عصفور

عصفور

به هرحال فکر می کنم فارغ از علاقه، هر انسانی به نوشتن و جایی برای نوشتن نیاز داشته باشد.
اینجا، برای من همان است.

*عصفور گنجشک است، همین قدر فراوان، همینقدر مفت، اما آیا همیشه هرچیز فراوانی بی‌ارزش است؟

آخرین مطالب

۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

از همان ابتدا که این کامپیوتر زغالی را –از دم قسط- برداشتم، تا همین حالیه، دست به فوتوی پس زمینه‌اش نزدم. دیلینگ دیلیمگ این گوشی هم، همان نسخة کمپانی است. اساساً به دیفالت، وفادارم؛ وفادار و معتقد. تنها جایی که عدول می‌کنم در همین مکتوبه نگاری‌ها ست. قلمِ دیفالت چیز دیگری ست. من اما – با اینکه «بی‌زر»م- نامه‌ها را با «بی نازنین» می‌نویسم. بلکم گوشه‌ای از دامنة تنهایی ما دستت بیاید.
شازده جان! عرّ و تیز عاشقانه نمی‌کنم. باور کن مهر تو، دیفالت این قلب صاحاب مرده است. قلب هم که می‌دانی؛ سبزة عید نیست که سیزدهم بگذاری روی کاپوت اتول، بزنی به جاده. درِ مسجد است. نه کندنی؛ نه سوزاندنی.

+از گچ‌پژ محسن رضوانی.
++و خب تو  اصلا نمی‌دانی شاید...| نه، اینجا جای از _با_ تو گفتن نیست، یا نه حالا زمانش نیست ، وگرنه هرجایی جای از تو، با تو، گفتن است و یا نه هر زمان و هر مکان، زمان و مکان از تو گفتن، اما کو دلی که بگوید؟ کو زبانی که بتواند... زمان و مکان توهم است، تو هم می‌دانی واقعیت چیز دیگری است. واقعیت... کو زبانی؟ کو دلی؟
+++نگارنده خیالباف است... نوشته‌های یک خیالباف را جدی نگیرید!
  • ۰ نظر
  • ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۳۶
  • Osfur

دوست داشتن، عاشق شدن، پرستیدن، ویران کننده است، سازنده است، بال پرواز است، باتلاقی است که مدام با لبخند در آن فرو میروی. دوست داشتن همه چیز است، همه چیز! اما دوست داشته شدن تنها باری اضافی است بر دوش، سنگین و طاقت فرسا، فراتر از توان انسان. و مگر نه اینکه انسان آفریده شده تا عاشق باشد نه چیزی جز آن؟

و خب این تازه ابتدای راه است!

  • ۰ نظر
  • ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۱۶
  • Osfur
٬حالا که فکر می‌کنم دقیقا در خاطرم نیست، که آیا این حرفها که میزنم همان‌هاست که او می‌گفت یا نه، حتی در صحت حرفهای خودم هم تردید دارم. اما در این شکی نیست که مکالمه‌ای غریب بود. انگار دو دشمن با هم نشسته بودند تا به اجبار دوستانه حرف بزنند و اینچنین حالتی چندان عادی نیست. حالا که این اتفاقات را یادآوری میکنم با خودم فکر میکنم بیشتر از هر وقت دیگری به چنان دشمنی نیاز دارم تا مگر کمی از میزان احساس حماقتم کاسته شود.٬

_ خب بزار با یه ثنایی شروع کنم. زیاد هم توضیح نمیدم، چون مهم نیست. 
_ حرفتو بزن.
_ ادما برای رفتاراشون یا معیار دارن یا ندارن. اونا که ندارن ترجیح میدم ادم حساب نکنم. اما اونا که دارن به نظرم باز دو دسته ان. اونا که معیارشون رو خودشون میسازن اونا که دیگران براشون معیار میسازن. اونا که خودشون معیار میسازن، معقولن، یا به اعتباری مدرن و روشنفکر و اونا که دیگران براشون معیار میسازن دو دسته ان، مذهبی ها و سنتی ها. مذهبی ها منظورم اوناست که معیارها رو از دین گرفتن و به اون پایبندن، سنتی ها اونا که...
_ فرق سنتی و مذهبی رو میدونم.
_ خب همین دیگه. البته به نظرم این یه طیفه، یعنی مثلا مذهبی متمایل به روشنفکری داریم یا مذهبی سنتی. یه جورایی یه خطه، یه سرش سنت یه سرش روشنفکر و عقل و وسط اینها مذهب. میفهمی که؟
_ خب گفتی این تقسیم بندی شامل منم میشه، نه؟
_ خب مهم نیست.
_ نه، حالا مهمه.
_ تو رو ترجیح میدم جز اونا که آدم حساب نمیکنم بزارم.
_ خوبه.
_ اما متاسفانه یه روشنفکر مذهبی احمقی!
_ این فحشای مرکبو از کی یاد گرفتی؟
_ من از تو خوشم نمیاد.
_ به جهنم.
یک لحظه همه چی حالت ناگواری پیدا کرد، با نی لیموناد خنکم رو کمی مزمزه کردم و از پنجره شیشه‌ای کافه به دختری که از پیاده رو خیلی آهسته رد میشد نگاه کردم. کاور بزرگی رو به دوش می‌کشد، به نظر میومد عود باشه.
_ هیچ وقت ساز زدی؟
_ تو نهایت فکرت اگه فرصت متفکر شدن رو پیدا کنی، یه چیزی مثه سروش و زائریه.
بهش خیره شدم، احمق تر از هر زمان دیگه‌ای بود. همونطور که کتمو از روی صندلی خالی کناری بر میداشتم، بدون تغییر تو تن صدام بدون اینکه نگاش کنم زیر بل اما تقریبا بلند گفتم؛
_ منم ترجیح میدم که کسی مثه تو آدم حسابم نکنه. ضمنا پول چیزایی که خوردم پای توا. تو بیشتر حرف زدی، من زیادی گوش دادم. خدافظ.
و همینطور که خودمو توی سرمای دی ماه خیابون انقلاب مینداختم به این فکر میکردم که دلم قطعا براش تنگ میشه.

+ در نوشتن انگار بسیار بی حوصله‌ام، البته این هم هست که یادآوری آن روزها چندان در ذهنم دقیق نیست و نمی‌شود بین جمله گاهی دقیقا ارتباط برقرار کرد.
++وقتی می‌بینم که مدتهاست کسی نیست که اندک شوقی در من به مکالمه ایجاد کند دلم برای این آدم ها تنگ می‌شود، و یا شاید برای منی که شوقی داشت برای گپ زدن.


±۴:۳۰ دقیقه نوشت؛ بیخوابی چیز عجیبی است، انسان را مستاصل میکند...
  • ۰ نظر
  • ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۴۸
  • Osfur
همینطور که با نی ظرف خالی شکلات داغش بازی میکرد، بدون اینکه نگام کنه یکی از اون خطابه هاشو شروع کرد.
_ تو برای هر واژه معنایی که خودت می‌خوای رو داری، با جزئیات و ریز، این گاهی کلافم میکنه اما خب ویژگی جذابیه، دوسش دارم.
میدونست من کلی از اینطور مکالمه ها لذت میبرم برای همین هم زیاد از اینجور حرفا نمیزد. نگاش کردم، اما اصلا حواسش نبود.
_ تو از این ویژگی های جذاب نداری؟
_ چرا، اگه باهوش باشی، میتونی بفهمیشون. البته تو باهوشی ولی خب معمولا دقت نمیکنی.
_ اگر مهم بود، دقت میکردم. حالا نمیخوای بگی؟
_ خب من معمولا چیزا رو تقسیم میکنم. اینکارو دوست دارم.
عصبی به نظر میرسید، منم توی این وقتا بیشتر عصبیش میکردم.
_ خب یکی از این تقسیم هات رو بگو.
_ کلافه میشی.
_ مهم نیست، هست؟
_ خب قطعا نه. بزار یه تقسیم بندی رو بگم که تو توش باشی، شاید کلافت نکنه.
_ نمیخوام من موضوع حرف زدنت باشم.
_ مهم نیست. من اینطور میخوام.
_ هرجور راحتی.
سرشو بالا گرفت و این بار عصبی و چشم و تو چشم من شروع کرد به یه خطابه دیگه.


  • ۰ نظر
  • ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۴۹
  • Osfur
بعضی حرف ها مثل استکان چایی می‌مانند، داغشان خستگی را در می‌کند و دلچسب است، اما همین که ماندند، همین که از دهن افتند، نوشیدنشان خستگی را نه که نمی‌برد ،در جان رسوبش هم می‌کند. برای همین چای که از دهن افتاد دیگر از دهن افتاده، قابل نوشیدن نیست. مثل همین حرفهایی که حالا میخواهم به تو بگویم و نمی‌شود. حرفهایی که دیگر شاید هیچوقت نخواهی شنیدشان. یکجورهایی این حرفها همان چای از دهن افتاده‌اند.  شاید حالا گفتنشان جایی داشته باشد ولی بعدا...
البته شاید هم "بعدا" حرفهای خودش را داشته باشد، فقط کاش آنها هم از دهن نیافتند.


[نصف کتاب هفتم _آخر_ مانده، اما هیچ حوصله خواندن نیست. مادر اصرار می‌کند فردا حتما بیرون بروم مگر احوالم عوض شود. اما خب اصرار بی فایده ایست، اینروزها واقعا نمیتوانم شلوغی خیابان ها را تحمل کنم.]
[و اینکه به بازی رو اوردن هم اصلا چیز خوبی نیست...]
  • ۰ نظر
  • ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۰۲:۰۷
  • Osfur

بیاید از لاک‌پشت یاد بگیریم که سرمون تو کار خودمون باشه، باور کنید خیلی چیزا به ما ربطی نداره:)

+باید براش یه اسم انتخاب کنم؛)
  • ۰ نظر
  • ۰۳ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۱۹
  • Osfur
حال شاید بد، سینه شاید تنگ، دل اگرچه نگران، و دستانم هرچند ناتوان و ضعیف. همدم و همراه و عصای دستی دارم،  عزیزی، ملجایی، پناهگاهی زیر این همه بمباران. خلوتی دارم، خرده دلی...
+به تو؛
همه مرا منع می‌کنند، حتی گاه عقلم، که خطابت کنم، که بگویم دوست داشتنی من، که بگویم، جانم، که بگویم... منعم می‌کنند، عده ای میگویند معقول باش اینها لحظه ای هست، لحظه‌ای نه، میگویند ناپایدار است، عده ای هم می‌گویند حالا وقتش نیست، زبان به کام بگیر، دل را افسار کن، جان را زندانی. ولی... یا عقل من دچار جنون است و من ابلهم یا... ولی ببین، اینها صادقانه ترین است، این نجواها. مدتهاست که نجواست. نجوای من، انگونه که نه عقل و عقلا بشنود و نه حتی تو. نجوای من است گوشه‌ای سرد، در مسیر کوهنوردی، در میان شلوغی یک مهمانی، پیش از خواب، هنگام بیداری... نجوای من است که مدتهاست خطابت می‌کند، و نمیخواهد حتی خطابش را بشنوی... مبادا لحظه‌ای مکدر شوی. مبادا جانت لحطه‌ای رنجور شود. مبادا... این صادقانه ترین نجواست... آنچه نمی‌شنوی صادقانه ترین است... گوش کن، می‌شنوی؟
  • ۰ نظر
  • ۰۳ فروردين ۹۷ ، ۰۲:۳۳
  • Osfur
یادت هست؟ تو معتقد بودی که من ابلهم و به ای نحو ممکن اینرا به رخم می‌کشیدی.
البته شاید هیچوقت اینرا به زبان نیاوردی، ولی من آنقدرها هم احمق نبودم که نفهمم رفتارت با من رفتار با یک آدم ابله بود.
البته تو تنها کسی نبودی که چنین برخوردی با من داشتی، ولی بقیه مهم نبودند، تو مهم بودی وگرنه کی باورم میشد که ابلهم؟
همین چند وقت پیش، زمانی که از سلف برمیگشتم با یکی از دانشجوها که اسمش را هم حتی نمیدانستم همقدم شدم، اواسط راه گفتم، چند روزی است بدجوری احساس بلاهت میکنم. چیزی نگفت اما نگاهش کاملا یادم مانده، شبیه نگاه تو بود، هرچند شاید معنای کلمه بلاهت را نمی‌فهمید اما خوب دریافته بود که با یک ابله طرف است.
راستش بقیه غیر از تو اینها را شاید کوبیدن خود برای رهایی این بار سنگین بدانند اما تو خوب میدانی که اینها جز اعترافاتی صادقانه نیست که بدون ویرایش می‌نویسم.
و خب مثل همیشه باز با احساسی مملو از بلاهت. که شاید حاد تر از هر وقت دیگری.
طوری که با هر کلام که از دهانم خارج می‌شود، با هرکلام که توی گلویم رسوب می‌کند و با هر کلام که می‌شنوم این احساس مدام بیشتر می‌شود.
و خب همیشه اعتراف کردن راه جذابی است برای نشان دادن میزان بلاهت...


+این متن را توی خانه ای مینویسم که هفت سال ابتدای زندگیم در آن طی شده، خانه ای که دو اتاق دارد هر کدام دوازده متر و راهرویی که پله میخورد رو به پایین و میرسد به آشپزخانه ای که برای ماندن در آن باید سر را از گردن خم کرد و از آن هم پله میخورد به پایین تر که حمام است و دستشویی و پاگردی. از تمام اینجا شب لرزه های حاصل از عبور ماشین سنگین ها و قل خوردن از پله ها تا پایین خوب در خاطرم مانده و بابا...
++شب آرزوهای ترجمه ای سخیفی است برای لیلة الرغائب، ترغیب، رغبت، اینها بیشتر معنای شوق میدهد تا آرزو، چیزی که ندارم و چقدر بی معنی است. (اینرا هم برای تکمیل و تاکید آنچه در باب بلاهت نوشتم باز پی نوشت کردم.)
  • ۰ نظر
  • ۰۲ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۵۴
  • Osfur