عصفور

عصفور

به هرحال فکر می کنم فارغ از علاقه، هر انسانی به نوشتن و جایی برای نوشتن نیاز داشته باشد.
اینجا، برای من همان است.

*عصفور گنجشک است، همین قدر فراوان، همینقدر مفت، اما آیا همیشه هرچیز فراوانی بی‌ارزش است؟

آخرین مطالب

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است


می گفت، هر چقدر هم کند، اگر حتی تصادف کنی، چپ کنی، دست و پات هم بشکند باز بلند می شویم ادامه می دهیم. توی مسیریم. عقب گرد هم دارد گاهی، که آن هم یک جلو رفتن است برای خودش. همه اش همین است.
و من لبخند زدم و با همان لبخند سر دوراهی دریا-موج، از دریا سرازیر شدم پایین:)

[استاد نازنینی داریم که صبح دعوتمان می کند به صبحانه، بعد آن قدر گرم حرف می شویم که زمان می گذرد و صبحانه که نمی دهدمان هیچ باید با دست پر کلاس اول را هم برویم تا شاید استاد اداری که اخلاقش تا حد زیادی شبیه دستگاه اداری شلم شوربای خودمان است، لطف کند و یک حضور مرقوم کند در آن دفتر کذایی.]
[عزیزتر از جان هم می گفت: نه خیرم، اصلنم اینطور نیست، باانرژی و انجام دادن کارا باحاله. بی حوصله بودن فقط آسون و رو مده. پاشید برید! هنوز اونجایید؟:)]
  • Osfur

اگر به جز جزءاش فکر کنم شرم‌اور است ولی در مجموع قابل افتخار!

چطور میشود چیزی که به شکل جزئی شرم آور است در مجموع قابل افتخار باشد؟

  • Osfur

 

ترانه ی این موزیک (بازگشت به اوگبار) برگرفته از داستان کوتاهی اثر "خورخه لوئیس بورخس"، نویسنده معاصر آرژانتینی است. داستان درباره ی یافتن شهری افسانه ایست که مردمش در آن زندگی ایده آلی داشتند.

تم داستان در رابطه با ایده آلیسم گرایی "برکلی" و اعتراض در برابر توتالیتاریسم است. "اوگبار" نام منطقه ایست خیالی که داستان نیز بر افسانه ای بودن آن صحه میگذارد. همچنین این قطعه الهام بخش نقاش معاصر "روث آرچر" برای کشیدن تابلوی زیبایی بر اساس آن بوده است (نقاشی پایین).

این موضوع بار دیگر تاثیرات درهم تنیدگی هنر را به ما یاد آور میسازد.

 

 

[چند وقتی بود دنبالش می گشتم، آخرین بار گمانم زمستان دو سال پیش بود که ریک میلر قوت غالب شبهایم بود و جنگیدن برای بازگشت! حالا هم من دوباره مثل همین مرد عرب آفتاب سوخته ی توی این نقاشی ام که سر و صورتش را پوشانده، با هدفونش ریک میلر گوش می دهد و با اسبش قدم قدم و بی اعتنا به اوگبار باز می گردد.]

  • Osfur

سلامش میدم، با لبخند و بلند جوابمو میده و میگه «صبح بارونیتون بخیر!»

همینطور که کفشمو از جاکفشی در میارم با همون صدای گرفته‌ی اول صبح میگم: «فقط بارون میتونه صبح شنبه رو قابل تحمل کنه.»

با همون لبخندش بهم نگاه میکنه و همدردانه میگه: «صبح شنبه بین کارگرا هم منفوره، فقط همین بارون میتونه بشوره ببره.»

_چه بوی نم خاکی میاد!

از پله ها پایین میام، هنوز داره بارون میاد.


[از خدمه‌ی بلوک بود، میانسال با قد کوتاه و لباس آبی و سبز بچه‌های تاسیسات]

  • Osfur

نه چندان بزرگم

که کوچک بیابم خودم را

نه آنقدر کوچک

که خود را بزرگ 

گریز از میانمایگی 

آرزویی بزرگ است؟


[قیصر]

  • Osfur

سلام، دلهره‌ی پا به ماه من؛ پاییز.

  • Osfur