عصفور

عصفور

به هرحال فکر می کنم فارغ از علاقه، هر انسانی به نوشتن و جایی برای نوشتن نیاز داشته باشد.
اینجا، برای من همان است.

*عصفور گنجشک است، همین قدر فراوان، همینقدر مفت، اما آیا همیشه هرچیز فراوانی بی‌ارزش است؟

آخرین مطالب

۱۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

هفتاد روز از وقتی آخرین برگه امتحان ترمم را روی میز مراقب گذاشتم می گذرد، خسته بودم. برگشتم و وسایل اتاق را تنها به دوش کشیدم، اتاق را تمیز کردم و تحویل دادم. خسته بودم، حسابی. بیش از هروقت دیگری احساس غربت می کردم. یک موجود تنهای کوچک، گوشه یک کلونی بزرگ و درهم. کم حرف، پرفکر، سخت گیر. همیشه اینطور وقت ها خودم را یک موجود کندذهن تصور می کنم که اگر صداش کنی چندبار دور خودش می چرخد تا پیدات کند. خسته بودم و کسی صدام نمی کرد، کسی نبود که صدام کند؛ برای همین هم تکان نمی خوردم. لبه ی تختم نشسته بودم و به جز جز اتاق تمیز و منظم نگاه می کردم، گاهی از روی رسید تحویل وسایل به انبار، اسمم را زیر لب زمزمه می کردم و منتظر می ماندم کسی جواب دهد.
هفتاد روز گوشه ی این شهر بودم، بی آنکه لحظه ای حس قرابتی به آن داشته باشم. شب هاش دلم را فشرد و روزهاش بهترم کرد. هفتاد روز که انگار دور تند این دوسال گذشته بود با نمای بسته. خسته بودم راستش و فکر می کردم خسته ترین من زندگیم را تجریه می کنم. انتظار انگار به خستگی ضریب می دهد. دلخوشی به دلتنگی، دلتنگی هم باز به خستگی. خسته بودم واقعا.
هفتاد روز گذشت و فردا آخرین روز است.
حس شیرین و دردناک تغییر را در استخوانهام احساس می کنم و هر لحظه میترسم این حس لحظه ای بعد نباشد، یا وقتی گاهی می رود دیگر برنگردد.
امشب شب آخرین تابستان است برای من، پس از هفتاد روز عجیب. اشتباهات بزرگ و کوچک، تجربه های غریب. از خودم می پرسم این من خسته تر است یا آن من هفتاد روز پیش؟ قطعا حالا هم خسته ام. چیزهای زیادی هم به آن ضریب می دهند. کسی هم نیست تا صدام کند. ولی دلم خوش است، لااقل اینطور فکر می کنم. چیزی واضح نیست، تنها ستاره ای دور است، هوا هم اغلب ابری، ولی ستاره ای هست. خسته ام، ولی ستاره هست، پس...
حسرت این هفتاد روز را هم میگذارم سر این بیست سال و خورده ای، باقیش؟! دلم خوش است.

[تیتر، مطلع یک غزل است از محمدحسین نعمتی]
  • Osfur

روزی که همه عضوهاش را حذف کردم (remove) و اسمش را گذاشتم فصل غربال می‌دانستم نباید حذفش کنم، یعنی قادر به حذف کردنش نبودم. راستش انگار به اینطور چیزهای کوچک وابسته شده ام. چیزهای کوچک و زیبا. این خوب نیست البته. ولی به هزار دلیل (به تعداد کلماتی که درونش نوشته ام) دوست نداشتم حذفش کنم. گذاشتم بماند و چیزی که بماند آدم یک روزی دوباره سراغش می رود.

پس خواستید بیایید به https://t.me/OSFURBLOG.

حیاط خلوت فیلتر شده و ساکت من.

  • Osfur

درخت‌های پیر و بلند را قطع می‌کنند، جایشان نهال‌های لاغرمردنی بی‌جان می‌کارند و فکر می‌کنند به هیچ جا هم بر نخورده است. اصلاً انگار به ذهنشان هم خطور نمی‌کند که ممکن است زیر آن آفتاب بی حجاب که خودش را ولو کرده توی پیاده روی بی‌دفاع کسی خون دماغ شود و  همراهش دست پاچــه.

_پارسال حول و حوش همین ایام بود گمانم. از مترو سعدی تا کافه نادری راه درازی است، یک پیاده روی تازه سنگ فرش شده که طرف راستش دیوار بلند سفارت فخیمه‌ی بریتانیاست و طرف چپش نهال‌های باریکی که تازه کاشته‌اند و روی خودشان هم سایه نمی‌اندازند چه برسد به ما که غریبیم در این بلاد کبیره._

بی آنکه چیزی بگویم،نشستم کنار دیوار و سرم را کمی بالا گرفتم، چیزی بود که شره می‌کرد و از روی لبهام می‌ریخت روی پیراهن چهارخانه آبیم، راستش خون دماغ شدن نه درد دارد نه چیز دیگری که آدم را اذیت کند. همه‌اش همین درد حاصل از چکیدن خون است روی پیراهن چارخانه و لخته شدنش به بین سبیل و ریش پرپشت جوان عاشق.

-چت شد یهو؟

-هیچی، گمونم آفتاب گذاشته به کلم.

-ببینمت. وایسا. من دستمال دارم تو کیفم.

و همینطور که کیفش را می‌گشت نگرانی روی پیشانیش غلت می‌زد و انعکاسش زیر نور آفتاب چشم من که بماند، چشم ملکه الیزابت را هم اذیت می‌کرد. عملاً دستپاچه شده بود. نمی‌دانستم به این فکر کنم که چطور نگرانیش را کم کنم یا از آن حالش لذت ببرم.

مطمئنم آن‌ها که آن درختهای پرپشت و پیر را قطع کردند هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردند که مسبب چنین صحنه‌ای شوند، انگلیس جنایت کار هم گمان نکنم هیچ وقت به ذهنش برسد که دیوار سفارتش توی این مملکت محروسه یک روز بانی چنین چیزی شده باشد. ولی خب چه می‌شود کرد باید یک مقصر برای این اوضاع اسفناک پیدا شود دیگر!

لبخند زدم و همانطور که سرم بالا بود و راه بینیم بسته با صدای خفه گفتم: «کار کار انگلیسی‌هاست.» و دلم برای انگلیس و ملکه بیچاره سوخت. او هم همانطور که دستمال را به طرفم دراز می‌کرد، آن قطره نگرانی از کنار چانه‌اش چکید روی پیاده رو و با لبخند گفت: «فدای انگلیس بشوم که اگر همه جا را ویران می‌کند، قلب تو یکی را آباد کرده».

 

 

[کافه نادری هم فقط اسم در کرده، وگرنه همان کافه آلمای خودمان توی انقلاب صندلی‌های چوبیش شرف دارد به همه در و دیوار سرامیکی و با سابقه‌ی نادری و آن موسیقی مزخرفش:/]

[وقتی به دیوار تکیه زده بودم به این فکر می کردم این همان است که همین چند وقت پیش رفقایمان از آن اسپایدرمن‌وار بالا می رفتند، حالا ببین ما چطور زیر آن گرفتار شدیم!]

[هیچ چیز واقعی نیست راستش(:]

  • Osfur

ازم پرسید تو توی اکثر موارد به جای عقل، با احساساتت تصمیم می‌گیری؟

تو اکثر اوقاتت رو تو خیالاتت می‌گذرونی؟
از خودآزاری خوشت میاد؟
تو حاضری درد بکشی چون فکر می‌کنی درد کشیدن خوبه؟
تو اکثر وقتت رو به غم و دلتنگی سر می‌کنی؟
ازم پرسید تو برای انجام خیلی از کارها جسور و جنگ‌طلب نیستی و روحیه‌ت شکننده است مگه نه؟
از زندگیت ناراضی‌ای چون واقعیت با اون چیزی که تو همه‌ش بهش فکر می‌کنی خیلی فرق داره مگه نه؟
نمی‌دونی از کاری که داری می‌کنی میخوای به چی برسی، درسته؟
و...
همین طور پرسید و پرسید تا جایی که یهو به خودم اومدم و دیدم که فقط ازم پرسیده:
"تو شاعری؟"


[دوست شاعری دارم با چشم‌های کشیده‌ی خراسانی، موی لخت و لبخندی خوش؛ اهل مشهد. او می‌گفت. و گفتم شاعر بودن همین حماقت است، نه شاعر بودن و چیزی در خور شعر نوشتن، که هیچ وقت نبوده‌ام شاید.]

[حقوقدان، یا حقوقدان شاعر یا شاعر بی‌حق و حقوق؟ انسان بودن را انتخاب می‌کنم، گوربابای شعر و حقوق:)]

[شعر از همیشه مهربان تر است

هیچ کس به شعر، شک نمی کند

با امید شعر زندگی نکن

شعر می کُشد، کمک نمی کند

حامد ابراهیم‌پور]



  • Osfur

«عمل مثل میوه درخت نیست. مثل شاخ و برگ است که وقتی نور و آب گرفت، رشد می‌کند. ما به یک ذره ایمان، یک ذره آگاهی نیاز داریم ولی اندازه یک دریا عمل می‌خواهیم.»

«علم‌‌زدگی سه معنا دارد:

یک: آگاهی دادن زیادتر از حدی که از آن کار بر می‌آید. اینکه فکر کنیم با آگاهی دادن، مشکلات حل می‌شود.

دو: فکر کنیم علم بیش از عمل اثر دارد!

سه: فکر کنیم اول باید آگاهی داد!»

«چند برداشت اشتباه:

اشتباه اول: منتظر می‌مانیم ایمان‌مان و عشق‌مان زیاد شود تا بعدش برویم سراغ عمل. باید با همان یک ذره عشق و ایمان، برویم سراغ عمل. عمل را گذاشته‌ایم برای بعد. فکر می‌کنیم اول باید علم‌مان و ایمان‌مان را کامل کنیم و بعد بریم سراغ عمل.

اشتباه دوم: برای افزایش ایمان و عشق، آگاهی و علم را زیاد می‌کنیم! ولی علم تلنبار شده فساد می‌آورد.

اشتباه سوم: قبل از ایجاد ظرفیت لازم روحی، احکام و معارف را یاد می‌دهیم.»

«اول، باید با عمل، سختی زندگی را درک کرد و بعد فهمید، دین، برنامه عبور از این سختی‌هاست.»

«رفتار خوب، انسان را آماده می‌کند حقیقت را بپذیرد.»


[موضوع بسیار ظریف و لطیفی است که فهمش می‌تواند از ما انسان دیگری بسازد.]

[ماجرای من و این بحث چندسالی هست که مستمر ادامه داشته و گمانم تکرارش جز یک لطف بزرگ برای من شکاک نیست.]

[بریده‌های بالا گزیده‌هایی از جلسات این شب‌های شیخ علیرضا پناهیان در هیأت میثاق با شهداست. اگر خواستید بیشتر و کامل‌تر بفهمید، پیگیر شب‌های بعد باشید و احیانا نویسنده این سطور را هم ملاقات کنید،  ابن شب‌ها بیایید اتوبان چمران، پل مدیریت، دانشگاه امام صادق یا اگر از دیدن نگارنده بیزارید بروید سایت خود شیخ؛ اینجا:)]

  • Osfur


راست می گویی کشیش، ولی دلم خوش نیست و آنکه دلش خوش نیست فهمش کند می شود، دنبال بهانه می رود صرفا، فهم را ابزار بهانه می کند. دنبال بهانه بودم که حرف نزنم، ولی اگر هم می گفتم فایده داشت؟ کشیش جان فایده ای ندارد، اعتراف و از غم و رنج ها گفتن سخت شده، تلخ شده. شاید از سر بی طبیبی است، شاید از چیز دیگری، اما همه جا آتش نصیبم شد چرا؟ کشیش اگر حیا کنم حرمان نصیبم است؟ باور کن باحیا نیستم، نبوده ام، ولی باز حرمان نصیبم شده! کجاست طبیبی که گفتن به او زجر ذلت و حفارت به بار نیاورد؟ کجاست طبیبی که جای سوزاندن درمان کند؟ کشیش خسته ام. کمی به تمرکز نیاز دارم. مطمئنم تاییدش می کنی، با لبخند پدرانه ات می گویی به آنچه خودت می دانی عمل کن، دوائک فیک و لاتشعر، می گویی، پسرم احساس کن!

راست می گویی باید به آنچه می فهمم عمل کنم، ولی کشیش، کاش واقعا به آنچه می فهمم عمل کنم، می دانی چقدر سخت است؟ کاش احساس می کردم، می دانی چقدر سخت است؟

کشیش راستش...


[از دوستانی که قرار بود کاری کنیم و بنویسیم و من با این آشفتگی واقعا توانش را فعلا ندارم عذرخواهم، امیدوارم بتوانم کمی بعد، بهتر و آرام تر برگردم. هر چه زودتر.]

[از دوستانی که جوابشان را شاید ندهم، هم عذر خواهم، می دانم که درک می کنید، کمی به استراحت نیاز دارم شاید. شاید خیلی کوتاه، شاید کمی طولانی. من از گفتگو ملول شده ام راستش.]

[حرفش این است، هرکس رنج و سختیش را بیان کند به ذلالت خود راضی شده، می گفت، خویشتن دار باش، حرفش این بود، حزنه فی قلبه، بشره فی وجهه، می گفت نفاق همیشه بد نیست، لبخند بزن برادر اینها همه مضحک است:)]

  • Osfur

 

 

بی‌بصر از سر دلسوزی:

«سعدی! چو جورش می‌بری، نزدیک او دیگر مرو.»

سعدی مستأصل و عصبانی:

«ای بی‌بصر! من می‌روم؟! او می‌کشد قلاب را.»

 

 

[من شیفته‌ی تشنگی ابتدای تصنیفم، لب آدمو خشک و ترک‌ترک می کنه]

[ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را 

اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را

من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این

روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را

هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد

چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را

من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن

گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را

مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس

ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم

اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را

امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم

آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را

گر بی‌وفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی

کان کافر اعدا می‌کشد وین سنگدل احباب را

فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او

آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را

«سعدی! چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو»

ای بی‌بصر! من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را]

  • Osfur

داستان کوتاهی است، بعد از مدت ها وقتی بین کارهام داشتم یک خورده استراحت می کردم و شربتم را سر می‌کشیدم به ذهنم رسید. ویرایش چندانی نشده ولی به نظرم حرفم را می رساند. بعد از مدت ها واقعا امیدوار کننده است:)


-آقا، آقا! ساعت چنده؟

-یه ربع به پنج.

-می دونی آقا؟ من ساعتمو گم کردم، از ظهر که موقع غذاخوردن دستم بود دیگه ندیدمش.

-امیدوارم پیداش کنی.

-منم امیدوارم.

این شاید دهمین نفر باشد، شاید هم یکی دوتا کمتر یا بیشتر، در چهار ساعت گذشته از هر که دستش ساعت مچی دیده همین سؤال را پرسیده است. اگر کسی حوصله‌اش را داشته برایش توضیح داده که ساعتش یک ساعت چرمی خوشگل است که همین چند روز پیش به مناسبت تولدش هدیه گرفته و اگر هم مانند این پیرمرد آخری یک آدم عنق و بی‌حوصله به تورش خورده، سریع حرفش را تمام کرده تا مگر از بعدی بپرسد و شاید بتواند توضیح بدهد که چه مصیبتی را دارد تحمل می‌کند.

  • Osfur
از نوشتن بازمانده ام، فرض کن نوشتن یک سنگ سرخ میان سینه ام که حالا نیست. نه اینکه خوب می نوشتم و حالا فکر می کنم خوب نمی نویسم، نه. فکر می کنم قبلا دوست داشتم بنویسم و حالا دیگر نه. کارهایی که پیش از این با نوشتن انجام می دادم، حالا به نظرم ادامه دادنشان وحشتناک است، مخصوصا آن ها که ایده می خواهند. نشریه، گروه تالیف داستان، نقدهای تلنبار شده، حتی همین وبلاگ.
یک جورهایی هم شاید اعتماد به نفسم را از دست داده ام. ترسناک است. ولی خب خوبی این روزها اقلا این است، غیر از نوشتن کارهای زیاد دیگری دارم، پس بیکار نمی مانم. ولی نوشتن... برای دوست داشتنش دلم لک زده. برای نوشتن یک متن بلند، یک داستان، یک نقد از سر شوق، با شوق حرف زدن.
آرام گرفتن دل.
آرام بودن...
کاش می توانستم اقلا بدوم، یک مسافت طولانی و خلوت، بدون آن که به چیزی فکر کنم.


[امام صادق می گوید: قلب به نوشتن آرام می گیرد، القلب یتکل بالکتابة.]
  • Osfur


کاش جانم موزهٔ ملّی برزیل بود.
کدام استاد ادبیات از من خرده خواهد گرفت اگر جانم را به موزهٔ ملّی برزیل تشبیه کنم؟ چه کسی می‌گوید موزهٔ ملّی برزیل نمی‌تواند مشبّهٌ‌به باشد؟
۲۰ ساعت قبل موزهٔ ملّی برزیل سوخت در آتش. می‌گویند یکی از بزرگ‌ترین موزه‌های تاریخ طبیعی آمریکای لاتین بود. بیش از ۲۰ میلیون شیء در خود داشت که گمان می‌رود بخش عظیمی از آن از بین رفته باشد.
کاش بخش عظیمی از مرا نیز حریقی می‌کَند از من و بعد، بادهایی سرکش خاکسترش را برمی‌داشتند می‌بردند به قارّه‌های عَدَم، به اقیانوس‌های کبیرِ فراموشی. یاد تو را مثلاً. یاد او را. یاد آن یکی دیگر. یاد دیگری…
می‌سوخت بخش عظیمی از جان من نیز کاش، و آتش‌نشانان به خبرگزاری‌ها می‌گفتند کاری از دستشان برنمی‌آمد.
چیزهایی هست که نمی‌خواهم به یادشان بیاورم. چیزهایی که مثل روغنِ شب‌مانده ماسیده تهِ تابهٔ ایّامم. جا به جا خاطراتی چرب. قیرآبه. غلیظ از بوی تیزِ آدم‌هایی که جانم را گداختم تا پخته شوند و مطبوع شوند. بعد، من ماندم و جانم که داغِ داغِ داغ بود. بعد، سرد شدم. سرد شدن بسیار کند اتّفاق افتاد. آسان نیست. طول می‌کشد تا تب بنشیند. و تازه، تا سرد شدم، دیگری گداخت مرا و دوباره داغم کرد. داغ‌تر از بار اوّل حتّا…
حالا، منم و کلّی «شیء» در موزهٔ جانم که جعبه‌آینه‌ها را آکنده است تالار به تالار. تالارهایی دراز و پر دالان. اینها یادگار نیستند؛ آزگارند. آوارند.


[ایده متن و بخشیش از یاسین حجازی است.]
[عکس، موزه ملی برزیل است.]

  • Osfur

در آستانه پیری، گلایه از شبِ دنیا

بد است مردِ حسابی!

به احترام دیازپام

بدون غصه و بوسه

تلاش کن که بخوابی!

تو مثل پرده ی خانه وبال گردن روزی.


[هیچ دو شبی مثل هم نیست، امشب با دیشب فرق ندارد؟]

  • Osfur
گردوهای گرد و درشت و سبک؛ گردوهای گرد و درشت و سبک و تو خالی، پوک، پوست کاغذی، پوست نازک، نازک‌نارنجی.
[با نان و پنیر و گردوت چای می خوری؟] چه صبح دل انگیزی!
1.فیش ها را باید بخوانم؛ تفکیک قاضی را، تطبیقی را، نسبت سنجی با آرا اندیشمندان را هم. فیش ها؛ ماهی ها را، ماهی ها را را باید بخوانم. می گویی فیش خودش جمع است، جمعش همان مفرد است؛ یعنی یکجورهایی یک ماهی و صد ماهی ندارد، یک فیش و صد فیش ندارد. همه شان می شوند فیش، چه یک فیش چه صد فیش. چه یک ماهی چه هزار ماهی. همه شان جمع اند. فیش باید بخوانم.
2.کتاب ها را هم باید بخوانم، یادداشت هاشان را هم بنویسم. اسم نویسنده هاشان را توی اینستاگرام سرچ کنم و ببینم از روی کتاب چقدر درست تصورشان کرده ام. گاهی حتی با خودم شرط می بندم، می بازم اغلب، می برم گاهی. باختن چیز عجیبی است.
2.کتاب ها را باید بخوانم، این کتاب ها یادداشت نمی خواهند. نویسنده هاشان هم اینستاگرام ندارند. خیلی هاشان حتی اسم اینستاگرام به گوششان نخورده. شاید حالا هم دیگر فرصتی برای رساندن این اسم به گوششان نباشد. این ها را نمی شود شرط بست. نمی برم، نمی بازم، سر زنده بودنشان هم نمی شود قمار کرد، آدم روی زندگی کسی نباید قمار کند ولی باید بخوانمشان، ته همین ماه یک نفر می آید به اسم امتحان، با من قمار می کند سر همین کتاب ها، سر آدم ها.
2.کتاب ها را باید بخوانم.
3.جلسه ها را باید شرکت کنم.
2.یادداشت ها را بنویسم.
2.در نظام گهواره ای آمد و شد یادداشت ها، گهواره را محکم تر فشار بدهم.
(؟)چه صبح دل انگیزی!
شب می خوابم، صبح بیدار می شوم. صبح بیدار شده ام، شب می خوابم. شب می خوابم، صبح بیدار می شوم...
راه همین است، نه؟
دایره وار، سیکل معیوب، نظام سست، سیستم فاسد، فساد سیستمی!
با آرامش و جویده جویده حرف بزن، با آرامش صبحانه ات را بخور.
گردوهای گرد و درشت و سبک و پوک را با نان و پنیر. نان بیات، پنیر پیتزا. با نان و پنیر و گردوت، چای می خوری؟ چای کله مورچه!
چه صبح دل انگیزی!
بعد صبحانه می توانم بنویسم آقا؟
  • Osfur
جمعی دوستانه بود. یکی از بچه‌ها گفت، دوست دارد که کاش می‌شده افغانستان به دنیا بیاید. خب واقعا مسخره به نظر می‌رسید ولی به نظر من جذاب آمد.
خب راستش ما در بعضی چیزها یا خیلی چیزها، هیچ حق انتخابی نداریم، یکیش همین که کجا به دنیا بیاییم، ولی خب می‌شود خیال کرد و دوست داشت.
از خودم پرسیدم تو دوست داری کجا به دنیا می‌آمدی؟ 
بعد هم از بچه ها. پرسیدم شما چطور؟ دوست داشتید کجا به دنیا می‌آمدید؟
یکی گفت؛ آلمان، یکی کویت، یکی عراق، یکی هم ایران را دوست داشت واقعا.
دلایل جذابی هم داشتند.
آخرش هم همان که دوست داشت افغانستانی باشد از من پرسید، تو چطور؟ دوست داشتی کجا به دنیا می‌آمدی؟
لبخند زدم، پاسخم اگرچه کلی دلیل داشت ولی بداهه بود.
مصر!
راستی چرا اینطور نگاه می‌کنید؟:)

[شما چطور؟ دوست داشتید کجا به دنیا می‌آمدید؟]
[بهتر است دیگر از بیخوابی حرف نزنم، کلافه کننده است نه؟]
  • Osfur

میل شدید به نوشتن و گفتن در کنار تمایل شدیدتر به سکوت و حرف نزدن!

به عبارت دیگر میل طبیعی به تغییر و حرکت در کنار میل شدیدتر و طبیعی‌تر به سکون و اینرسی غالب.


[گفته بودم کسی که با پارادوکساش کنار بیاد چقدر خطرناک میشه؟]

  • Osfur
ما چیزی رو به اونا می‌دیم که بهش نیاز ندارن.
ما، چیزی رو به اونا می‌دیم که نمیدونن چیه!
ولی مهمه.
برای همین به ما پول می‌دن، غذا می‌دن و جایی برای خواب.
اما هر لحظه هم ما رو تحقیر می‌کنن.
چون ما چیزی رو به اونا می‌دیم که بهش نیاز ندارن، نمی‌دونن چیه، «ولی مهمه».

[اینو پشت یه تیکه کاغذ روغنی به اندازه کف دست نوشته بودم. یهو به ذهنم رسیده بود. دوست نداشتم یادم بره و حالا دوست ندارم گم بشه.]
[خب راستش، آدمی که با پارادوکساش کنار بیاد به نظرم از هر چیزی خطرناک‌تره]

  • Osfur