عصفور

عصفور

به هرحال فکر می کنم فارغ از علاقه، هر انسانی به نوشتن و جایی برای نوشتن نیاز داشته باشد.
اینجا، برای من همان است.

*عصفور گنجشک است، همین قدر فراوان، همینقدر مفت، اما آیا همیشه هرچیز فراوانی بی‌ارزش است؟

آخرین مطالب

۳۰ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

"اینکه این دانه های سپید سرگردان توی هوا رطوبت منجمد است، در عقل ما جا نمی‌شود شازده. میدانی که؛ عقل ما به چشممان است، چشممان هم که چند نمره ضعیف. خب همین است که فکر می‌کنیم فرشته ها دارند توی آسمان پر می‌زنند."



+راستی شازده، اینروزها بال زدن فرشته ها هم دیگر حالمان را خوب نمی‌کند.


  • Osfur

امشب روی دوشم گریه می‌کردی با اینکه اینهمه راه بود بین ما.

گفتمت طاها من و تو ما نیستیم، که من دردهای تو را هیچ نکشیدم.

گفتی رنج هام را نگفتم از من خودت را جدا کنی.

گفتی: به همت ریختم.

 به هم ریخته بودن...

گفتم؛

به هم نریختم جانم. برو استراحت کن. معمولا وقتی از خواب بیدار شویم همه چیز بهتر است.

گفتی؛ شش ماه بعد...سه سال انتظار...

گفتم؛ همه اش همین است، تکرارش نکن. 

و میدانم، از چشمهات خواندم قبول نکردی که همه اش همین است.

خوابیدی. شاید هم مثل من گفتی میخوابی و رفتی...



+من زیر پل سید خندان بودم که کسی پیامی داد آلبوم امید نعمتی را دانلود کن. گفتمش باشد، گفت چه شبی! گفتم راست می‌گویی.

++من زیر پل سید خندان بودم که حافظ گفت؛ مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد...

+++و من زیر پل سیدخندان بودم و همانجا پسری که پس از سه سال با معشوقه‌اش حرف زده بود روی دوشم گریه کرد.

++++و من هنوز زیر پل سید خندانم، کم کم دارد آفتاب می‌زند، گمانم باید برگردم...

  • Osfur


[رادیو آکواریوم۲۲]


+نمی‌دانم تا به حال از زیر پل سید خندان رد شده‌ای یا نه. ولی انگار قرار است من امشب را تا صبح زیر همین پل بمانم. می‌شنوی صدایم را؟

++عکس؛ قدیمی است، از زیر پل سید خندان. شاید سالها پیش بود که پسری پنهانی توی آن شلوغی کشیدش و شاید هم تا به حال از زیر پل پاکش کرده باشند.

  • Osfur

[هر چه می‌نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتنش بهتر است از نانبشتنش.

چون احوال عاشقان نویسم نشاید، چون احوال عاقلان نویسم نشاید،

هرچه نویسم هم نشاید، و اگر هیچ ننویسم هم نشاید،

و اگر گویم نشاید،و اگر خاموش گردم هم نشاید.

و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید.]

و پیش از آن می‌نویسد؛

[ای دوست می‌ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت.]

و پس از آن به اندوه می‌گوید؛

[کاش یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی.]

و گمانم پس از آن حالش چندان خوش نمانده باشد.



+می‌گویند به همدان عودتش دادند تا حکم در زادگاهش اجرا شود. حکم در ششم جمادی‌الثانی سال ۵۲۵ هجری اجرا شد. قاضی را در پاسی از شب گذشته به دار آویختند تا شهر در خواب باشد و کسی از اجرای حکم آگاهی نداشته باشد.

  • Osfur

هر شب زمانی هست که به بهانه‌ای بذر ضعف از میانم رشد کند.

گویی پیچکی که از ابتدا خشکیده می‌روید و می‌بالد تا تمام مرا در خود بفشارد.

و من به هراس هر شب به داسی ریشه‌اش میزنم اما باز بذری هست و شبی دیگر. 

و گواهم بر این تکرار، زخمه های داس است. که اگر نبود خود نیز هیچ ندانستم اینها که گفتم وهم است یا واقعیت!


+اینکه میگویم ضعف، جامع ضعف هاست، از ترس تا حزن. یا اصلا بهتر است اینطور بگویم؛ هر چه احساس که انسان را بفشارد.

  • Osfur


می‌رویم امتحان کنیم، اگر کشف کرده بودیم فبها، اگرنه میرویم تا کشف کنیم.


+قصه‌ات گریه داره طاها...

++به چیزهایی فکر می‌کنم که نه ادراکشان برای بقیه راحت است و نه اگرهم ادراک کنند برایشان اهمیتی دارد.

  • Osfur

- از صبح نتونستم اصلا درس بخونم.

- خب بشین درستو بخون.

- نتونستم، این اضطراب دیگه برام مزمن شده.

- چی شده؟

- مزمن شده...هی میاد و هی میره، مدام هستش...توی جونم کهنه شده، مثل بیماری که تو تن کهنه میشه.

- خوب میشی.

- بیماری که کهنه بشه، خوب نمیشه که.

- بیخیالش باش. به خدا توکل کن.

- باشه.

- میخوای بگم بهش تلفن کنه تلفنی بش بگه؟

- نه، مهم نیست.

- نمیدونم، اگه میبینی نیازه، میخوای بازم بهش بگم؟ اما تاحالا چندبار بهش گفتم، میگه بهتره حضوری ببینمش، میدونی که چندبار بهش زنگ زده، هفته پیش هم میخواست ببینش که نشد.

- نه، مهم نیست، صبر می‌کنم.

- خب برو درستو بخون.

- باشه.

- کاری چیزی نداری؟

- نه.

- مواظب خودت باش.

- باشه.

- خدافظ.

- خدافظ.



+نمیدونم... کاملا براش این حرفهای من عجیبه، با هر کلمم تعجب میکنه، کهنه شدن، مزمن شدن، اینا براش معنی نمیده. برای خودم چطور؟ نمیدونم.

++باید به بهانه امتحانات هم شده، باید مدتی کنار بزارم این صفحه چند اینچی رو. شاید اینطور بهتر باشه هر چند تجربه ثابت کرده برای من چیزی رو درست نمیکنه. چون من تعلقی بهش ندارم، تعلق من به چیز دیگه ایه که تازه این دوره کناره گرفتن بدترشم میکنه. از اون چه گریزی هست؟

+++به قول درویش؛ یا لیتنی حجر/ کی لا احن الی ای شی...

  • Osfur

من این شهر رو بلد نیستم، مردمش رو، اداره هاشو، بوق های ممتد راننده هاشو، دویدن خانوماش برای رسیدن به مترو، دختربچه های گلفروششو...من هیچکدومو بلد نیستم.

من اهلی هوای آبی و خیابونای پرچنار و خلوتم.

بزار اعتراف کنم، من هر وقت پله های پل مدیریت رو پایین اومدم تا به دانشگاه برسم بغض کردم.

امروز حتی قبل از اون بغض کردم. توی بی آر تی.

این شهر...منو خورد میکنه...و من حتی به خودم حق خورد شدن نمیدم.

من خودمو محق نمیدونم که وسط بی آر تی با صدای پسر افغانی که سه تار میزنه بزنم زیر گریه.

حتی خودمو محق نمیدونم که بغض کنم.

حتی خودمو بابت نوشتن اینا هم سرزنش میکنم.

مدام فکر میکنم، مدام خودمو تنبیه میکنم، مدام به خودم میگم که ضعیفی، مدام میخوام قوی باشم...

اینا حرف یه روز و دو روز نیست.

من این شهر رو هیچوقت بلد نبودم و گمون نکنم هیچ وقت یادش بگیرم، هرچند تمام تلاشمو میکنم. و خودمو سرزنش میکنم که چقدر خنگی، چقدر ضعیف...



+یکی توی سرم میزنه: خب که چی، چرا اینا رو می‌نویسی؟ اگه نتونم جوابشو بدم شاید یه روز تسلیمش شم.

++بازم میدونم همه چی از خودمه، با خشم لوله‌ی کلاش را میزارم روی شقیقه‌ام، و خطاب به خودم فریاد میزنم: «آدم شو مرد...آدم شو...»

+++پست رو ویرایش نمی‌کنم. خاموش میکنم برم بخوابم...

  • Osfur

دو پرده گذشت؛

یکی شناسای در اداره آگاهی با اعمال شاقه

دومی تنظیم شکواییه و تشکیل پرونده در دادسرا با اعمال بسی شاق تر


و حالا پرده سوم؛ دادسرای ویژه نوجوانان؛ یعنی بیچاره هنوز به سن قانونی هم نرسیده...



+از شب نخوابی دیشب خستگی اش مانده و یکسری واژه درهم عربی اصول که توی هم می‌لولند.

++از من هم آدم رنجور.

+++برنامه‌ام طوری است که دیوانه کننده پیش می‌رود، اگر امتحان امروز صبح را یک ربعه ندهم و با فرض رخ ندادن اتفاق های معمول تهران مثل ترافیک و گیر کردن و تاخیر مترو و بی آرتی نه به دادگاه میرسم نه به کلاس ظهر.

++++نه که این سختی ها رنجورم کند، نه! اگر این سختی ها و کارها هم نبودند این روزها را نمیشد لحظه‌ای هم تحمل کرد. اما بهتر است فکر کنم که از این سختی ها رنجورم. آهان! همینطور بهتر است.

  • Osfur

مدت‌هاست.

مدت‌هاست که از هیچ غذایی لذت نمی‌برم. فرق ندارد، هرچه باشد. هیچ لذتی در طعم ها نیست و غذا خوردن صرفا یک عمل ناگزیر است برای سرپا ماندن.

مدت‌هاست. مدتهای مدید که همان داستان بالا را درباره خواب هم دارم.

و مدتی است همان ماجرا نسبت به مصاحبت با دیگران دارد برایم تکرار می‌شود.

و شاید مدتی دیگر نوبت چیز دیگری باشد...

  • Osfur

اولین بار گمانم ابتدایی بودم که ننه حیران توی ایوان خانه مامان‌جون آن فال عجیب را برای همه می‌گرفت، نشسته بودم و با دقت نگاه می‌کردم. یک سوزن بود که به نخی آویزان، از انتهای نخ میگرفت و آرام تکان میداد روی ساعد کسی که می خواست فالش را بگیرد و گمانم اگر نوک سوزن می‌گرفت به دست و عمود میماند یعنی پسر بود و اگر کج میماند یعنی دختر و اگر نمیماند یعنی هیچ. 

بازی جالبی به نظر می‌رسید و برای من خیلی هم جدی شده بود، و چقدر مشتاق بودم که بدانم چندتا دختر خواهم داشت. اوهوم، چند تا دختر! نمیدانم چرا، اما دوست داشتم بدانم چند تا دختر خواهم داشت نه چندتا پسر!

 یادم هست که برای من هم گرفت. اولیش عمود شد و بعدی کج و دیگر نایستاد. یعنی یکی پسر خواهی داشت یک دختر. یادم هست چه لبخند از ته دلی زدم و چقدر خیالات توی سرم بود برای یک دانه دخترم که قرار است یک روز بغلش کنم و به چشمهاش خیره شوم.

البته نمیدانم خیالات حالام مثل آنوقت باشد یا نه اما خب هنوز هم گاهی خیالش می‌کنم.

شاید وقتی یک پسر به دختری که خواهد داشت فکر کند اول برود سراغ تصور یک دختر بچه‌ی بازیگوش شیرین زبان که می‌دود و تلوتلو میخورد. وای...چه شیرین! حتما ته دل آدم خالی می‌شود و ضعف میرود. اما خب شیرین‌تر از آن چیز دیگریست که کمتر فکرش را می‌کنند. البته اگر اصلا فکرش را کنند؟:)

فرض کن دست دختر نوجوان چهارده پانزده ساله ات را بگیری (یعنی واقعا دستش را بگیری ها!) و توی خیابان دنبال قدم های تندش راه بیافتی تا کتابفروشی قدیمی و بزرگ سر چارراه. ببریش سمت قفسه‌های رمان و براش بگویی جلال چقدر خوب است، چقدر نادر ابراهیمی جذاب است و میشود ازش چیز یاد گرفت و چقدر می‌شود از نوشته‌های بایرامی لذت برد. و از خاطراه‌هات بگویی برایش و قاه قاه بخندانیش.

اوه...وقتی فکرش را میکنم، مطمئنم بعدش هم آنقدر سر انتخاب کتاب برای مادرش با هم بلند بلند میخندیم و حرف میزنیم تا کتابفروش با لبخند محترمانه بیرونمان کند.

فکرش را کن، موقع برگشت همینطور که دارد یکریز توی پیاده رو حرف میزند دستش را بکشی توی یک گل فروشی و در مقابل چشمهاش که برق می‌زند و لبهاش که یکهو ساکت شده بگویی؛ گمون نکنی میخوام برات گل بخرم، اوردمت تا تو کمکم کنی یه دسته گل بخریم واسه مامان.

و پقی بزند زیر خنده که تو هنوز هم برای انتخاب کردن هرچیزی برای مامان وسواس داری.

فکرش را کن، حتما روز خوبی خواهد شد وقتی صبح بروی اتاقش, بالای تختش و قبل از آنکه دینگ دینگ صدای آلارم گوشیش بلند شود، با دستهات پیشانیش را نوازش کنی که پاشو جانم. مامان صبحانه آماده کرده. و او هم با چشم های پف کرده لبخند بزند که الان، الآن بیدار میشم و باز چشمهاش را دوباره روی هم بگذارد و تو خیره نگاهش کنی و پیشانیش را ببوسی و دلت نیاید باز بیدارش کنی.

چقدر شیرین است! طوری که فکرش هم دهان را شیرین می‌کند.

فکر اینکه گاهی دوتایی از خانه فرار کنیم و برویم یک سفر کوتاه، شاید هم کوهنوردی، شاید هم یک کافه دنج.

حتما گاهی ازش خواهم پرسید که تازگی ها چه خبر؟ و از پرچانگیش هیچ خسته نخواهم شد.

حتما  می‌گذارم وقتی کتاب میخوانم بیاید و سرش را بگذارد روی پاهام و با موهاش بازی کند و فکر کند که بگویم، نگویم؟

اوه...حتما نمیگذارم به خاطر نظر من نظرش را کنار بگذارد مگر بتوانم قانعش کنم و با لبخندش بفهمم کاملا پذیرفته که گاهی میتواند نظرش اشتباه باشد.

چه خیالاتی...

برای بعدهاش حتی میتوانم خیال کنم. برای لبخندهاش، برای وقتی خوشحال است و بغلم میکند، برای وقتی که ناراحت است و بغلش میکنم.

شاید یک از همان روزها همین متن را هم برایش خواندم و ماجراش را هم گفتم، فکرش را بکن!

حتما کلی سر به سرمان خواهد گذاشت و کلی فضولی خواهد کرد. 

فکرش را کن:)

چقدر شیرین است!


  • Osfur

امروز موسیقی‌ای از از نیما امین گوش می‌دادم، به نام نوستالژی[nostalgia]، از موسیقی چیزی یادم نیست جز ریتم کندش و اینکه نوشته بود سبکش نئوکلاسیک است. چیزی از اینها نمی‌فهمم اما آن چیزی که گمانم خوب در خاطرم بماند معنای واژه‌ی نوستالژی است.

نوشته بود که؛

[دلتنگی برای میهن

احساس غربت

روانشناسی: حسرت گذشته]

و عجیب آنکه هر سه هست، هر سه توی قلبم بود و هر سه می‌آمدند و می‌رفتند و از کناره‌های هدفون لبریز می‌شدند.

چه شد؟ نمی‌دانم! اما وطن را بین اشعار امیرخسرو دهلوی جست‌ و جو کردم، شاید در پی معناش. و غزلی یافتم مثل نوستالژی، با همان حال خواندمش و ضبطش کردم. و گذاشتمش گوشه‌ای تا بعد ها یادش بیافتم.


+حالا همان بعدهاست. گوش میدهم به لحن خودم و از آن خیلی چیزها می‌فهمم/ [یادداشت بالا از روزهای آخرین رمضانی است که گذشت، حدودا تیر و خرداد ۹۶.]

++مرا چه شده که حال خوب را در آنچه گذشته جست و جو می‌کنم؟

+++ نوستالژی نیما امین؛ دریافت

++++و آن غزل امیرخسرو؛

تو رفته ای و ز تو نامه‌ای به من نرسد

چگونه قصه دردم به مرد و زن نرسد؟


دلم که می پرد اندر هوای تو مرغی ست

که از وطن برود، باز در وطن نرسد


مرا کشی و نپوشی به عیب من دامن

شهید را چه تفاوت، اگر کفن نرسد


گرفت گریه من دامن تو، مسکین چشم

اگر ز یوسف ما بوی پیرهن نرسد


چنان همی رود اشکم که گر گشایی تیر

به چشم من رسد، اما به اشک من نرسد


بماند در شکن گیسوی تو دل، هشدار

که آتش دل خسرو بدان شکن نرسد

  • Osfur

از حالا تا صبح فرصت دارم که فکر کنم آیا نیاز است آخر هفته را برگردم خانه؟ اگر هست وسایلم را کوله کنم و اگر نه بنشینم و تصمیم های دیگرم را بگیرم. ولی می‌دانم نهایتا نمیروم چون نمی‌خواهم، چون...پیچیده است دلیلش، اما همین بس که از تنهایی های آخر هفته لذت میبرم، و همین بس که دروغ است لذت بردن از تنهایی های آخر هفته.

دست نگه دار! بیا بازی کنیم. بیا حالا مثل گذشته انتحاری تصمیم بگیریم. سوالها انتحاری می‌آیند و جواب ها هم بگذار همانطور باشند بی مقدمه و بی اسلوبی خاص.

۱.آخر هفته از چه ناگزیری؟ از درس! پس باید برایش برنامه ای داشته باشم تا کمی بارم برای امتحانها سبک شود./ باشد باشد کجای این انتحاری شد؟ تو که داری فکر میکنی و منفجر هم که نمیشوی!/ اما خب این ناگزیر است/ باشد! اما تکرار نشود دیگر.

۲.چه کتابی غیر درس می‌خوانی؟ قاف.

۳.فردا ناهار میخوری؟ نه.

۴.شام؟ لابدم/مگر قرار نبود بی اسلوب باشی؟/ باشد، شام را بیرون میخورم./ خب بهتر شد.

۵.می‌نویسی؟ داغ دلم را تازه میکنی با این سوالت، من صدها بار گفته ام نه و انگار این نه خودش اسلوب شده، میدانی؟ من یا می‌نویسم یا فکر می‌کنم چه بنویسم، برای که؟ خودت میدانی! اما بگذریم، آزار دهنده است، هم مخاطب را ملول می‌کند هم آدم را. اما اینبار گریزی دارم، حیاط خلوتی خواهم ساخت که در آن مونولوگ کنم، بی مخاطب، اینطور ملالت مخاطب که مسری است مرا نیز نمی‌بلعد./ واقعا اینطور فکر میکنی؟/ میدانی که، کمی بدبینم، کمی رنجور، و بیش از اندازه مشتاق و دلتنگ، فرصت نیست عیبم کنی، بهتر است فعلا تا درمان بیماریم نادیده از من چشم بپوشی!/ باشد، این یکی حسابی بدیع بود خوشم آمد./ خودم هم، غیر از آزمون و خطا در زمان هجران کاری از دستم برنمی آید، این جهدها نباشد از دلتنگی سقط میشوم./میفهمم/ نمیفهمی/ بیخیال، بعدی...

۶. حیاط خلوتت کجاست؟ نمیگویم

۷.خاموش می‌کنی؟ مایلم/ قطعی بگو/ نه، زیرا گاهی نیازش دارم/ به آنچه نیاز داری چطور؟/ آنرا هم که نیاز ندارم به جان مایلم/ همانرا/ چشم میپوشم/احسنت، احسنت، خوب است!

۸.برنامه های دیگر؟ هر چه باشد رد میکنم، از سخن احتراز میکنم، و از ساکت بودن و دوری نهایت لذت را میبرم/ این هم خوب است.

۹.به کسی زنگ میزنی؟ دو نفر/کی؟/نمیگویم/باشد

۱۰.شبها میخوابی؟اگر ببرد/قاطع بگو/ دست من نیست که قاطع بگویم./ باشد، کلافه ام کردی به کارهات برس/ باشد.

۱۱.میخوابی؟نمیبرد/ من میروم بخوابم/تنهایم نگذار شبها/کدام شب با تو بوده ام که امشب باشم/ امشب استثنا باش/ نمیتوانم/باشد...


+گفت عینکم خورد شد زیر ماشین، دست هاش زخمی و کبود، با بی حوصلگی گفتم چرا، لوس بازی درآورد و نگفت تا باز اصرار کنم، میخواستم سرش داد بکشم میدانی مهم نیست؟ میدانی هیچ مهم نیست؟ اما سکوت کردم و لبخندش زدم. چشمهای سبزش غمگین است. میگفت ابوالفضل تنها برادرش که دو سالش است گفته داداش راه خانه را گم کرده که نمی‌آید خانه و گفت حتما باید بروم. دلم برایش سوخت، جوابی ندادم، بلند شدم روی تخت نشستم، او همانجا ماند و به خواندن چیزی که میخواند ادامه داد. البته شاید هم غمگین نباشد و این من باشم که غمگین می‌بینمش. شاید.

++به خلوتی شب های مرکز تحقیقات عادت نکنم خوب است، تا ۱۲ شب، تنها آنجا ماندن خطرناک است.

+++حیاط خلوت، جرقه خوبی بود. چه کسی توی سرم انداخت؟ شاید این هم رزق سوم بود.


  • Osfur

آدم چشم باز کرد: حوا را دید در پیش وی نشسته چون صد هزار نگار!

دلش به وی مایل گشت؛ آهنگ او کرد.

جبرئیل آمد، گفت: «مه یا آدم! که او تو را حلال نیست تا ملک او را به تو دهد.»

آدم گفت: «پس تو شفیع باش تا او را به من دهند که همه دلم حب او گرفت.»

جبرئیل بازآمد، گفت: «یا آدم، خدای او را به نکاح درست به تو داد. کاوین نقد کن!»

گفت: «کاوین او چیست؟»

جبرئیل گفت: «کاوین حوا آن است که ده بار بر نبی امی عربی هاشمی، محمد، صلوات دهی.»

چون آدم صلوات گفت، جبرئیل دست حوا گرفت و فرادست آدم داد.


[کتاب قاف، بازخوانی زندگی آخرین پیامبر از سه متن کهن فارسی، به ویرایش یاسین حجازی/صفحه۱۸۶]


+این قاف یکی از آن دو رزقی بود که از جانبی که حسابی بر آن نداشتم رسید. سبک، به وقت بین الطلوعین آخرین صبحی که گذشت، و همدمم بود در خلوتی لذیذ که امروز فراهم شد و چه لذیذتر که ۱۱۰۰ صفحه است و بسی مانده تا این همراهی پایان یابد.

++چه نثری، کاش میشد با همین شیوه سخن گفت!/ دریغا کو هم‌صحبتی؟ کو حوصله سخن گفتنی؟

  • Osfur

با اطمینان میاد در گوشت میگه؛ «و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب.»

و عجیب تر از طرز گفتنش اینجاست، که ما تقوا هم نمی‌کنیم ولی اون باز از جایی که حسابش رو نکردیم، رزقمون میده. 

آهان راستی یه چیز دیگه، قسمت هیجان انگیزش اینجاست که خودش می‌فهمه، بدون اینکه بخوای حالیش کنیD:

اوه، اصلا فقط اونه که خودش میفهمه، به بقیه نهایتا باید به زور بفهمونی، بعدش اگر هم بفهمن فقط ممکنه یه لبخند بهت بزنن:) یا هر کار دیگه ای که چیزی رو نمیتونه درست کنه! خب چه اهمیتی داره؟ بهتره به قول همینگوی اینطور فکر کرد؛

"-آدمها هیچ وقت هیچی نمی‌دونن، درسته؟

-آره، هیچ کس هیچ وقت هیچی نمیدونه."


+از "قطعا" یی که دیشب گفتم قطعا پشیمونم، از چشام نمی‌فهمی؟ نه؟ آره، هیچ کس هیچ وقت هیچی نمی‌دونه!:)

  • Osfur

[- میتونه کمکت کنه؟

-قطعا.

-خب بش بگو کمکت کنه.

- نه حالا نه هیچ وقت! اون خودش باید بفهمه، اگه داد بزنم کمکم کن دیگه مهم نیست. اونوقت مهم نیست اگه کمکم هم کنه.چون دیگه کمکی نمی‌کنه.]


+ به خودم گفتم میدونی این خودخواهیه؟ جواب داد که آره. خندیدم، گفتم پس حسابی فیلسوف شدی!

++میگه ؛ "هر وقت در این باره حرف میزنیم یا میگی صدات نمیاد یا میگی دارم یخ میزنم از سرما." ته صداش گرماست و گنگی، سکوت میکنم و دندونام به هم میخوره از سرمای بادی که عین پیچک دور تنم میپیچه. میگه؛ "پسرم برو داخل سرما میخوری." به زور میگم "باشه، باشه جانم."

+++به خودم برمیگردم و باز میگم: "خسته نشدی هی تصمیم میگیری و عمل نمیکنی؟" میگه: "جای منم بودی غیر از این نمی‌کردی. نمیشه ننوشت. نمیشه گوش نداد. نمیشه." میگم: "پس تصمیم هم نگیر"، میگه، "اون تویی که تصمیم میگیری، احمق!" داد میزنه بدون اینکه مراعات کنه، یاد سالن می‌افتم؛ یکی از اون تکنیکیا وقتی روی پاش تکل زدم داد زد؛  "چیکار می‌کنی احمق؟" خب منم سرش داد زدم "حرف دهنتو بفهم، من هرکار بخوام میکنم!" نگاش می‌کنم، نه! با اینیکی اما نمیشه در افتاد، سکوت می‌کنم، راهی ندارم.

++++از پاسخم که گفتم "قطعا" پشیمون شدم، ترسیدم...قطعیتی نیست، نه اینجا نه هرجای دیگه...

+++++به قول آقای صدیقی؛ بی نیازی از چیزی بسیار افضل است از بی‌نیازی با آن./ گمانم البته نقل از معصوم بود. به هرحال چه خوب؛ بیاید دنبال افضل باشیم./ داد میزنه، این تویی که تصمیم میگیری!

 

  • Osfur

کتم را که به چوب‌لباسی آویزان میکنم از دیدن لکه های آب روی شانه هاش دلم ضعف میرود. با لبخند جلوی آینه می‌ایستم و دستم را توی موهای خیس و سردم تکان میدهم. لکه های آب مانده روی شیشه‌ی عینک لبخندم را محو می‌کند. هیچ وقت از محو بودن اینقدر راضی نبوده ام.

چه روز دلچسبی شده امروز. هوای بارانی تمیز و سبک، بوی خاک نم خورده، خنکی محجوب نسیم.

[نفس عمیق] با خودم میگویم؛ هوا مست است انگار، اما با حیا. شاید هم  با حیا اما مست.

روی تخت لم میدهم و در تراس را باز می‌گذارم و پتو را تا گردنم بالا میکشم. صدای مدرسه ابتدایی کنار خوابگاه هجوم می‌آورد توی اتاق. اما برخلاف همیشه اینبار خوشایند است. 

سرما بازوم را نوازش می‌کند، آرام است، دقیقا همین کار را می‌کند، نوازش. آرام و مراقب، انگار عاشقی معشوق اش را.

خب بگذار لذت را کامل کنیم؛ بی خبری های میلاد مدتی است توی کیفم مانده، چند رباعی، چند غزل. اولینش اینکه؛

«مادام که عمر من به دنیا باشد

هر جا که تو باشی، دلم آنجا باشد

دیگر خبری ز خود ندارم ای دوست(جانا)

تا باشد از این بی خبری ها باشد»

و بعدی غزلی با این مطلع؛

«عمری ز دوریت گله کردم

با صبر خود مجادله کردم...»

و بعد میروم سراغ غزلهای دیگر و چند دوبیتی تا آخرش برسم به این رباعی و با صدایی که خودم خوب بشنوم بخوانمش که؛

«آن مست همیشه با حیا، چشم تو بود

آن آینه‌ی رو به خدا، چشم تو بود

دنیا همه شعر است به چشمم اما

شعری که تکان داد مرا، چشم تو بود»

و بعد باید چشم هام را ببندم، مدت هاست منتظر رویایی هستم...


+یک زمانی بود که برنامه accwheater روی گوشیم داشتم و میگفت فردا قرار است انتظار چه چیز را بکشیم. پس انتظاری هم نبود. اما گوشیم که رفت همه آن پیش بینی های مضحک هم پرید و انتظار شیرین آمد جای آن انتظار مصنوعی دست ساز.

++نرگس ها دارند پژمرده می‌شوند، غم انگیز است اما لابد...

+++و بی محابا فکر میکنم به چشمهات و اینکه سیار میگفت؛

« نیست مستور آنکه بد مست است

چشم تو این میانه مستثناست...»



+بعدا نوشت؛

«تاب تماشایت ندارد، خیره سر چشم...»

++بعد از بعدا نوشت؛

«ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت

که محب صادق آن است که پاکباز باشد»

  • Osfur

صبح‌ها تا ظهر حس بدی داره. یه سکوت بد. آدم کلافه میشه. خبری نیست. همه جا ساکت. کلاسا بی‌روحه و کمتر کسی سوال میپرسه. اغلب بچه ها چهره هاشون خسته است و وقتی از کنارت رد میشن گاهی یادشون میره سلام کنن.

اینجور وقتا باید یه پناهی برای خودت پیدا کنی. بدجوری به آدم سخت میگذره. خب، معمولا اینجور وقتا پناه ما دوست داشتنی هامونن. منم رفتم سراغ شعر، اما نتیجه فاجعه بار بود، دهنم تلخ شد، حتی بدتر از وقتی که اشک آور رو با دهن تنفس کنی. لعنتی! باید یه چیز دیگه پیدا کنم. کاش میشد تو این وقتا کتاب خوند، اما نمیشه، واقعا نمیشه.

کاش میتونستم با بچه های جهادی هفته قبل برم کرمانشاه. کاش میرفتم بدون اینکه به کلاسا و امتحانا فکر کنم.

اما حالا کار از کار گذشته، فعلا باید دنبال یه پناهگاه بگردم.

فقط میدونم فعلا دیگه نباید هیچی بنویسم، اما بدیش اینه نمیدونم باید به جاش چیکار کنم...



+بدی روز روشن به علاوه پسر بودن اینه که نمیشه گریه کرد...

++با نوشتن همه چی رو گنده میکنم، با نوشتن شلوغش میکنم، با نوشتن همه چی خراب میشه...نه! بسه دیگه...باید لوله‌ی کلاشینکف رو روی شقیقم بزارم و داد بزنم؛ آدم شو مرد! آدم شو...

  • Osfur

این کلمات را شاید هنگام صبحانه ات بخوانی یا ظهر، موقعی که گرمای اهواز مثل گرمای بهار شهرمان است. اما من اینها را وقتی نوشته ام که دستهام یخ زده بودند و پاهام.

بسیار حرف زده‌ام، چه امشب چه دیشب. شاید زیاده. ولی میدانم هیچ سیری نداره.

باز هم حرفی هست. اینبار شاید از سر اضطراب. وگرنه زیاد، بسیار زیاد حرف زده‌ام. اینبار حرفی هست از اینکه تا چه حد حساس شده‌ام. شاید همان که تو می‌گفتی عین پسربچه‌‌ها. پسربچه‌ای مشتاق، با شوقی که نمیداند چطور باید نگهش دارد و از جانش مدام سرریز میکند. 

البته اینها مقدمه است و شاید بی ربط تا بگویم عاشق تاب رنجوری محبوب ندارد. حتی اگر خیال کند که محبوب ذره ای رنجیده، حالش می‌شود بکپارچه آشفتگی.  تلخی میشود شب بیداری و میرود توی جانش. 

تاب نمی‌آورد. 

در خود مچاله می‌شود اگر بخواهخد لحظه‌ای رنجورتان کند. یا حتی به آن فکر کند.

اما لبخندی از ته دل، همانها که گونه هاتان را چال بیاندازد برای رفع همه  این مچاله گی ها کافیست.

میدانی؟ حتی خیالش هم میتواند کارساز باشد...


  • Osfur

۲۰؛

پنج شنبه و همان داستان و همان کلنجار رفتن های همیشگی! از خودم فرار می‌کنم یا تو؟ این سوال عجیبی است. من تو را از خودم می‌دانم یا بهتر بگویم خودم را از تو می‌دانم! حس می‌کنم من تکه‌ای از روح توام، تکه ای جدا افتاده. تکه‌ای تبعید شده به جسمی دیگر. خب، حالا باید به تو بازگردم یا نه؟ آیا این تکه جدا افتاده ات را می‌پذیری؟ عجب داستانی شده این داستان ما!


۲۱؛

من ادای فرار کردن را در می‌آورم اما تو انگار داری واقعا از من می‌گریزی.شاید شب پیش دعا کرده‌ای که مرا نبینی. که بتوانی آرامش داشته باشی.

چقدر امروز به دیدنت مشتاق بودم. با آنکه شب پیش را هیچ نخوابیده بودم اما صبح با انرژی به آزمون رفتم. نبودی.صبح را نبودی و من به ظهر امید بسته بودم.امیدوار و عصبی، عصبی و نگران. نبودی، ظهر هم نبودی.اما باز هم امیدوار بودم. امیدوار و عصبی تر، عصبی تر و نگران تر. با اینکه از فرط بیخوابی پاهایم سست شده بود و چشمهایم مثل حالا دو دو میزد. آمدم نماز جمعه. آنجا هم نبودی. حتی مسیر مسجد تا میدان را دوبار آمدم و رفتم. نه نبودی. باورم شد که نمی‌خواهی ببینی ام. حالا دیگر امید به دیدنت ندارم اما نه عصبی ام نه نگران. تنها ناامیدم و همین یک احساس به تمام احساسات دیگرم می‌چربد.

یک هفته دیگر باید بگذرد تا باز بتوانم امیدوار باشم.

سه هفته است، سه هفته لعنتی که آن چهره‌ی معصوم گندمی را ندیده‌ام. دلتنگم اما خب دلتنگی ات را بگذار یک جای دور، یک جا که نبینی‌اش. بگذارش لب پنجره و سعی کن بهش هیچ فکر نکنی.

می‌شود؟می‌شود؟ می‌شود به تو فکر نکرد؟

امروز یک لحظه عمیق به تو فکر کردم، تنم مور مور شد و بعد از ته دل بی اختیار آه کشیدم.

نمیدانم چرا!

خب بیا و عاقل باش، بیا و تا اطلاع ثانوی از فکرش...نه نمی‌شود! اصلا نمیخواهم. نمی‌شود. نه! فقط بایکوتش می‌کنم. جایی توی دلم. تا بعد که نمیدانم چگونه خواهد بود.

آخ! امروز سید دم در مسجد گردنم را بوسید. یک لحظه باز عمیق به تو فکر کردم، نمیدانم چرا! فکر می‌کنم که چقدر دلتنگم و هیچ وقت اینقدر دلم تنگ و گرفته نبوده، و کسانی هستند که در نهایت دلتنگی هم هیچ گاه نمی‌توانی آنها را بغل کنی.


+زیر نوشته‌ام؛

خدا کند حالت خوب باشد، ما حال بد را یک کاریش می‌کنیم.

  • Osfur

بعد از نوشتن متن بالا، نمیدانم چرا، اما سراغ گوشی مادر رفتم، سرچ کردم و...وای! قلبم آنقدر تند می‌زند که حد ندارد. نوشته؛

با من سر معاشقه داری هنوز هم؟

در سر دچار یاد نگاری هنوز هم؟

در جست و جوی من گذر از کوچه می‌کنی؟

هم صحبت درخت چناری هنوز هم؟

وصل من انتهای مسیر مسابقه است

بر مرکب وصال سواری هنوز هم؟

یا رفته‌ی و در پی از یاد بردنی

در جست و جوی راه فراری هنوز هم

قلب من آن ضبط قدیمی و خاکی است

در آن، تو، گیر کرده نواری هنوز هم

از ساوه آن صفای مجسم خبر بده

در شهر ساوه هست اناری هنوز هم؟



+زیرش نوشتم؛

گریان جواب دادمش آری، هنوز هم!

  • Osfur

تاریخ باز به نظم خود برگشته و من نیز انگار کمی آرام‌ترم.

شب ها روی تخت فلزی گوشه‌ی ایوان داستان‌ها دارم با قلب بیمارم و روزها را نیز لنگان می‌گذارنم. امتحان‌های نهایی پیش دانشگاهی را پاس می‌کنم با بیخیالی. با بیخیالی‌ای که اگر کمی عقلانی به آن نگاه کنی وحشتناک است.

شب ها به خودم فکر می‌کنم و به اینکه این شخص که روی تخت لم داده کیست؟ آیا شخصیتی یکپارچه و واحد دارد یا هر روز مدام تغییر می‌کند و شاید هم هر لحظه. عین یک رود روان. که البته شاید در ابتدا این تشبیه زیبا به نظر برسد اما حالا این تشبیه برای من بسیار زجرآور است. یعنی دیگر حوصله ی این تغییرهای ناگهانی را ندارم. مایل به آرامش و سکونم. مایل به اینکه به اعتقاد موقر و ثابتی برسم که کمتر خللی در آن باشد.

البته این رفتن و سیرورت هم چیز بدی نیست و گاه لذت بخش است. اما بعضی اوقات هم مثل حالا حسابی کلافه ام می‌کند.

دیشب را با استاد سپری کردم. با دیدن روی ماهش و لبخند زیباش و کلامی که آنچنان به دل می‌نشید که باران به جان کویر. حالم خوب خوب شد.کمی خصوصی صحبت کردیم و با خنده گفت، عاشق شدی، هان؟! بعد هم گفت قبل از استخاره دو مرحله هست، ابتدا رجوع به عقلانیت و سپس استشاره. بیخیال استخاره! بعد گفت که کتمان کن. این حب را مکتوم کن و از زیاد و عمیق تر شدنش جلوگیری. و سعی کن زیاد فکرش نکنی، زیاد هم نبینش و...خلاصه که گفتند این محبت نعمت است البته باید راه عقلانیت پیش گرفت و اجازه نداد که نفس بر عقل چیره شود و ان‌شالله که به خیر ختم شود. گفتند که از مجاز به حقیقت راهی هست به خودت مربوط است که از این پل بگذری یا نه.

حالا تقریبا می‌دانم چه کنم. آرامم و باید ادامه دهم به کارهایی که باید.

فرصت کمی تا کنکور مانده.



+تاریخ را اشتباه امسال زده بودم:)


  • Osfur

شب بدی را گذرانده‌ای. دیشب پیام خصوصی اش را خواندی که نوشته بود پشیمانم و لطفا پیام قبلیم را پس بفرستید و یک پست فرستاده بود که من دختربچه نیستم. 

دلم عین یک ظرف بلوری که از دست کسی بیافتد هزار تکه شده. وجودم آنچنان گرفته است که میخواهم سرم را را به جای بکوبم. استخاره‌ای که دیشب گرفتی بد بود، یعنی تمامش کن. تا صبح با عقلت کلنجار رفته‌ای و حالا وقتش رسیده کاری کنی. دیشب تمام مطالب وبت را با عصبانیت حذف کرده ای و او نیز هم. عصبانی هستی. پیامش را پس فرستاده‌ای و سینه ات درد می‌کند. صبح انگار می‌خواهی انتقام بگیری. میخواهی بگویی که احساساتی نیستی. میروی و چند پست می‌گذاری در وبت. می‌فهمانی که دیگر تمام است و داری...ای لعنت...دستت می‌لرزد. انگار می‌خواهی ثابت کنی که پسر بچه ی لوسی که او فکر می‌کند نیستی. سرت درد می‌کند. تمام می‌شود. تمام مطالب وبش را حذف می‌کند. حتی نوشته کناری را و می‌رود. ساکت و آرام و تو هی پشیمان تر می‌شوی. اما این راهی است که حالا باید بروی و گریزی از آن نیست.

یک شعر می‌نویسی یعنی دیشب نوشته ای یا صبح زود.

 بیخیال بیا با هم شعر بخوانیم؛

قاصدک ها بدون پاکت و تمبر نامه ها از شما می‌آوردند

توی این شهر مه گرفته و سر چند جرعه هوا می‌آوردند

توی خوابم صدا زدم ای باد قاصدک ها خبر نیاوردند؟

.

.

.


  • Osfur

صبح را با شوق شروع می‌کنی و چشم می‌گشایی به خورشیدی که طلوع کرده. زودتر از همیشه میروی و بی تاب در صندلی خنک ماشین می‌نشینی.

یک ربع...بیست دقیقه...زمان شاید از نظر از ساعت اینقدر گذشته باشد اما در نظر تو ساعت هاست، روزهاست، هفته هاست!

و آخرش هم ماشین راه می‌افتد و وقتی داری می‌روی او آنچنان می‌آید. وای عجب رفتن مزخرفی. تا نهاوند ماه و ماهی را ریپیت می‌کنی، پشت هم.

بیخیال!

آزمون را تند جواب می‌دهی، اصلا توجهی نداری به سوالهای سخت پشت هم. یک شانس دیگر مانده. دوست داری دیرتر بروی. زود رفتن صبح حسرت به دلت گذاشته. میدانی او به احتمال زیاد دیر می‌آید. تمام راه را تا ترمینال پیاده میروی و مدام ساعتت را نگاه می‌کنی، باز هم زود میرسی ، وقت را می‌کشی تا وقتش برسد.

هنوز نیامده، مضطرب پایت میلرزد. روی صندلی عقب یک پژوی زرد مدام بیشتر عرق می‌کنی. دلت مدام پر و خالی می‌شود، ضربانت هم بد و نامنظم می‌زند، دوست داری یا ماشین زودتر حرکت کند یا او بیاید. از این بلاتکلیفی حالت به هم می‌خورد.

و او می‌آید، می‌نشیند کنار تو، نه به سی سانت فاصله کنار نمی‌گویند. می‌نشیند و حالت خوب نیست و تصاعدی بدتر می‌شود. هی ناآرام تر می‌شوی، شیشه ماشین را پایین می‌کشی تا بلکه کمی اکسیژن تنفس کنی. انگار دارد تمام اکسیژن آن اطراف را تنفس می‌کند. یاد قرآنت می‌افتی، از کیف درش می‌آوری و باز می‌کنی. میگوید؛ بشر را از عجله خلق کرده ایم و بعدش هر جا را باز میکنی همه آیه ی عذاب میآید.

 ماشین راه می‌افتد، می‌رود جلو می‌نشیند، کمربندش را نبسته، تا آنجا بیرون را تماشا می‌کند، بی اعتنا.

بعد از نماز جمعه هم می‌بینیش، می آید و جلوات قدم می‌زند، وای... دلت بدجوری به تاپ تاپ افتاده. هی میخواهی نگاه نکنی نمی‌شود. حاجی بابا از راه می‌رسد و سوارت می‌کند، نجاتت می‌دهد.



  • Osfur

حالا، دلتنگم. دلتنگ شما! آمده‌ام در حیاط بخوابم، چون حجم خیال شما از اتاق من بسیار بزرگتر است و حیاط نیز صد البته جای کوچکی است اما هرچه باشد از آن اتاق بهتر.

دلم برایت شور می‌زند. الآن کجا هستی؟ چه می‌کنی؟ خوابی یا بیدار؟ به من فکر می‌کنی یا نه؟

آه...چقدر دلم برایت تنگ شده...


+سالنامه خاکستری تنها چیزی است که برایم مانده...

++زیرش نوشته‌ام؛ گاهی دلم برای کسانی که هیچ وقت در من نبوده اند چقد تنگ می‌شود...

  • Osfur

دستم را به میله سیاه و سرد تراس میگیرم و سرم را جلو میبرم تا از فضای بین دو ساختمان، قرمزی افق را ببینم.

خنکی نسیم خواب را از سرم می‌پراند و سرما از سرامیک های سرد تا  سینه‌ی گرمم بالا می‌آید و محو می‌شود.

هوای دلپذیری است.

همیشه اینطور وقت ها اینجور لذت ها دلم را آرام می‌کند؛ لبخندی روی لبم پهن می‌شود و مطمئن به اتفاقات پیش رو فکر می‌کنم.

چقدر کار که باید...[خمیازه]

چه صبحی:)


+با گنجشک و چنار دلم لرزید، با گنجشک و چنار سردم شد، با گنجشک و چنار...گمانم سرماخوردم.

++اتاق ما تنها اتاق طبقه است که نمازشان را باهم به جماعت میخوانند و صبحانه را بین الطلوعین مفصل میخورند و با هم قاه قاه می‌خندند حتی روزهای تعطیل. راستی چه طور شد که بی هیچ برنامه ای این همه با هم خوب شدیم؟

+++خودم کلیدها را میزنم و اجازه میدهم دو مهتابی زرد پرنور وسط اتاق هم روشن بماند، همه میدانند از نور زیاد متنفرم، پس جای تعجب ندارد که حسین و بقیه آنطور نگاهم کنند:)

  • Osfur

بعضی روزا حس می‌کنم نیاز به سکوت و خلوت دارم. یه نیاز شدید.

نیاز به تعطیلی‌ در زمانی که بقیه تعطیل نیستن و میرن تا به تو یه خالی بودن لذیذ و سکوت دلچسب رو هدیه کنن.

پس اول صبح بعد از نماز وقتی میخوام بخوابم میگم منو برای کلاس بیدار نکنید.

و آروم تا نزدیک ظهر می‌خوابم،

بعد هم بند میشم به درس خوندن و مطالعه و باز سکوت دل انگیز.

اینطور روزا رو واقعا نیاز دارم. ماهی یه بار شاید و اگه بشه حتی بیشتر.



+تازگیا خیلی بد می‌نویسم، خیلی بد، برای همین میلی به نوشتن ندارم و صرفا به گزاره‌گویی های گاه‌گاه روزگار می گذرونم.

++چهارمین هفته است که ناهار نمیخورم. و کسایی که مدتی ندیدنم و بعد میبیننم میفهمن لاغر شدم. اما خب خودم راضیم. باید بعد از اینکه سرم خلوت تر ضد بیشتر ورزش کنم.

+++آخر هفته برنامه کویرنوردی بود. شب توی کویر میتونست فوق العاده باشه. اما باید وایسم و کارامو سامون بدم. و به علاوه حوصلش رو هم چندان ندارم.

++++دیشب چقدر کابوس دیدم، چقدر طولانی، چقدر وحشتناک...

  • Osfur

استخاره از باب استفعال به معنای طلب است معمولا، مثلا استسقا یعنی طلب سقایت و آب و استدعا یعنی طلب دعا. استخاره هم همان استخیار است که اینطور میشود چون اجوف است. پس میشود طلب خیر. در کار هم طلب خیر کردن یعنی خواستن چیزی که صلاح ماست اگرچه شر بپنداریمش. و طلب کردن هم به قطع بی تاثیر نیست.که گفت حتی نمک سفرتان را از من طلب کنید.


+اینروزها که مادر زنگ میزند دلم می‌لرزد، چه اوضاعی شده این دل ما هم:)

++حافظ یک قدم جلوتر است، میگوید در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست! نیست؟! 

  • Osfur

متاسفانه همینطور است؛ ان للقلوب اقبالا و ادبارا. حالا بگذریم از خیلی چیزها اما این قلب صاب‌مرده مدت مدیدی است به ادبار غش می‌کند تا اقبال و متاسفانه حالا هم همینطور است.

اصلا چرا اینها را می‌گویم؟ آهان میخواستم از ضعف های آدمی و تقابل آن با آرمانگرایی داد سخن بدهم که حوصله اش نیست با ادبار قلبمان. میروم فکر کنم...



+زندگی گاهی ما را به جایی میبرد که از آرمانهامان کمی صرف‌نظر می‌کنیم و یا الویت هامان کمی بالا پایین میشوند و روی هم می‌افتند، عین دندانهایی که به تدریج روی هم رشد می‌کنند و ارتدونسی لازم می‌شوند. باید به مرور صافشان کرد. باید باز احیا کرد آنچه را گاه می‌میرد. باید یادآوری کرد و فکر کرد.

++من آدم ناقصی هستم بی شک و شاید هیچ وقت هم کامل نشوم اما اینکه طرحی هم برای کامل شدن نداشته باشم عین نقصان بر نقصان است.

+++نمیدانم چرا عمیقا احساس خالی بودن می‌کنم!



  • Osfur

موقع رانندگی با کسی حرف زدن جذاب است، نمی‌تواند نگاه از جاده بگیرد و توی چشمهات نگاه کند که به کدام حرفها گوش می‌دهی و کدام ها را پشت گوش می‌اندازی. مخصوصا اگر حرف مهمی باشد. 

می‌پرسد، اول به آنها بگویم یا به آنها؟

میدانم سوال هوش می‌پرسد تا بفهمد چقدر عقلم می‌رسد وگرنه خودش با اینهمه تجربه همه چیز را تا انتها می‌داند.

میگویم، خب قاعدتا به آنها، گفتن به آنها صرفا برای احترام است نه اجازه خواستن که اجازه و رضایت را مادر و شما باید می‌دادید که داده‌اید.

می‌خندد. و شروع می‌کند به نصیحت و چیزهایی که فکر می‌کند حتما باید بگوید. مهربان است. دلسوز و آرام. با شرارت های ریز گاه‌گاه که فراری ازشان نیست. حرفهای دیگر هم می‌زند. حرفهای دیگر غیر منتظره است. بحث جدیدی است. سرسری جواب میدهم و می‌گویم، مسلمم من، تسلیم آنچه اسلام مباح کرده و واجب، تا آنجا که بتوانم. میگوید، انشالله که همیشه اینطور باشی، عاقبت بخیر شوی.

بعد بازمیگردد و می‌گوید که اگر نشد، میگویم خب نشده دیگر، هرچه خیر است انشالله محقق شود. میگوید همین درست است. اما اگر نشود از بد شانسی آنهاست و هندوانه پس هندوانه می‌چپاند زیر بغلم:)

تهش هم می‌گوید، همین یک حرف را گوش بگیر و «با خدا باش»، همه چیز درست می‌شود.

و کم کم میرسیم.

خوشحال است، وقتی میبینمش از چشمهاش برق می‌بارد...


+میگویم گفتم عجله‌ای نیست، درست! اما عجله‌ای هست، متوجهید که؟ :)

++کلی کار دارم...و این خوشحال کنندست

+++تا امروز هیچ نمیدانستم باقی دانشگاه ها ۱۲ هفته کلاس میروند و ما ۱۶ هفته، آن هم اگر استاد یک جلسه اش را نیاید حتما باید جبرانی بگذارد و درس های یک واحدیمان سه ساعت کلاس دارد و برخی به ۵ ساعت هم میرسد با مباحثه‌هایش آن هم ترمی حداقل بیست واحد و ...برنامه ها و گروه های علمی فراسیستمی...

خب کاملا متقاعد شدم که  با این وضع دانشگاه ها توقع اینکه دانشگاه عالم تحویل بدهد واقعا باید دور از ذهن باشد. دانشجوهایی که همه کار می‌کنند غیر از دانشجو بودن و سیستم هم هی نازشان را می‌کشد و رهاشان می‌کند تهش قاعدتا همه چیز میشوند غیر از عالم بودن...و این ناراحت کنندست...

  • Osfur