عصفور

عصفور

به هرحال فکر می کنم فارغ از علاقه، هر انسانی به نوشتن و جایی برای نوشتن نیاز داشته باشد.
اینجا، برای من همان است.

*عصفور گنجشک است، همین قدر فراوان، همینقدر مفت، اما آیا همیشه هرچیز فراوانی بی‌ارزش است؟

آخرین مطالب

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

از همین هفته‌ی پیش که تصمیم گرفتم دیگر یک وبلاگ نویس واقعی بشوم، تمام تلاشم را کرده‌ام تا ضوابطی را که هر وبلاگ نویس حرفه‌ای رعایت می‌کند، رعایت کنم.
همان اول پست های شخصی را که فقط به درد خودم می‌خورد پیش نویس کردم، دستی به این گوشه، آن گوشه‌ی صفحه کشیدم، یک «درباره‌ من» نوشتم و چسباندم سر در وبلاگ و کنارش اینکه «دنبال کردن». بعد هم تصمیم گرفتم پست هام را با دقت و وسواس بفرستم، اقلا یکی دوبار قبل ارسال بخوانمشان و ویرایششان کنم. پست ها را با فاصله بفرستم و بگذارم حرفهام خوانده شوند.
من تقریبا تمام تلاشم را کردم، هرچند کلی کار دیگر هم بود که میشد کرد، مثل اضافه کردن دسته بندی موضوعی، هشتگ گذاری، جای آرشیوبندی مثل بچه‌ی آدم گزینه صفحه بعد اضافه کردن و... ولی خب بعضی ضوابط شخصی اند و باید پیرو این قانون که «وبلاگ باید منحصر به فرد باشد» از خیلی هاشان چشم پوشید و از آنطرف حتی چیزهای نامتعارف تازه ای هم اضافه کرد.
البته با اینهمه هر چقدر هم خودم را گول بزنم باید نهایتا بپذیرم که من مرد اجرای تمام چیزهایی که مرا میتواند وبلاگ نویس کند نبودم و نیستم. بعضی‌هاشان را از ابتدا نمیتوانم انجام بدهم و اصلا نمیتوانم برایشان تصمیم هم بگیرم و خیلی هاشان را هم از وسط راه نقض میکنم، مثل همین پست که سومین پست امروز است.

[پایان مقدمه(:]

اما؛
بعد از این همه اطناب میخواهم درباره مورد اول چیزی بگویم، تصمیماتی که نیازند ولی اصلا نمیتوانم درباره شان فکر هم بکنم و به نظرم همین هاست که نمی‌گذارند هیچ وقت یک وبلاگ نویس بشوم.
یکیش همین که نظرات را همه بسته‌ام، البته پیام‌های خصوصی کم نیست ولی نمیتوانم به باز کردن نظرات فکر کنم، و گمانم آن هم برای این است که از دیدن «نظرات0» واقعا ناراحت می‌شوم. آخر چرا باید به مطلبی به این نازنینی کسی نظر ندهد؟:) البته شاید بشود درباره این مورد روزی تجدید نظر کرد اما درباره اینکه وبلاگ کسی را جز تو نمی‌توانم دنبال کنم گمان نکنم بشود هیچ وقت تجدید نظر کرد.
وبلاگ نویسی در بیان گمانم یکی از لوازم اساسی اش همین باشد ولی خب برای من غیر ممکن است، حتی تصور کردنش هم ترسناک است!
راستش من همیشه از شادی اشتباهی ترسیده‌ام، آنقدر که در زمان شادی با شک زیرچشمی به اطراف نگاه کرده‌ام که نکند اشتباهی رخ داده! مثلا همین دیشب بعد از لایی عزت اللهی به دخیا و چسبیدن توپ به تور دروازه تا چند ثانیه داشتم فکر می‌کردم حتما اشتباهی شده، ولی خب نامردها داشتند خوشحالی می‌کردند، حتی پیکه هم ناراحت سر تکان می‌داد. خب اینطور دیگر شک کردن خیلی سخت میشود!
میدانی، واقعا دردناک است، وحشتناک است بعد از دویدن و خوشحال شدن یکهو بفهمی اشتباه شده. ویدیو چک احمق بیاید بگوید، برگردید! کجا؟ خیال کردید! حالا حالاها باید بنشینید و حرص بخورید. این خیلی وحشتناک است و من همیشه پیش پیش از افتادن اینطور اتفاقها ترسیده‌ام و تمام تلاشم را کرده‌ام تا اشتباهی رخ ندهد.
پس واقعا فکر اینکه وبلاگی غیر از وبلاگ تو را دنبال کنم واقعا ترسناک است. فرض کن یکروز آن ستاره زرد روشن شود، ولی ستاره وبلاگ تو نباشد! چطور می‌توانم تحمل کنم آن حس را وقتی من هنوز از آن شادی اشتباهی دیشب تمام ماهیچه‌هام منقبض است؟ پس معقول است که کسی را دنبال نکنم، این هم که من هیچ وقت وبلاگ نویس نمی‌شوم هم به نظر معقول است. و وقتی با خودم درباره‌اش فکر میکنم می‌بینم واقعا وبلاگ نویسی کار وحشتناکی است!


[همین ایجاز در متن هم از ضوابطی است که معمولا رعایت نمی‌کنم]
[راستی فدای چشمهایت که این همه متن را میخوانی(:]

  • Osfur

نزدیک ترین افراد به ما آنهایند که می‌شود بی ترس از ترسیدنشان، از مرگ برایشان گفت، از هراس کشنده‌ی مرگ، از آرزو کردن گاه گاهش و از بی اعتنایی نهادینه شد پشت کله مان. آنها به ما اعتماد دارند، نمی‌ترسند.

از حاجی بابا میگفتم؛ حاجی بابا هر وقت از مرگ می‌گوید مامان جون حسابی می‌ترسد. هر وقت شب یلدا به قرار همیشه وصیت نامه می‌نویسد، مامان جون می‌ترسد. هر وقت می گوید این عکس ها را بردارید، بعد از من با ارزش می‌شوند، مامان جون می‌ترسد، نق می‌زند، درونش چیزی می‌شکند، خورد می‌شود. با خودم می‌گویم: «مامان جون از حاجی بابا دور است.»

نزدیک ترینها به ما، آنهایند که از مرگمان نمی‌ترسند. وقتی می‌گوییم مرگ! مرگ! آه چه سعادتی! می‌زنند زیر خنده و می‌گویند می‌تواند هیجان انگیز باشد! بعد پا به پایت تصور می‌کنند. می‌کشندت، توی قبر می‌گذارندت، تلقینت را می‌گویند و قاه قاه می‌خندند؛ «چه حلوایی بپزد مادرت!»

راستی من به خودم چقدر نزدیکم؟ من به تو چقدر؟ مرگ به ما چقدر؟ راستی باید چقدر این دوری را تحمل کنم؟

بیچاره حاجی بابا، «چقدر از مامان جون دور است.»


[تو خیلی دوری، خیلی دوری، تو خیلی دوری، خیلی دور...]

  • Osfur

زندگی همین است.

دیگر وقتش شده بپذیریم که زندگی بیشتر از آن که یک قطعه امبینت از نیلز فرام باشد یک تراک هوی متال تند است که آدم را می‌ترساند.

زندگی، همین زندگی، اگر خوب نگاه کنی بیشتر یکی از آن سکانس های پرخون تارانتیو است تا درام های هپی اندینگ که توی رخت خواب تمام می‌شوند.

زندگی همین تلخی احمقانه بعد باخت است، بالا و پایین پریدن های عصبی و لذت نبردن از هیچ چیز.

«_میلاد چرا خوابمون نمیبره؟

_زندگی همین بی خوابیای ماست.»

زندگی همین است، و یکی نیست بگوید تا کی از زندگی حرف می‌زنید؟! کمی هم از مرگ بگویید!


[تیتر, نام تراک مشهور گروه متال slipknot است، The divel in I]

[همیشه از اینطور زندگی ترسیده ام، بیا از مرگ بگوییم.]


  • Osfur
از آن روز که روی صندلی کمی جابجا شدم تا حرف مشاور را هضم کنم گمانم چند ماهی می گذرد. البته شاید هم کمتر. ولی مطمئنم هرچقدر هم باشد برای من بیشتر و طولانی تر گذشته است.

«این حرف رو ما سعی می کنیم به مراجعین نزنیم، ولی با توجه به شناختی که از شما دارم، اینها علائم افسردگیه و شاید نیاز باشه به یه روانپزشک مراجعه کنید.»

«راستش به نظرم اینها تا حدودی اقتضای زندگی دانشجویی است، غذای سلف واقعا دوست داشتنی نیست که بخواهم از آن لذت ببرم یا وقتی اینهمه کار دارم نمی توانم به جای احساس عذاب وجدان از گذراندن وقت با رمان و شعر، لذت ببرم. پس اینکه از لذت های گذشته ام لذت نمی برم توجیه پذیر است. اینکه خوابم هم مقطع و خوب نیست هم ناشی از دغدغه ها و اضطراب های پیاپی است، و البته چندان هم بد نمی خوابم.»
اینها را بعد از شنید آن حرف ها با خودم تکرار می کردم، من باور نمی کنم که آدم افسرده ای باشم، می پذیرم درون گرائم، دوستان زیادی ندارم، چندان راحت نمی توانم اوضاع را تغییر بدهم ولی افسردگی نه! واژه خوبی نیست، فکر می کنم خودش اصلا آدم را افسرده می کند.

_راستی شده وسط یک متن یکهو از خودتان بپرسید که اصلا چرا اینها را می نویسم؟ خب من حالا همین سوال را از خودم می پرسم. و لبخند می زنم(: به نظرم قسمت عمده ایش به خاطر ضعف در منسجم کردن متن است و البته وجوه دیگری هم حتما دارد_

از تحقیق های کپی-پیستی متنفرم و هیچ وقت هم فکر نمی کردم بعد از دبیرستان، در دانشگاه، آن هم برای درسی مثل تربیت بدنی مجبور باشم چنین کاری را انجام بدهم.
البته با تمام نفرت هم می توان همین کپی پیست کردن را تبدیل به فرصت کرد. مثل همین امروز که مقاله جالبی پیدا کردم با این موضوع؛ «درمان قطعی افسردگی با دویدن روزانه»، و مطالعه اش ناخودآگاه مرا یاد حرف آن روز آن مشاور انداخت و این مدت زمانی که از آن روز گذشته.
و خب حالا بعد از اینهمه مدت با خودم فکر می کنم شاید لازم باشد جدی تر به دویدن فکر کنم. و شاید هم نیاز باشد...
راستش هنوز همان حرف ها با خودم تکرار می کنم و اوضاع بهتر است ولی با خودم هم فکر می کنم باید دویدن را جدا امتحان کنم.

  • Osfur
کره شمالی سال 2010 برای من یک تیم فوق العاده بود، از همان ها که همیشه دوست داشتم. تیم هایی ضعیف که تلاش می کنند کارهای بزرگ کنند، کمی هم موفق می شوند حتی، مثل ایران 2014 خودمان. یادم هست بعد از بازی اول، قبل از خواب خیال می کردم کره شمالی را که می رود و پرتغال را مساوی می کند، ساحل عاج را هم که میزند، بعد خدا را چه دیدی یکهو دیدید صعود هم کرد! فکر می کردم و لبخند می زدم. تیمی که برزیل به سختی دو بر یک برده بودش، می توانست این کار را انجام دهد.
البته اگر یادتان باشد، یا اگر بعدا مثل من از دوستان فوتبالیتان شنیده باشید حتما از این حرفها تعجب می کنید. چون کره شمالی 2010 با فضاحت و به عنوان یکی از بدترین تیم های آسیایی ادوار جام جهانی آفریقای جنوبی را ترک کرد. اما من حتی بعد از اینکه فهمیدم در بازی دوم مقابل پرتغال با هفت گل تحقیر شدند و ساحل عاج هم با سه گل حسابی به حسابشان رسید باز هم کره شمالی2010 در ذهنم تیم فوق العاده ای ماند. 
یادم هست آن شب را که بابا می خواست بخوابد، که فردا دانشگاه داشت و صبح علی الطلوع باید می رفت تا برسد به امتحان، هرچند معمولا شبها خواب درست و حسابی نداشت. توی هال خواب و بیدار دراز کشیده بود و من روی سینه اش بازی را میدیدم. یک هفته ای بود که تقریبا با هم تنها بودیم. یادم هست، کره دفاع می کرد، خوب هم دفاع می کرد ولی اواسط نیمه دوم یک گل خورد، گل دوم را هم بیست دقیقه بعد. غمگین به صفحه نگاه می کردم، کره داشت خوب دفاع می کرد ولی گل می خورد. حمله که هیچ، اصلا نمی توانست حمله بکند. اما یکهو، نمی دانم چطور، گللللللل! بازی دو یک شد! چه هیجانی داشت، کره بعد از آن داشت حمله میکرد، بابا هم بیدار شده بود و گاهی می خندید، گاهی متفکرانه سکوت می کرد و گاهی پرحرفی من را تحمل می کرد. نهایتا بازی همان دو بر یک تمام شد. ولی کره برای من تبدیل به یک تیم فوق العاده شده بود که می توانست از پرتغال مساوی بگیرد و ساحل عاج را، ببرد! همینطور روی بالشم خیال می کردم و صدای نفس های آرام و عمیق بابا را می شنیدم. بوی خاصی هم داشت. بوی تن یک کشاورز را بعد از دوش گرفتن می داد، ملایم و تند. آن موقع فقط داشتم خیال می کردم، اما مطمئنم اگر نگاهش می کردم، اولین چیزی که توجهم را جلب می کرد چین های روی پیشانی اش بود و موهای مرتبش که به پشت شانه می کرد. دوست داشت منم موهایم را به پشت شانه کنم، اما برای موهای پرپشت و خشک من نه ممکن بود و نه میشد. همانطور دوست داشت من دکتر بشوم و منظورش از دکتر پزشک بود، چیزی که نه ممکن بود و نه شد. و من داشتم خیال می کردم، بازی به احتمال زیاد می تواند مساوی شود! اصلا چرا مساوی؟ چرا با یک گل در دقایق آخر بازی را نبرد؟ چه کسی می داند، شاید ساحل عاج و کره شمالی از گروه مرگ صعود کنند. گروه مرگ!
یادم نمی آید صبح کی بیدار شدم، اما رفته بود. عصر همه مهربان تر از هر وقت دیگری بودند. فرداش جمعه بود. دو روز بود ندیده بودمش. منتظر بازی پرتغال و کره بودم، زنگش می زدم و جواب نمی داد. می گفتند رفته روستا، ننه مریض شده و آنجاست. من هم می گفتم باشد. و منتظرش بودم تا باز باهم بازی ها را ببینیم، می دانستم او هم تیم های ضعیفی را که می خواهند کارهای بزرگ انجام دهند دوست دارد.
اما خب نهایتا می دانید که، همه چیز خیلی معمولی طی شد، توی گروه مرگ ضعیف ها حذف شدند و بزرگها رفتند تا کارشان را ادامه دهند، بعدا شنیدم که کره تنها یک نیمه مقابل پرتغال دوام آورد و در نیمه اول تنها روی یک اشتباه یک گل خورد، اما نیمه دوم در دو بازه هفت دقیقه ای، در هر کدام سه گل خورد تا نشان بدهد گروه مرگ انگار همیشه گروه مرگ است! ولی من برایم کره شمالی باز هم یک تیم فوق العاده ماند، هر چند گروه مرگ واقعا بی رحم است، و خب کاریش هم نمی شود کرد.
از آن روز 2922 روز می گذرد و من باز دیشب خیال می کردم که ایران می تواند حتی اگر از اسپانیا باخت یک مساوی از پرتغال بگیرد و خدا را چه دیدی شاید هم صعود کردیم! و ذهنم ناخودآگاه فلش بک می زد به آن شب بازی کره و برزیل.
و خب حالا وقتی با چاشنی خیال مقایسه می کنم، فکر می کنم به اینکه اگر بابا همان روز بیست و ششم بر می گشت حتما ایران اینروزها را دوست داشت، مثل کره شمالی آنروزها. و شاید او هم خیال می کرد که نهایت گروه مرگ می تواند همیشه آنهمه بی رحمانه نباشد.



+امروز26 خرداد97، هشت سال می گذرد از شب 26 خرداد89. همان شبی که کره شمالی را حسابی دوست داشتم. و همان شبی که بابا می گفت، این چشم بادومی ها حقشان بود جای ما بالا بروند.
++ برای رفع ابهام؛ در یک حادثه ی رانندگی اتفاق افتاد، همان روز بعد از بازی کره و برزیل. و من تنها تصاویر گنگی دارم که مدام بازسازیشان می کنم.
+++تیتر از میلاد عرفانپور است:
ما پاییزیم و برگ برگیم رفیق
ما قاصدکی زیر تگرگیم رفیق
تنها تنها مسافریم از دنیا
یعنی همه در گروه مرگیم رفیق
  • Osfur

یعنی اگر سینه ی هر مردی را بشکافی بیشتر از یک قلب پیدا نمی کنی. زنها را البته نمی دانم ولی برای مردها قطعا همینطور است؛ خدا برای هیچ مردی دو قلب قرار نداده ... _اگر اینطور فکر می کنید_ اینها تنها چیزهایی است که به زبان می گویید!1 این یعنی کار تمام است اگر تملکه الهوی2، چون یک قلب بیشتر نداری و نتیجه ی طبیعی و تمامش این می شود که دیگر؛ لا العیش یحلو له و لا الموت یطلب2. نه زندگی شیرین خواهد بود نه مرگ را می خواهی! مثل گنجشکک گیر افتاده توی دست پسر بچه ی شری که عذاب مرگ را  بچشد ولی خب کودک دارد بازی می کند، و چه کسی است که نداند بچه ها باید بازی کنند!؟2 ...والله یقول الحق و هو یهدی السبیل.1



1. سوره احزاب3-آیه4

2.قصیده ای است از قیس بن ملوح معروف به مجنون لیلی:

لو کانَ لی قلبان لعشت بواحدٍ

و ترکت قلباً فی هواک یعذبُ

لکنَّ لی قلباً1 تملکه الهوی

لا العیش یحلو لَهُ ولا الموت یطلب

کعصفورة فی کف طفلٍ یضمها

تذوق عذاب الموت والطِفل یلعب

3.وی به جرم تفسیر هرمونتیک قرآن ناظر به اشعار عرب جاهلی تکفیر گردیده و تحت پیگرد قرار گرفته است.


  • Osfur

بعد از تجربه کلی برنامه شکست خورده به این نتیجه رسیدم که بیشتر از اینکه نیاز به اراده و انگیزه تو کارام داشته باشم به این نیاز دارم که بدونم کجام و قراره به کجا برسم. البته اراده و انگیزه لازمه ی هر برنامه ایه ولی فکر نکنم بشه توی یه فضای مبهم، بدون اینکه بدونیم کی هستیم و چی قراره بشیم برامون انگیزه ای ایجاد شه _البته باید تاکید کنم که انگیزه ی واقعی و پایدار منظورمه_.

پس تصمیم گرفتم در حین اینکه هیچ وقت از حرکت نمی شینم _که نشستن همانا و راکد شدن همانا_ شروع کنم به تجزیه وضع موجود، به علاوه ی تحدید وضع مطلوب. در همین جهت هم چالش های حل نشده زندگیمو تصمیم گرفتم بهتر بشناسم. و راه های جذابی هم برای شناختنشون پیدا کردم.

حالا بعد از حدود چند ماه از اون تصمیم و انجام یه سری کارا شاید گفتنشون هم یه واگویه ی مفید برای خودم باشه تا بهتر ببینمشون هم اینکه شاید از شما کسی چیز بهتری سراغ داشت و مضایغه نکرد.


قسمت اول: خواب:)

اچیزی که برای من واقعا یه ابرچالشه! چیزی که من هیچ وقت براش رویه مشخص و ثابتی نداشتم و همیشه از بیخوابی و بدخوابی رنج کشیدم. البته برای اصلاحش هم کم زحمت نکشیدم ولی خب، هیچ وقت موفقیت قابل قبولی به دست نیاوردم:(

 پس بنا بر همون چیزی که بالا گفتم سعی کردم مشکل رو بشناسم:)

و این دو تا نمودار _البته نمودارهای دیگه هم هست ولی اهمشون همین دو تاست_ حاصل یک ماه ثبت ساعات خوابمه و یکی از معدود استفاده های مفید من از تکنولوژی! هر چند ثبت مستمر ساعات خواب شاید کار دشواری باشه و گاهی خیلی ملال آور بشه، ولی به نظرم می ارزه نهایتا یه همچین نمودارهایی ازش در بیاد. 

خب حالا من یه سری اطلاعات دارم، باید با توجه به کلی از متغیرهای متفاوت تجزیه و تحلیلشون کنم و سعی کنم ناظر به طرحی که از الگوی خواب مناسب توی ذهنمه یه تغییرات مختصر به مرور زمان توی این اوضاع ایجاد کنم و بعد باز ارزیابی کنم که چقدر موفق بودم و اگه نبودم چرا؟ و باید کمی هم بیشتر درباره الگوی مطلوب فکر کنم و طی مسیر به یه الگوی مشخص و دقیق برسم.

گمونم اینطوری طی کردن راه هرجند ممکنه خیلی طول بکشه ولی از دور باطل زدن قطعا بهتره:)


+اگه می خواید بدونید اپ بالا چیه و اگه احیانا می خواید نصبش کنید می تونید به این لینک برید یا sleep bot رو توی کافه بازار یا پلی استورتون جستجو کنید.

++همیشه فکر میکردم خیلی بیشتر از این حرفا میخوابم، ولی میانگین خوابم ۷.۱ شده تو این ماه، این یعنی جای امیدواری هست هنوز:)

  • Osfur