده روی دهنه‌ی شیر بسته به هم می رسد، بزرگ می شوند و قطره قطره از انحنای کمرم سر میخورند پایین. 

«نباید بخوابم، بیدار هم نباید بمانم.»

قطره‌ی دیگری پایین می چکد. نوک انگشتهام را از پایین پتو بیرون می دهم. خنک است.

«نباید بخوابم، نباید هوشیار هم بشوم.»

حس میکنم مسیر حرکت قطره های گرما خنک تر از هر جای اتاق است، تصورش میکنم که جاده ای است برفی بین کویری داغ، و سعی میکنم در کناره اش پیش بروم. یک پایم بین برف ها، یک پایم روی شن های داغ. 

«نباید بخوابم، بیدار هم نباید باشم.»

پایم یک لحظه بی مورد پیچ میخورد و بین شنها می افتم، فکر می کنم این حالت را چه بگویم؟ اگر خواستم بعدا صدایش کنم و به یادش بیاورم از چه صامت و مصورت هایی استفاده کنم؟

از روی شن ها بلند می شوم و خودم را می تکانم و می اندازم بین برف ها، ذره های قهوه و ریز شن از پیرهنم روی برف ها می ریزد و آنها را می سوزانند. 

دلم برای شنهای بیچاره می سوزد.

یاد نظریات اشاعره و معتزله می افتم؛ بین کفر و ایمان حالتی است به نام فسق. فکر می کنم درستش هم همین است، اما سریع میرسم روی مسئله اول، حالا این را چه بنامم؟ 

«نباید بیدار شوم!»

آرام راه را باز پی می گیرم.

قطره ای درشت اینبار از شانه راستم سر میخورد و جاده برفی قدیمی را پیش پایم می برد. نگاهش می کنم.

«نباید بخوابم.»

خوداگاه زیر لب می پرسم؛

«این حالت را تا کی می شود نگه داشت؟»


+اندر منگی ژلوفن.

  • Osfur