عصفور

عصفور

به هرحال فکر می کنم فارغ از علاقه، هر انسانی به نوشتن و جایی برای نوشتن نیاز داشته باشد.
اینجا، برای من همان است.

*عصفور گنجشک است، همین قدر فراوان، همینقدر مفت، اما آیا همیشه هرچیز فراوانی بی‌ارزش است؟

آخرین مطالب

۱۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است


و آری، چنین است، تحمیل را باید تحمل کرد.

  • Osfur
- چه هوایی شده، هر شهری باران ببارد اصلا بهترین شهر دنیاست. غصه نمیخوری چرا کلاست تشکیل نشده و نمیتوانی این صبح دل انگیز را تجربه کنی؟
- باز این شاعر مجنون شروع کرد، یا از خوبی  و بدی هوا حرف میزند یا پرنده ها و منظره غروب.
- به نظر تو مهم ترین دغدغه خزایی چیست؟
- حتما گربه های دانشگاه( و ریسه می‌رود)
- به نظر من که فلسفه است، آن هم فقط با استاااااد هوشنگی( و با خنده مخلوط به بی حالی خاص خودش چایش را هورت می‌کشد.)
.
.
.
ادامه پیدا میکند، تا کم کم خسته شوند، لقمه توی دهنم از بس جویده شد که بی اراده سر میخورد ته گلوم.
- قند را به من میدهی؟
قند را می‌دهد، چای اما از دهان افتاده. اما خب چیزی نمیگویم، سرش می‌کشم. کلاس حسابی دیر شده.


+آدم اگر چیزی را که دوست داشت جار زد، باید منتظر لگدمال شدنش هم باشد اگر توان دفاع از آنرا ندارد، و مگر میشود از لذت هوای باران خورده اول صبح دفاع کرد؟
++خوب است اما، میشود گریست و این پناه را از مادر داریم، خدا روضه های فاطمیه را از ما نگیرد.



  • Osfur
حالا که روی صندلی اتاق مطالعه مرکز تحقیقات نشسته‌ام و گاف بین کلاسهام را به نوشیدن فنجانی چای و مطالعه صفحاتی از مقرری این هفته اندیشه سپری می‌کنم از اعماق وجودم احساس می‌کنم جایی هستم که باید. از روزی هم که هدفم را مشخص کردم همین را پیش‌ بینی می‌کردم و هر آنچه هم که زمان گذشته بیشتر و بیشتر به درستی انتخابم پی برده‌ام.
حالا هر ترم برای من شروع تازه‌ای است و هر کلاس و بحث تازه آجری که از دیوار حایل بین من و طلوع پشت دیوار پایین می‌افتد و همینطور است که من برخلاف خیلی دیگر، بیش از آنکه مایل باشم وقتم را در جایی بیرون دانشگاه سپری کنم عاشق ماندن توی این شهرک کوچکم که برای من چیزی کم ندارد، و فرصت سکوت و مطالعه را در هر گوشه اش خیلی راحت می‌توانم پیدا کنم. البته گاهی این سکون شاید جای سرزنش داشته باشد و من هم به ضرورت ارتباط با جامعه واقفم اما به هر حال نمیتوانم ترجیح درونیم به ماندن را انکار کنم.
در هر صورت حالا فکر میکنم مهم‌ همین لذتی است که می‌برم و لذت مضاعف بر آن، احساس بی حد بودن این لذت است که مدام افزایش پیدا می‌کند. و همین‌هاست که نشستن روی این صندلی خشک و نوشیدن یک فنجان چای تلخ را برایم اینهمه دلپذیر می‌کند.


+به عبارتی حالا از حیث انگیزه در حکم همان قمه به دستی‌ام که به دفتر رئیس جمهور حمله برد:)
++تمام لذایذ به کنار، لذت نشستن سر کلاس تفکر انتقادی استاد خندان را کجای دلم بگذارم؟+_+






  • Osfur

تمام راه را به آن مکالمه احمقانه فکر میکردم. بعد از دو هفته مقاومت دربرابر هرگونه یادآوری بالاخره تسلیم شده بودم. از حرفهای او جزیره ها کوچکی در ذهنم بود، دور و جدا جدا از هم و از حرفهای خودم چند تکه مبهم.

اصرار می کرد که تو حالت خوب نیست همش داری میخندی، من میفهمم اینطور وقتها حالت خوب نیست. و صدای خنده های خودم که توی راهرو سرد می پیچید هیچ یادم نیست.

میگفت آنهمه آرزو و هدف های بزرگ همه اش شد همین؟ تو خودت را نابود میکنی! اما من هیچ آرزویی در ذهنم نبود نه آن موقع نه وقت دیگری. اما باز چیزی نگفتم. حرفهاش را غالبا جواب نمی دادم اما یادم هست یک حرفش را بدجوری جواب دادم.

یک جایی رسید که سرم داد زد: تو خیلی خودخواهی و من نتوانستم از قدرتم استفاده نکنم و با شور و حرارت ثابت نکنم که خودش چقدر خودخواه تر از من است و مویدش همین تماسی که کش می آید.

حالش بد شد، خیلی چیزها میفهمید، آرام و ناصحانه گفت تو همه اش داری میخندی، هیچ حالت خوب نیست. بی اعتنا تبریکش گفتم. آدم باهوشی بود. خودش هم فهمیده بود؛ اشتباه ما همین بود؛ نباید مکالمه مان آنقدر طول می‌کشید.

خلاصه اینکه جاده برفی آدم را حسابی بی محابا می‌کند. سعی کنید اگر مسافرید طوری تنظیم کنید که مسیر را خواب باشید.


+این روزنوشت ها هم ملال آور شد. دیگر این آخرینش بود. وقتی قرار نباشد با تو حرف بزنم هیچ احساس خوشایندی به نوشتن هم ندارم و تو شاید بهتر بود اینطور از حرف زدن با من اجتناب نمیکردی.

++ [سرد]

  • Osfur

ده ها بار روز چهارم را خواندم و سبک شدم، بیشتر از آن لبیروت فیروز را پلی کردم و دلتنگ‌تر شدم، کتابی حقوقی را برای بار دوم مطالعه کردم و چندین بار چای نوشیدم.

 وجه اشتراک همه‌ی دیروز همین تکرار بود، آنقدر که حتی مطمئنم اگر آنجا که فیروز میگفت آه عانقینی کسی هم در آغوشم میگرفت باز تکراری بود.

و خلاصه اش اینکه روزهای معقول فکر کردن در تنهایی به روزهای عنان را به دست هر چه حس کردن دادن رسیده‌.

باید برنامه‌ای بریزم برای ترم جدید، شاید نیاز باشد دیگر اصلا برنگردم. [صد و بیست و یکم]


  • Osfur

حاصل اینکه؛

زمان از دستم در رفته، بالاخره شدیدا احساس تنهایی کردم و اصلا قادر به منطقی فکر کردن نبودم. از اهمیت موضوعات و افراد تا آن حد برایم کاسته شد که تمام برنامه هام را لغو کردم و یکریز خوابیدم، آنقدر که حالا از خواب احساس تنفر دارم. تقریبا حالا به هر چیز فکر میکنم نامهم است. روز گذشته نیز بیشترش همین طور بودم. به گرسنگی فکر میکردم، به طرز تهیه املت، به آینده، به گذشته، گاه به خلقت زمین، حالا هم به...

خلاصه اینکه با تمام فراز و نشیب ها انگار زندگی تنهایی را دیگر یاد گرفته ام. چون حالا نه تنها هیچ میلی به رفتن ندارم حتی اندک میلی به نوشتن هم احساس نمی‌کنم. تا به حال اینقدر خودم را منفرد و خودخواه ندیده بودم که حبذا، غیر از این بود باید در اینروزها به کجا چنگ میزدم؟

  • Osfur

حاصل اینکه؛

تو هر چند سرشار از انگیزه و توان، هر چند قادر به جابجا کردن هر چه در دنیا. اما در نهایت محدودی به خیلی چیزها و این حرف نه که یاس آور که امیدبخش است. دلت را به چیز بزرگتری گره میزند که مبادا سقوط کند ته دره‌ی احساس گناه و تعلیق. لبخند می‌نشاند روی لبت در بدترین شرایط. مثلا وقتی ماشینی با سرعت برف و آب می‌پاشد به سر تا پات و یا وقتی با شوق قصد برگشت کرده‌ای و برف راه را بسته. البته می‌شود جای لبخند با همه چیز جنگید و چین به ابرو انداخت که باید مقصود من حاصل شود اما میتوان دل را هم خوش کرد به دیدن دانه‌های برف و درخت‌های خم شده زیر بار سنگین و گرمایی در سلول سلول وجود خود حس کرد که هیچ برفی نخواهد توانست سردش کند.

و نهایت حرف اینکه ما هر چند محدود در انتخاب اما همیشه گزینه های فوق العاده‌ای داریم، ای دریغ که اغلب انتخابشان نمی‌کنیم.



+قرار شد روز سوم روز آخر باشد اما چهارم و پنجمی هم انگار هست، و روزهایی شاید پس از آن.

  • Osfur

حاصل اینکه؛

هر چه هستی در برابر دیگران جز مشتی اعتباریات نیست.

با خراشی در صورتت، یا با اخراجت از دانشگاه، یا بیماری ای سخت که ممکن است به جانت بیافتد، یا آبرویی که ممکن است به هزار دلیل بریزد، یا ذهنی که ممکن بود خدا قادرش به فکر کردن نکند و یا با خانواده‌ای که میتوانست به جبر چیزی جز این باشد و هزار چیز دیگر، میشد ماهیتت در برابر دیگران کاملا عوض شود، از تو منزجر شوند، رهایت کنند و مانند هزار موجود بیهوده دیگر بیهوده بیانگارندت.

اما در این میان گویا تنها یک وجود است که تفاوت ماهیات اعتباری در حب و بغضش به ما تفاوتی ندارد، شاید مشکک باشد ولی در اصل حب چه تردیدی که بی‌نیازی‌اش یقین مرا کافیست. آنگونه که چوپان دردهاتی در نگاه او یکیست با جوان تحصیل کرده مبادی آداب مدرن.

حال شایسته است به محبتی لرزان دل بستن در برابر محبتی چنین پایدار و زوال ناپذیر؟

  • Osfur

حاصل اینکه؛

هیچ اتفاقی از بیرون زندگی‌مان را عوض نکرده، نمی‌کند و نخواهد کرد. دانشگاه، ازدواج، کار پیدا کردن، سفر رفتن، مرگ اطرافیان و ... این ما هستیم که مرکز واقعه‌ایم. انتظار از دیگران جز حسرت و آه نخواهد داشت. و واقع همان است که خواهد بود. 

خلاصه‌اش اینکه؛ انسان ذاتا تنهاست. وهم بس است، بیا باور کنیم.


  • Osfur

یک جا پیروزی نصیب انسان میشود، یک جا هم پیروزی نصیب انسان نمیشود؛ چه اهمیتی دارد؟ بعضی‌ها هستند که اگر چنانچه جریان کار بر وفق مرادشان پیش آمد و به نقطه‌ی مورد نظر خودشان رسیدند، از دنبال کردن آرمانها دست میکشند؛ این خطا است. «فاذا فرغت فانصب»؛ قرآن به ما میگوید: وقتی این کار را تمام کردی، این تلاش را تمام کردی، تازه خودت را آماده کن، بایست برای ادامه‌ی کار. بعضی آنجورند - این اشتباه است - بعضی هم بعکس؛ اگر آنچه که پیش می‌آید، بر طبق خواست آنها نبود، بر وفق مراد آنها نبود، دچار یأس و انفعال و شکست میشوند؛ این هم غلط است؛ هر دو غلط است. اصلاً بن‌بستی وجود ندارد در آرمانخواهیِ صحیح و واقع‌بینانه. وقتی انسان واقعیتها را ملاحظه کند، هیچ چیز به نظرش غیر قابل پیش‌بینی نمی‌آید.


+و این هم بالاخره گذشت.

++و ایضا به قول جناب بیدل زین پس نیز؛ مرو تا می‌توانی جز پی راهی که نتوانی!


  • Osfur

و همینطور بالای سرم نشست، انگار من پسرش و اون پدری نگران، لبخند زد و پی حرفشو گرفت که؛

راستی میدونستی هر بدنی که چهل روز آسیب نبینه ملعونه! اصلا از رحمت خدا دوره.

مومن پیش خدا عزیز تر از اونه که چهل روز بگذره و خدا گناهاشو با یه بیماری پاک نکنه. میبینی چقدر پیش خدا عزیزی جوون؟

-شاید هم من گناه سختی مرتکب شدم.

- خب این یعنی خدا حتی بیشتر از اینا عاشقته، وگرنه ولت میکرد به اموون خودت. حالا بگو ببینم میدونی این حرفو کی میزنه؟

- حرف قشنگیه.

-آره، امام صادق میگه.

  • Osfur

بی‌خواب‌های حرفه‌ای، اگر به خاطر بیماری و گرفتاری جسمانی اسیر بی‌خوابی نشده باشند، کتاب و قهوه و چای را نمی‌توانند فراموش کنند. قهوه، یار غار بی‌خواب‌هاست، همان‌طور که کتاب در ساعات پایانی شب همان کتاب دم ظهر نیست. وقتی با کتاب انس پیدا می‌کنی و چم و خمش دستت می‌آید و دل به دلش می‌دهی، رازهایی را برایت آشکار می‌کند که تا پیش از آن نکرده است. دوستان ساعت ۱۲ ظهر هم با دوستان ساعت دو نیمه شب یکی نیستند، دوست ساعت ۱۲ ظهر درباره کار و ترافیک و سیاست و غذای مورد علاقه‌اش حرف می‌زند، اما دوست نیمه‌شب وقتی می‌بیند حضور خلوت انس است و دوستان جمعند، وان یکاد می‌خواند و در فراز می‌کند و از اندوه‌ها و عشق‌ها داستان‌های شنیدنی تعریف می‌کند. به‌هرحال هرجا که دری بود به شب دربندند، الا در دوست را که شب باز کنند؛ این همان رازی است که فقط بی‌خواب‌ها می‌توانند درکش کنند.



+از همشهری جوان.

++البته من به شخصه از این اوضاع راضی نیستم، اما گمانم تقریبا عادت کرده‌ام به این اوضاع.

+++تیتر نام فیلمی از کریستفر نولان نیز هست، با بازی آل پاچینو و رابین ویلیامز کبیر.


  • Osfur
پنج شنبه که آخرین امتحانم را بدهم یک راست میروم سمت پل مدیریت و بی آرتی تا ترمینال جنوب میبردم، از آنجا هم مترو تا ایستگاه مرقد و از آنجا هم پاهام می‌کشانندم تا سر سنگ سفیدی که رویش نوشته «هنر آن است که پیش از مرگ بمیراندت...» بعدش هم نه سر قبر چمران، نه همت، نه هیچ کس دیگر، نه حتی سر مزار معطر حاج احمد میروم و مستقیم مسیری را که آمده‌ بودم برمیگردم، یعنی فقط آمده بودم ببینمت و همین. یعنی فقط تو را ببینم... و همین. یعنی اینکه دیدن دیگران بماند برای یک وقت دیگر و همه اینها یعنی من فقط دلتنگ تو بودم سید، بی هیچ حرف دیگری.



+و اینطور شد که تعطیلی بین دو ترم را خوابگاه میمانم، لااقل بیشتر از نیمیش را و اگر توانستم مادر را راضی کنم خب چه بهتر که همه‌اش را:)

++به وعده‌هاتون عمل کنید دیگه، آخه یعنی چی این اوضاع؟؟؟ مگه قرار نبود توی دی ماه «دریا کجاست» رو منتشر کنید؟ پس چی شد؟ :/

+++ [با این با تو بیگانه ماندن رودم تالاب است] [چونان ماهی در تنگ تنگی عمرم بر آب است]

  • Osfur

از دیشب خاطره‌ای دور یادم مانده، از آب پرتقالی که میلاد برام گرفته بود تا سید و علی که پاهام را توی تشت پاشویه می‌کردند. و تصویر گنگ ماشین روح الامین که یخ زده بود و گاز میداد تا برسیم به درمانگاه. حسابی ضعف کرده بودم. دیشب قدر یک ماه کش آمده بود، چند باری بیدار شدم از سردرد، یکبار هم از داغی تنم، یکبار هم پاهام یخ زده بود همه به فاصله های یک ساعته یا کمتر. عرق میکردم، داغ میشدم، یخ میزدم... اما خب میدانی هرچند سخت، اما تجربه جالبی بود که شاید کمتر پیش بیاید. آدم وقتی می‌بیند اینهمه ضعیف است خیلی چیزها دستگیرش می‌شود و من حالا حال کسی را دارم که خیلی چیزها دستگیرش شده:)



+راستی چقدر دوستان خوبی دارم. حتی محمود که آنهمه با هم دعوا کردیم و تهش از اتاقمان رفت، دیشب آنچنان نگران بود و میدوید که انگار نه انگار که منم، که انگار برادرش یا حتی از آن نزدیکتر.
  • Osfur

          "این انصاف نبود که هیچ دانه‌ برفی از آن هوای دیروز روی زمین نماند. بهمن بی برف که نمی‌شود! آن هم با این هوای صاف و آفتابی که گویی اواخر اسفند یا اوایل فروردین. اصلا تا دیر نشده، همین روز اول بهمنی باید گپی با خدا بزنم، اگر قرار باشد اینطور پیش برود بهمنمان بهمن نمی‌شود هیچ، ممکن است درخت‌های توی دلمان هم از هول شکوفه بدهند."


+و عوض فکر کردن به غم اینکه «تاریخ چیست؟» پیش از امتحان قریب الوقوع تاریخ حقوق، تاریخ امروز چشمم را گرفت. 

  • Osfur