عصفور

عصفور

به هرحال فکر می کنم فارغ از علاقه، هر انسانی به نوشتن و جایی برای نوشتن نیاز داشته باشد.
اینجا، برای من همان است.

*عصفور گنجشک است، همین قدر فراوان، همینقدر مفت، اما آیا همیشه هرچیز فراوانی بی‌ارزش است؟

۳۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

استاد: راز مطلب را برایتان عرض می‌کنم. ما الآن در ضمن عرایضمان گفتیم انسان طالب چیزی است که ندارد و از هر چیزی که دارد پس از مدتی سیر می‌شود. برخی روی همین حساب به قیامت ایراد میگیرند و می‌گویند بنابراین بهشت جای خسته کننده ای است، برای اینکه انسان آنجا همه چیز دارد و وقتی همه چیز را دارد انگار هیچ چیز ندارد.

این مطلب رازی دارد. چرا انسان یک چیز را تا ندارد میخواهد، و وقتی که دارد تا مدتی هنوز در همان حالتِ فکر نداشتن آن است و روزهای نداشتنش را به یاد می‌آورد، آن را دوست دارد، ولی همین که با آن خو گرفت و آن وضع روحیِ نداریِ او تبدیل شد به وضع جدیدی، اول سردی اوست؟ آیا واقعا انسان طالب نیستی است؟ قطعا طالب نیستی نیست و نمی‌شود بگوییم انسان دنبال نیستی می‌رود؛ انسان دنبال هستی است. پس چرا وقتی که آنرا پیدا می‌کند آن را نمی‌خواهد؟

اینجا از قدیم عرفای ما حرف بسیار بزرگی گفته اند که بسیار هم محکم است و آن این است که آن چیزی که انسان در این دنیا دنبالش می‌رود، سِرّ اینکه پس از رسیدن از آن سیر می‌شود این است که مطلوب واقعی اش نیست، نتوانسته سیرابش کند و نتوانسته آن غریزه را که طالب است اشباع کند. و الا اگر آن چیزی که انسان می‌خواهد، مطلوب واقعی او باشد و به آن برسد محال است از آن متنفر شود...


+بنا به گودریدز بیست و پنجمین کتابم بود که در سال میلادی جدید شروع و تمام کرده‌ام. یعنی حدود ۸۰روز گذشته. و خب این هم حس خوبی دارد هم حسی بد. خوبیش برای آنکه لااقل جمع کتبی کرده ایم و بدیش اینکه متاسفانه؛ از جمع کتب نمی‌شود رفع حجب.

++هرچند استاد گل کاشته بود توی این کتاب، اما حیف، این حرفها، این پاراگراف ها که انسان را به وجد می‌آورد کسی را میخواهد که برایش بگویی، کسی که چشم هایش برق بزند و بعد از آنکه برداشتش را از متن گفت ذوقت دو چندان شود! _البته شاید هم نیاز کاذب است:)_

+++نوشتن اصالت ندارد، مثل دارو، بیماری است که اصیل است، درمان است که نیاز.


  • Osfur
میگه؛
«باید در مقابل ناموس جذابیت ماده خاضع و خاشع باشیم.»

خب دقیقا من باید الآن چیکار کنم؟😐
  • Osfur

گمانم کنسروی که ناهارش کردم فاسد شده، هم بوی بدی میدهد هم طعمی مثل طعم زنگ آهن.

 فکر میکنید یک لقمه بوتولیسم توانسته تا به حال کسی را بکشد؟
  • Osfur
صدای موتور کم کم زیاد شد، رسید دم در، احساسش میکردم. میشناختمش. میدانستم حالا لاستیک جلوی روی جناب در است، حالا لاستیک عقب و حالا وسط حیاط است.
«محمد!محمد!»
یادم هست، خیلی دقیق. یک روز بهاری بود، اواخر بهار. بی حوصله از پای تلویزیون بلند شدم رفتم پشت پنجره ی آشپزخانه و از پشت توری پنجره سلامش دادم. از دور دیدم چیزی توی دستش است عین سنگ و دیدم که لبخند میزند و می آید طرف پنجره. گفت: «ببین چی برات اوردم!» و دستش را از پشت توری گرفت جلوی صورتم.
یک لحظه تمام تنم شوق شد، با ذوق دویدم و از در آشپزخانه بیرون زدم، راهرو را در چند ثانیه رد کردم و رسیدم جلوی پاش. لبخند میزد و گمانم به من خیره شده بود و من به لاک پشت کوچک توی دستش.
اندازه کف دست بود، به رنگ تیره، سبز خیلی تیره. یادم نمی‌رود با چه شوقی دو دستی گرفته بودمش و شعف از چشم هام می‌بارید. مطمئنم اگر حالا بود حتما در آغوشش میگرفتم و بابت هدیه‌ی فوق العاده اش از او تشکر میکردم، اما آن موقع این کارها را بلد نبودم. هشت سالم بود، شاید هم کمی کمتر یا بیشتر.
پرسیدم«از کجا گرفتیش؟»
گفت«پای چاه بود. دوسش داری؟»
و من حسابی دوستش داشتم.
.
.
.
مدتی میشد که ندیده بودمش، بین وسایل توی حیاط بر خورده بود و انگار شده بود جزیی از حیاط، سنگی از سنگهای باغچه. و اگر نبود جای دندان (البته لاک پشت ها دندان ندارند ولی نمیدانم حایش چه بگویم.) هاش روی برگ تربچه های توی حیاط شک میکردم به بودنش.
چند روزی حتی عصرها دنبالش می گشتم، اما نبود. تا آنروز که صدای موتور شهاب سبزش دوباره توی حیاط پیچید، ولی اینبار لاستیک جلو روی جناب نرفت، لاستیک عقب هم، صدا هم نرفت تا دور بشود، که بعد کم کم محو بشود در انتهای کوچه، یکهو خاموش شد. همه جا.
نمیدانم چرا، چند لحظه بعد توی حیاط بودم. از پشت میدیدمش، نشسته بود لبه ایوان و تا آنجا که میشد خم شده بود. موتور وسط حیاط افتاده بود. و در حیاط تا آخر باز بود. رفتم کنارش، حس میکردم چیزی شده و پرسیدم. سرش را بالا آورد، خط اشک روی صورتش بود. بین چکمه های سفید آبیاریش هم زردآب رقیقی پخش میشد و از بین شیار موزاییک ها راه میگرفت سمت پایین حیاط.
ترسیده بودم. چشمهاش شرمنده بود، برای اولین و آخرین بار. نگاهش را از من گرفت. بلند شد و شیر آب را باز کرد. زرد آب را با فشار آب هل داد سمت راه آب، و بین راه خون سیاه ریخته پای لاستیک موتور را هم پاک کرد و بین راه اشکهایش را هم.
و من دوستش داشتم.


+خاطرات کمی دارم، و آنها را آنقدر تکرار کرده ام و در هر تکراری چیزی کم یا زیاد کرده ام که میترسم نشود به آنها خاطره گفت. اما همین ها، هرچند کم، هرچند مخلوط با خیالاتم تسکینند، نیازند.
++خسته‌ام، حسابی خسته ام، خیلی خیلی زیاد... آنقدر که خیالم از دستم در برود و خودم را خیال کنم که سر روی زانوی تو چشم هام گرم می‌شود.
  • Osfur

انسان معقول بودن زیباست، زیباست که بتوانی مدیریت کنی بی آنکه تکان بخوری، بی آنکه موقع فریاد زدن صدات حتی اندکی بلرزد یا حتی چشمهات نشان بدهند که اندکی نگرانی.

انسان قدرتمند که همه را آرام می‌کند، که آرامش تزریق می‌کند به قلب آشفته این و آن زیباست، بسیار هم زیباست.

اما باید حواست باشد. باید از جمله کسانی باشی که اطراف او هستند تا بتوانی این زیبایی را احساس کنی.نه خود او.

وگرنه خود او بودن فاجعه است، فاجعه...

  • Osfur

بعضی ها هستند پی شان را میگیریم بی آنکه بدانند، بعضی ها هم هستند که پی ما را میگیرند بی آنکه ما بدانیم. و همان بهتر هم که ندانیم.

اصلا بدانیم که چه؟

وقتی همه بدبختی هامان از همین دانستنی هایی است که نباید می‌دانستیم بدانیم که چه بشود؟ تازه قابل انکار هم نیست که در جهل هم لذتی است که اگر بیشتر از لذت علم نباشد کمتر نیست...

بگذریم. 

بعضی ها هستند که پی شان را میگیریم، بی هیچ دلیلی. اما یک روز بالاخره بزرگ میشویم و دیگر کار بی دلیل نمیکنیم.

  • Osfur

چیزهای خوب را باور نکنید یا لااقل تلاش کنید باور نکنید، چیزهای خوب ما به را به خوبیشان وابسته میکنند، آن وقت دل کندن میشود عذاب.

باور نکنید...


+هی این دایره تنهایی تنگ تر میشود! دیگر چه کسی مانده که از من نرمیده؟

  • Osfur

بارمعبودا! دل من هیروشیماست. هیروشیمای ۱۹۴۵. به قاعده‌ای ویران و شلم‌شورباست که خر با صاحابش در آن گم می‌شود. خودت به قطب اقتصادی مبدلش بفرما.


+ باقی نویسنده ها اغلب نمی ارزند که مشقت امضا گرفتنشان را به خود هموار کنی هر چند هم که کتابشان فوق العاده باشد. اما گچپژ محسن رضوانی حسابش جداست، از معدود کتابهایی  است که می ارزد امضای نویسنده اولش باشد چرا که اولا امضا گرفتنش مشقتی ندارد و تمام لذت و ثانیا نویسنده اش فقط نویسنده نیست مثل خیلی ها، انسان است، همانقدر لطیف که انسان باید لطیف باشد. 

  • Osfur

روی صندلی ام ولو شده‌ام، ظهر گرمی است، بی حوصلگی از سر و روی هر درخت و باغچه می‌بارد، پرنده ها هم حتی نای سر و صدا راه انداختن ندارند. آن طرف تر نمای شهر زیر غبار آلودگی انگار خوابیده است و انگار نه چند هفته مانده بهار که روزهای آخر شهریور است.

اما... با اینهمه حال من خوب است. گاهی بین این همه رفت و آمد، و بی حوصلگی باز لحظه هایی هست که شعری بخوانم، خیالی کنم، گوشه‌ای لم بدهم و چشمهام را ببندم...

برخلاف این ظهر گرم و بی حوصله اما حال من خوب است...


۱.

أقول للمذیاع ... قل لها أنا بخیر

أقول للعصفور

إن صادفتها یا طیر

لا تنسنی ، و قل : بخیر

أنا بخیر

أنا بخیر

ما زال فی عینی بصر !

ما زال فی السما قمر !

[محمود درویش]


۲.

رفتار من عادی است

اما نمی دانم چرا

این روزها

از دوستان و آشنایان

هرکس مرا می‌بیند

از دور می‌گوید:

این روزها انگار

حال و هوای دیگری داری!

[قیصر امین پور]


  • Osfur

قال امیرالمومنین:

"ألا لا خیر فی علم لیس فیه تفهم!

ألا لا خیر فی قراءة لیس فیها تدبر!

ألا لا خیر فی عبادة لیس فیها تفکر!"


+چقدر این حدیث فوق العادست! چقدر، چقدر، چقدر...

++اگر در علم و مطالعه و عبادتت خیر نباشد! چه می‌کنی؟؟؟


  • Osfur
همینطور که ماژیکو بالا گرفته بود چند ثانیه همه کلاس ساکت شد.
بعد با صدایی که بیشتر شبیه زمزمه بود، ادامه داد؛
قلم به دست قرآن بخونید!

+لا خیر فی قرائة لیس فیها تدبراً...
  • Osfur

توی آینه را که نگاه کردم دیدم پیشانیم کبود شده، کبودی مایل به سرخ، آنقدر غیر طبیعی که اول مالیدمش مگر رنگی باشد و پاک شود. اما نبود، خون مرده بود پشت پوست.

بین راه که فکر میکردم یادم آمد این بار اول نیست. پیش‌تر ها هم اینطور شده بود، مثلا میبینم یک جاییم دارد خون شره میکند یا یک جاییم کبود شده اما اصلا یادم نمی‌آید به کجا خورده، یا چرا اینطور شده؟! 

عجیبتر این است. پیش از فهمیدن دردی احساس نمیکنم اما وقتی متوجهش میشوم چه درد کشنده ای دارد.

  • Osfur

- توی بی معرفت هم که نه تلفن جواب میدی، نه احوالی میگیری.

- ببخش منو.

- قابل بخشیدنم نیستی دیگه. ازت دلگیر نمیشم که ببخشمت، فقط بیشتر دلتنگت میشم. اما خوب تو آدم بشو نیستی.

- خب دارم ازدواج میکنم، شاید آدم بشم.

- شاید آدم شی، اما اونموقع همین یک در هزارم هم که جوابمو میدی، دیگه نمیدی.

- ...


+نادر رو که دستم دید بهم گفت رمان خوندن بهت آگاهی کاذب میده، فکر میکنی خیلی چیزا یاد گرفتی، اما واقعا هیچی یاد نگرفتی، مثه خوردن چیپس و پفکه./ بهش لبخند زدم:)

  • Osfur

حالمان خوش بود، داشتیم یکریز مطالعه می‌کردیم. تازه به جای خوبش هم رسیده بودیم. چه شد یکهو برق کل منطقه قطع شد؟:/


[اشاره میکنن فقط برق ساختمونای ما قطعه, رائفی پور کجاست بگه اینا همش توطئه صهیونیسته؟:/]

[از آب هم مضایقه کردند...:(]

  • Osfur


تولستوی به ظاهر ملحد این واقعیت رو پذیرفته اما مسئولین حکومت اسلامی به خاطر منافعشون چه راحت از واقعیت ها و مصالح اساسی اجتماعی چشم می‌پوشن...


[معصومه ابتکار و حرفهایش]

[متن از سونات کرویتسر لئو تولستوی]

[امیرخانی به تولستوی میگه پیغمبر داستان نویسی، شاید کمی غلو باشه اما خب چندان بیراه هم نمیگه.]

[بهانه‌ای بود برای معرفی کتابی خوب:)]

  • Osfur

باید اینو تمرین کنم. خیلی چیزها هست که باید تحمل کرد، باید تحمل کردن رو یاد گرفت.

بی تحمل بودن ما تنها به خودمون ضرر میزنه.

  • Osfur

چه می‌شد هر روز مثل امروز اینقدر پره انگیزه باشم.

واقعا چرا باید بعضی روزا اونقدر سست بشم که نتونم یه ساعت هم مطالعه کنم؟


  • Osfur

هوا یکجوری خوبست و گنجشک ها و بلبل هاه_شاید هم قناری ها_ جوری کنار هم روی درختها کنار پنجره اتاق مطالعه می‌خوانند که انگار یک سمفونی اختصاصی برای من راه انداخته اند، و به همه اینها آسمان آبی و نسیم خنک را هم اضافه کنید!

حرفی نیست، اما نمی‌شود چیزی هم نگفت.

  • Osfur

دیگران اگر مشورت میدهند، تنها مشورت میدهند و حتی اگر هم حرفشان منطقی هیچ الزامی نیست که از آن تبیعیت کنیم. که تنها انسانهای ضعیف چنین می‌کنند.

اصل بر همین است که حرف کسی را نپذیریم مگر زمانی که حس کنیم آن حرف میتواند حرف خودمان باشد، یا همان حرف خودمان است. انسان باید تنها حرف خودش را بپذیرد.

و تنها از همین راه است که میتوان با روی گشاده مسئولیت پذیرفت و یاد گرفت و رشد کرد.


  • Osfur

هر چند شعارش به دلم نمیشینه، اما دوسش دارم، مخصوصا وقتی خنک باشه.

  • Osfur

از دست خودم عصبانیم، اونقدر که دوست ندارم خودمو حتی تو آینه ببینم.

  • Osfur


ایشون از دیروزه رفته دیگه برنگشته، گمونم واقعا ناراحت شده:)

  • Osfur

نه آقا، نمیشه، باید پاشیم، دیگه با این فشل بازیا هیچی پیش نمیره. 

  • Osfur

باور کنید قانونی که ۹۰ سال پیش تدوین شده را نمی‌شود روان خواند، چه برسد که بشود راحت فهمش کرد. حالا فرض کنید این قانون یکی از چند قانون مبنایی ما باشد و بخواهد به اقتضائات امروز جامعه هم پاسخ بدهد. به نظرتان فاجعه نیست؟



  • Osfur

تهران، کلونی نفرت انگیز تولید نفرت.

  • Osfur
وقتی خداحافظی کردم مثل هربار تصور کردم شاید آخرین باره، اما اینبار دلم لرزید.
به مادر فکر کردم، به تو، به خنده های احمدرضا، شوق کودکانه حاجی بابا وقتی قرآن یادش میدادم...
یعنی دارم از مرگ میترسم؟
این وابستگی نیست؟
نکنه من همیشه همینطور یودم؟!
نه! این سوالها جواب نمیخوان.
چتربازی که از پریدن ترسیده باشه تا دیر نشدن باید بپره...



[وقتی همه شادن این اندوه من بلااجتنابه] 
  • Osfur

شب

جاده 

باران

خیال، خیال، خیال...


+برف...


  • Osfur

_  آره پسرعمو، بریم. فقط زیاد شلوغش نکن. یه سفر مختصر خیلی هم خوبه. به نظرت کجا بریم حالا؟

_ نمیدونم، نظر تو چیه؟

_ کردستان، اورامان، مریوان. بهاراش میگن عالیه.

_ آره، خیلی هم خوبه، پس به برنامش فکر کن.

_ باشه، دربارش حرف میزنیم.


[هر چند به حرفاش چندان اعتمادی نیست اما خب مکالمه خوبی بود:)]

[صدای بیژن کامکار مدام تو گوشمه که؛ خوشا اورامان، اورامان، اورامانهD:]


  • Osfur

۱.نه تنها اتلاف عمر که اصلا تباه کردن روح و جانه.

۲.بی هدف بازار می‌آید که پشت ویترین ها زل بزنید به کالاها تا نیازی حس کنید و چیزی بخرید؟ این غیر از حماقته؟

۳.خرید کردن نیازه، یا برای رفع نیاز خرید می‌کنیم؟

۴.اصلا من اینجا چه کار می‌کنم؟؟؟😭😭😭



+تحمل کردن یاد می‌گیرم.

++اما خب واقعا توقع نداشته باشید لذت ببرم.


  • Osfur

امروز عصر که سلامش دادم و دست سردش را گرم فشردم، رو به موهای جوگندمی و لبخند بی معنی و متعجبش با خودم تکرار کردم، قلب یا جای کینه است یا جای عشق.

  • Osfur

صابر ابر در کانالش نوشته؛

بعضی ها بیشتر از انتظارمان، انتظارمان را بر طرف می کنند، انگار فقط آنها باید بگویند : «چیزی نیست! » آنوقت دیگر چیزی نیست، نگرانی معنا ندارد...هر کسی یک نفر را دارد که خیالش را راحت کند، یک نفر که بر خلاف بقیه زیاد هم حرف نمی زند، گاهی یک جمله می گوید و همان یک جمله کار هزار صفحه حرف را می کند...باید آن یک نفر را داشت وگرنه کارمان پیش نمی رود .

آن یک نفری که گاهی لازم نیست حتی حرف هم بزند، آن یک نفری که حتی وقت درد و دل لازم نیست سیخ روبرویمان بنشیند، همانی که مشغول کارش است و ما تمام حرفهایمان را می زنیم و او آخر سر ، نگاه طولانیش را جواب میکند و دستش را دو بار روی دستمان می کوبد ، آرام، که انگار همه چیز را گفته.

نگران نباش.

نترس.

اضطراب نداشته باش.

و

.

.

.

  • Osfur
تو همانقدر که سفر را عاشقی از آن بیزاری. همانطور که خیلی چیزهای دیگر را.
اما سفر کردن را میشود با سفر نکردن جمع بست، اما آن چیزهای دیگر ابدا با نقیضشان جمع نمی‌شوند.
همه چیز همینقدر ساده است و غیرممکن.
فقط کافی است کمی فکر کنی.

  • Osfur

هیچوقت اینقدر شبیه به پدرت ندیده بودمت، مثل خود او می‌نشینی، مثل خود او بلند می‌شوی، مثل خود او مغرورانه حرف میزنی. در دلت میدانم که مهربانی، دیگران را سعی می‌کنی دوست داشته باشی، اما خب با کارهات تنها آنها را تحقیر می‌کنی، وقتی میگویی این نظر من است و حرف هیچکس را نمیپذیری هرچند به ظاهر حتی مخالفتی هم نکنی.

اما تو را چه چیز اینطور کرد؟ پدرت را آن صحنه، اما تو از کی فهمیدی در این دنیا تنهایی و اینقدر خودسر شدی؟ اینقدر سنگی و بی اعتنا.

راستی برایت گفته بود؟ نمیدانم، شاید گفته باشد. برای من هم بیشتر از یکبار نگفت، گفتن این حرفها برایش آسان نبود. میگفت که اولین سال بوده که مدرسه میرفته، میدانی، هفت سالش بوده، یا شاید بیشتر، همان سالی که به خاطرش همه مسخره اش میکردند چون مجبور شد دوباره سال بعد کلاس اول را بخواند. میگفت؛ با گله میفرستادندم زمین های نثار، پای تپه ها، میگفت، روزی هم که خبر فوت پدرش را آوردند با او همین کار را کردند، میگفت از دور به روستا نگاه میکردم و هیچ اشک نریختم.

اما تو...

تو نباید اینطور می‌شدی، هیچ وقت اینقدر شبیه به پدرت ندیده بودمت، از چشمهات غصه هات معلوم است، از لحن صدات هرچه درونت هست، نمیتوانی پنهان کنی، اما اگر دیگران هم بفهمند جرات ابراز ندارند، و اگر ابراز هم کنند تو راهشان را می‌بندی، خوردشان میکنی.

من می‌ترسم، تو نباید اینطور میشدی، آدمهایی مثل تو و پدرت با اینکه دورند، سخت عزیز می‌شوند، و از بد روزگار زود هم می‌گذارند میروند. آنوقت آنها که دلشان بند آنهاست از غصه دق میکنند، از غم اینکه هیچ وقت نتوانستند درست درکشان کند. مثل ننه فانوس، چند ماه شد که بعد پدرت رفت؟

من میترسم محمد، هیچ وقت اینقدر شبیه پدرت ندیده بودمت...



+این حرفها هیچ وقت زده نشده، هیچ وقت هم زده نخواهد شد.

++حقیقت دارد...

  • Osfur