عصفور

عصفور

به هرحال فکر می کنم فارغ از علاقه، هر انسانی به نوشتن و جایی برای نوشتن نیاز داشته باشد.
اینجا، برای من همان است.

*عصفور گنجشک است، همین قدر فراوان، همینقدر مفت، اما آیا همیشه هرچیز فراوانی بی‌ارزش است؟

آخرین مطالب

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

اینکه اینقدر خوبین که دستمو میگیرین و به زور میبرینم بیرون تا بهم یه هدیه مسخره بدین و بگین فکر کردیم تولدته و کلی بخندین خیلی خوبه اما اینکه من اینقدر ضایعم که اینطور راحت می فهمید حالم اینروزا خوب نیست خیلی بده. البته از اون بدتر اینه که سه دست فوتبال دستی رو پشت هم باختم و طبق معمول این من بودم که باید پول کافه رو حساب می کردم.:(

احساس دوری می کنم از خودم، و از بچه ها حتی، که تموم تلاششون رو می کنن حال من خوب باشه اما خب نمیشه. نمیشه....


+میگم اینکه چهار تا پسر که باهم کافه برن به نظرتون غیر عادی نیست؟ یه پسر یا دختر تنها که مرسومه، یه پسر و یه دختر هم مرسوم تر. دو پسر و یه دختر و دو دختر و یه پسر هم که تازگیا مد شده. اما مورد ما استثناییه انگار. و در همین حال بود که چهار تا پسر دیگه وارد کافه شدن:)

++و ایضا فروغ خوندیم چه فروغ خوندنی!(به اسلوب مفعول مطلق عربی)

+++سلام ماه میخواستم برم. با این برنامه بچه ها اونم هوا شد...

  • Osfur

ده بار فضای کوچک و سرد تراس را بالا پایین کردم. اواخرش پاهای بدون جورابم از سرما بدون حس شده بود. دهانم تلخ بود از شامی که خورده بودم.

-همه چیز پیچیده شده، میدونی یعنی چی؟ یعنی نمیشه چیزی رو پیش بینی کرد. اینطوری محتاط میشی. دلسرد میشی، مثل این نرده های سیاه یخ زده.

از فواید پنجره دوجداره است، صدای تراس تو نمیرود و می شود راحت با خود حرف زد. می شود حتی داد کشید. میشود داد زد: داری چکار می کنی؟ و بعد جای نقش بازی کردن و نگرانی های تصنعی همه چیز را هوا کرد. به جهنم!

-پسر مذهبی به رفیق مخترعش گفت جای اینهمه اختراع مضحک دستگاهی بساز که بشود با آن خودکشی کرد بدون آنکه گناه خودکشی پایت نوشته شود.

می خندم و از طبقه پنجم به چراغ های آبی پایین نگاه می کنم. چه شب سردی. زیپ کاپشن را بالا می کشم. پاهایم کاملا بی حس و سنگین شده است.

-آره، همه چی پیچیده شده. مثل این میمونه بری بیرون و به آدما سلام کنی اما در مقابلش کتک بخوری، کلیشه هات با واقع مطابق نیستن. شاید هم واقع اینهمه بی نظمه! به جهنم، به هرحال همه چی مسیر خودشو میره. تهش یخ زدنه دیگه، مثل این نرده ها.

و سر داغم را می چسبانم به نرده یخ زده تراس.

-کاش جهنم سرد بود و بهشت داغ...

  • Osfur

بین این سه شاید هیچ وقت نمی شد ارتباط برقرار کرد اگر من نبودم.

فرض کن از ذهن ناقص بیدل بخوانی و در همان حال پیه دیزی را در ظرفش بکوبی. از آنطرف هم جزوه قواعد عربی روی میز دیزی سرا باز باشد و‌فرید در حالی که پیازش را می جود قواعد سد مسد خبر بگوید.

-آقا دوغ میخواید یا نوشابه؟

-دوغ...نه، نوشابه! نمیخوام بخوابم.


+خوش باش به هر حال، تماشا این است

می نوش و ببال، مشرب ما این است

عالم قفسی است تا تو در بند خودی

از دلتنگی برآی، صحرا این است

++گودریدز را به پیشنهاد مجید استیری گشودم. شبکه اجتماعی دوست داشتنی ای است برای کتاب خوانها پر از کتابخوان و اطلاعات خوب درباره کتابها.

+++کتابهایی که یادم بود خوانده ام را تا حدودی ثبت کردم، صد و خورده ای مجلد بودند، و این بسیار کم است.

++++زیاد از تو می نوشم؛ بگیر استکانم را...


  • Osfur

طعمش فرق می کند، مثل فسنجان های مادر که زمین تا آسمان با فسنجان های سلف دانشگاه توفیر دارد.

اینکه توضیحش بدهم کار سختی است، باید چشیدش.

طلبه ها صمیمی اند و دلخوش. دور هم جمع می شوند، می گویند و می خندند، روضه می خوانند و می گریند و بعد هم دور هم پوره سیب زمینی را با نان لقمه می کنند و اخرش هم یا علی خدا به همراهتان.

چه زندگی روالی. راستش زندگی به سبک این بچه طلبه ها به دهان آدم مزه می کند، ساده است و بی هیچ زرق و برقی. ساده است و صمیمی بی آنکه کسی بخواهد چیزی را ثابت کند. البته نکند فکر کنی عادی است. که، نه! اتفاقا خیلی هم غیر عادی اند با این سادگی هاشان.

چقدر دلم برایشان تنگ خواهد شد!


+یادم باشد اگر زمانی خانه ای داشتم  محفل روضه ای کوچک برپا کنم آخر صفر.

++امشب این بیت صائب روی لبم مدام زمزمه می شود که؛

ندهد فرصت گفتار به محتاج، کریم

گوش این طائفه آواز گدا نشنیده است

+++حرم خانوم که نشسته بودم، هیچ حال زیارت نبود، سلام دادم و برگشتم. مشکل کار کجاست آخر؟


  • Osfur

پیرمردهای جلسات شعر همه مثل همند. ساکت و جدا افتاده، با چشمهای پرسان برای مصاحبی درخور و شاید احمق که بنشید پای حرفهای طولانی و بی سرتهشان. اما این یکی نه. این یکی فرق داشت. موقع عکس گرفتن وقتی کنارم بود نگاهش که کردم هیچ محل نگذاشت. معلوم بود عمدی است. اما وقتی داشتم از در موسسه بیرون میزدم دستم را گرفت. گفت چه سردی. گفتم اخر نشسته بودم سرد بود. گفت که نه، از هوا نیست. استینم را بالا داد و نبضم را گرفت. سوداست، سودا! بگو ببینم عاشقی؟ سرخ و سفید شدم که نه. خندید. عینکش را بالا داد و در گوشم زمزمه کرد؛ گل نسترن دم کن. شب ها بخور. کمی هم بیخیال باش.

بعد عقب رفت و نگاهم کرد، بی اعتنا، همانطور که ابتدا بود.

دستم هام را فشار دادم. سرد تر از هر وقت دیگر بود.


+تایپ کردن توی ترافیک چمران را هم به تجربیاتم افزودم.

++چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون؟

  • Osfur

اخبار را پی نمی گیرم. به قول احمد، گه معتکف پیستک و گه ساکن تختم...

راستی احمد، احمد! مرا توی سلف دید و گفت که چشمانش! ماتم برد، تو از کجا شنیده ای؟ گفت که نخود در دهان معلمی خیس نمی خورد. یادم امد شعر را برای معلمی فرستاده بودم تا نقد کند. بعد گفت که بخوان. گفتم ندارمش. گفت من که دارمش. و خودش خواند، با چه شوقی هم. تهش هم گفت از شعرهات نسخه ای برای خودت بردار اقلا. گفتم کدام شعر؟

داشتم میگفتم،اخبار را پی نمی گیرم. مبین پیام داده بود تو که کردی برای کرمانشاه حتما چیزی بنویس. توضیحش دادم که اولا من کرد نیستم، دوما کرمانشاه؟ گفت فاجعه است، دلم لرزید!

داشتم میگفتم، احمد گفت همین بیت های شرحه شرحه را. گفتم بیخیال. گفت باشد بیخیال. اصلا بیا شعر بخوانیم و عین شعر را طوری غلیظ گفت انگار هر چه تا به حال خوانده بودیم شعر نبوده است. گشت و‌این غزل قیصر را خواند که؛

می‌خواهمت چنان که شب خسته خواب را 

می‌جویمت چنان که لب تشنه آب را

گل از گلم شکفت و لبخند دوید به صورتم. از بر ادامه دادم؛

محو توام چنان که ستاره به چشم صبح

یا شبنم سپیده‌دمان آفتاب را

لبخند زد و گفت خب قرار بود من بخوانم تو گوش کنی؛

بی‌تابم آن چنان که درختان برای باد

یا کودکان خفته به گهواره تاب را


بایسته‌ای چنان که تپیدن برای دل

یا آن چنان که بال پریدن عقاب را


حتی اگر نباشی، می‌آفرینمت 

چونان که التهاب بیابان سراب را


ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی

با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را


و گفت چشمهات را باز کن تمام شد. گفتم در خیال کردن هم ازاد نیستم شیخ؟ خندید که نخواندم که خیال کنی. گفتم بگذریم، حالا که اینطور شد به مناسبت بیت پنجم بگذار چند خطی نزار برایت بخوانم. با لبخند گفت که حتما؛ و گفتم کاملش یادم نیست و خواندم که؛
لو لم تکونی انت فی الواقع
کنت اشتغلت اشهرا و اشهرا علی الجبین الواسع
علی الفم الرقیق و الاصابع
کنت رسمت امراه مثلک یا حبیبتی شفافه الیدین
کنت علی اهدابها رمیت نجمتین
لکن من مثلک یا حبیبتی؟ این تکون؟ این؟
و گفت که احسنت معلوم است نزار عاشق تر است یا لااقل محبوبش زیباتر! گفتم شاید هم قیصر توانا تر است هر چه باشد قیصر است.
راستی داشتم می گفتم غذایمان از دهن افتاد...گفت تو که کردی برای کرمانشاه حتما چیزی بنویس...
  • Osfur

با تنی تباه و داغ از تب پس از 4 روز پیاده روی خودم را روی مبل سه نفره لابی هتل پهن میکنم, سرم سنگین و پیشانیم خیس از عرق سردی است که روی چربی پوستم میلغزد. به مسیری فکر میکتم که چه سخت طی شد و تصاویر پی در پی و درهم از جلوی چشمم میگذرد 

چشمهام گرم می شود... تنم از سرما میلرزد...


+حالا که رسیدم شوق زیارت نیست,انگار مسیر بود که مهم بود,یا اصلا مهم چیز دیگری بود...

++ کلی ماجرا به سرم گذشته این چند روز کلب ماجرای عجیب و غریب که هیچکس باورشان نخواهد کرد

+++دل کندن را تمرین میکنم,دل کندن را یاد میگیرم, چیزهای بی ارزش را باید دل کند وگرنه خودت هم همانقدر بی ارزش میشوی

  • Osfur
بعضی ها پشت تلفن که با آدم حرف می زنند از صداشان معلوم است که مشتاقند، کلافه اند، ناراحتند یا عاشق. اما برخی هستند که لحنشان یکنواخت، کلماتشان معمولی و سلام دادنشان همان سلام دادن همیشگی است. مثل همیشه احوالت را می پرسند و مثل همیشه حالشان خوب است؛ "خدا رو شکر". اما همین ها راحت گیر می افتادند مقابل جمله ای تازه، حرفی که کم شنیده اند. مثلا اینکه؛
-دلم برایتان تنگ شده. 
خب آخر چه جوابی بدهد؟ از همان جمله هاست، و سکوتِ چند لحظه ای یعنی گیر افتادن؛
-اگه دلت برای خونه تنگ شده خب بیا.
خب، اما من به شخصه از دسته دوم نیستم. فی البداهه عصبی می شوم که؛
-دلم برای خونه تنگ نشده! دلم برای تو تنگ شده...
و لحظه ای تامل می کنم، لحنم را کمی مزمزه می کنم که؛
-...مادر.


(چند تا پی نوشت است؛ حاصل افکار و احساسات مقطع نگارنده)

  • Osfur

آویشن:

یادآوری قیافه ی خندان حاجی بابا وقتی سرما خورده و استکان استکان آویشن سر می کشد و قیافه ی عبوس احمدرضا که از تلخی سبز رنگش فرار می کند. 

پیدا کردن این ها  البته سخت بود. مجبور شدم تا ته علامه را پیاده بروم تا یک عطاری پیدا کنم. وسط آنهمه فست فود و کافه و هزار کوفت و زهرمار دیگر. آن هم عطاری ای با ترازوی دیجیتال! وه که چه سعادتی! چرا اینقدر اینجا نچسب است؟


فلسفه:

صوت جلسه این هفته واقعا افتضاح است. نیم ساعت گوش تیز کردم و تنها فهمیدم موضوع هراکلیتوس بوده. البته همین هم غنیمتی است.

باقیش را از کتاب می خوانم که از آن هم خوشبختانه جز اینکه هراکلیتوس قائل به در هم تنیدگی نیست و هست است چیز دیگری دستگیرم نمی شود که آن هم باز غنیمتی است. 

خب حالا که به اینجا رسید نقل  چند کلمه ای از جناب استیس هم گمان نکنم خالی از لطف باشد:


"برخی از مردم گمان می کنند جهان باید براساس چیزی به نام علت نخستین تبیین شود، اما چرا باید علتی، نخستین باشد؟ چرا باید در جایی از سلسله علت ها توقف کنیم؟ هر علتی بالضروره معلول علت قبلی است.کودکی که به او گفته می شود خدا جهان را ساخت و در پی آن است که ببیند چه کسی خدا را ساخته است، با این کار پرسش بسیار معقولی را طرح می کند. یا فرض کنیم در پی سلسله علت ها به علتی برسیم که دلیل کافی بر نخستین بودن واقعی آن داشته باشیم، حال آیا به این وسیله چیزی تبیین می شود؟ در این حال نیز ما می مانیم و راز نهایی." 


ناهار:

در مضرات ناهار خوردن که اگر بخواهم بنویسم یقینا به شام می کشد. اما همین نکته از من شما را بس که علیکم به احتراز از ناهار!

البته امروز دلیل مضاعفی بر نخوردن ناهار هم دارم:)

بله، دوستان اشاره کردند فسنجان است:( نه اینکه بدم بیاد ها! فقط خوشم نمی اید.

آخر کی اینها میخواهند بفهمند نباید غذای اول فسنجان باشد و غذای دوم کشک بادمجان؟

خب کمی به خودتان بیایید دیگر. به قول حاج احمد متوسلیان مردم جوانشان را دست شما داده اند.


گتسبی بزرگ:

تا حدود ریع کتاب که هنوز وارد ماجراها نشده سیر متعادلی دارد، با ضرب آهنگی معقول و رو به اوح. آدم را به خواندن ترغیب می کند. شاید بعد از ملول شدن از نوشتن این پست باز رفتم سراغش. شاید هم اصلا کنارش گذاشتم. که احتمال اولی انگار بیشتر است.


موسیقی متن:

پیشنهاد اول

پیشنهاد دوم


قرآن:

-چرا اسم بت ها رو اورده؟ خب که چی حالا؟

-هوی! قرآنه ها! اون شهید مطهریه که باید انتقادی خوند.

-آهان حواسم نبود.


ایشان هم اتاقی بنده هستن و مکالمه بالا ماله چند روز پبش است.

و درباره ایشان؛ این که حافظ قرآن است و بعد از یک سال هم اتاقی تازه این را فهمیده ام.


پول:

-به زور که نمی شود آخر! می شود؟...من که نمی خواهم... ای بابا...البته حالا که شما اصرار می کنی باشد...شماره کارتم را پیامک می کنم....

"بیست دقیقه بعد یعنی همین دو دقیقه پیش؛ صدای لرزش گوشی از پیامک واریزی...

خب جور شد انگار:)

الحمدلله...


مسخ:

هر چه بیشتر بین این جماعت شهر نشین قدم می زنم بیشتر به شباهتشان با گریگور زامزا پی می بریم. موجوداتی که از توی مترو از خواب بیدار می شوند و لحظه ای فکر می کنند به حشره ای غول پیکر تبدیل شده اند اما با دیدن حشرات غول پیکر دیگر به این باور می رسند که نه! مسخی در کار نیست و اگر هم هست برای همه هست. خب این دومی هم هم معنی اولی است. چیزی که برای همه هست یعنی برای هیچکس نیست.

گفتم تا حواسم باشد مسخ نشوم!


خلا:

احساس خلا می کنم حالا. کلی حرف داشتم که به محض تصمیم برای نوشتنشان از سرم پریدند. خب عن قریب است این پست کامل شود. البته از سر بی حوصلگی.


سکوت:

از زیبایی چیزهایی که می گویم لذت می بری؟

وقتی دیگر چیزی نمی گویم...

(از صد نامه ی عاشقانه-نزار قبانی)

  • Osfur
تا آنروز اصلا سرم نزده بودم. همیشه سرم چیزی بود برای دیگران، مثل مرگ، مثل بستری شدن طولانی در بیمارستان.
آنروز وقتی با دستهای لرزانش بالای سرم آمد کلی ترسیدم، آخر این پیر لرزان با آن عینک ته استکانی چطور باید رگ مرا پیدا کند؟
در کارش ماهر بود اما گذر ایام دستها و چشم هاش را از کار انداخته بود. سید بشیر می گفت که یکبار بازنشسته شده اما تاب نیاورده و باز برگشته سرکارش بی هیچ مزد و منتی. می گفت پزشک جنگ بوده و خدا می داند چند تا روده را با همین دست های لرزانش که حتما آنروزها خیلی هم قرص و محکم بوده اند جمع کرده، و چند تا ترنکه بسته بالای دست و پاهای قطع شده.
ترنکه را بالای دستم که محکم میکرد با صدای نرم و مهربانش می گفت شل کن جوان، شل کن. و از کنایه حرفش ریسه میرفت.
در کارش ماهر بود اما دستش بدجور می لرزید. دو بار دست چپم و یکبار دست راستم را امتحان کرد. کلی مضطرب بود و مدام زیر لب چیزی زمزمه میکرد و وقت و بی وقت عذرخواهی بود که از لبش می بارید، از شرمندگی دیگر درد سوراخ سوراخ شدن دستم را حس نمی کردم و سعی میکردم به چشمهای مضطربش لبخند بزنم. بار چهارم بود که دست چپم روی خوش نشان داد و سرم چکه چکه شروع کرد چکیدن توی بدنم. خندیدم، او هم.
بعد رفت و پتو آورد و انداخت روی پتویم و گفت حتما لرز می کنی جوان. بعد هم سر صحبت را باز کرد که اهل کجایی و چه شد که تنها افتادی این جا.
من حرف زیادی نداشتم، زندگیم کوتاه بود با حرفهایی محدود، بی نقطه عطف، بی ماجرا. اما او پر بود از حادثه. از دستگیری توسط ساواک تا شکنجه شدن های وحشیانه و تا تخصص گرفتن در آمریکا، تا جنگ، تا ترکش خوردن تا حالا که تنها بود گوشه این درمانگاه. می گفت رفاقت دیرینه با حاج آقا داشته، با آقای طالقانی هم. می گفت حاج آقا مرا اینجا گذاشت وگرنه بعد از اواسط دهه هشتاد که همه بچه هام یکی یکی رفتند آمریکا و اروپا دیگر نه حوصله کار داشتم نه ولعی برای کسب مال بیشتر. آمدم اینجا که حس کنم هنوز زنده ام.
داشت تعریف می کرد که میلاد و علی و حسین سه تایی آمدند توی اتاق تزریقات، با آبمیوه و کمپوت و سر وصدا. و چه از ته دل می خندید پیرمرد، می گفت قدر این دوست هات را بدان جوان.
تا سرم تمام شد همه ما ساکت بودیم و او متکلم وحده و اگر حرفی از ما بود، خنده هایی بود از ته دل.

بعد از آن چند بار دیگر گذرم باز به دستهای لرزانش افتاد که دیگر قلق دستم را داشت. 
بعد از آنروز هر بار مریض می شدم شعف ملاقات دوباره اش درد مریضی را شیرین می کرد.کلی لذیذ بود ساعات از سرما لرزیدن زیر سرم و گوش دادن به حرفهاش. و خوشبختانه کم هم پیش نمیامد.
اما امان از بهار و تابستان. دیگر ندیدیمش و گرد فراموشی نشست بر خاطرات آن ساعات.
تا امروز وقتی میلاد با اصرار قانعم کرد که مریضم و دارم می میرم،  یادش افتادم و با شوق بعد از اذان رفتم سمت درمانگاه تا مگر ساعتی حرفهاش تسکین باشد برای سوزش گلوم. 
اما گویی پیرمرد تنهایی ناگزیر را بالاخره پذیرفته بود، 
دکتر می گفت؛ پیرمرد دیگر بازنشسته شده است...




+تنهایی زیر سرم بودن چیزی است هم ارز تنهایی قدم زدن زیر باران پاییزی توی کوچه منتهی به کتابخانه دانشگاه-اتاق خالی شده، آخر هفته است و باز تنهایی.

++پدر بزرگ اول هفته آمده بود عین دوران دبیرستان احوال درسم را بپرسد. هرکس را که می دید گلایه می کرد از اینکه وقتی دانشگاه شروع شده خانه نرفته ام و گاهی سفارش می کرد که هوایم را داشته باشند. و مدام می گفت دوست دارد سرباز امام زمانم باشم من. و می گفت برادر دو شهید است و یک جانباز و خودش هم توفیق داشته در جبهه ها باشد. نازنین بود و برای من نازنین تر شده بود. پیرمرد سپید مویی که خودم شاهد عظمت روحش بودم توی آنروزهای سخت. چقدر لبخند رضایتش شیرین بود. چقدر به من افتخار می کند اینروزها.خودت بگو چطور بغلت کنم پیرمرد؟

+++از مشکلات اقتصادی می گفت کسی، یاد پارسال افتادم. برای آنکه به مادر نگویم پول به حسابم بریزد یک ماه ناهار نخوردم. لج کرده بودم سر اینکه مادر گفته بود زیادی خرج می کنی.:)

++++هر چند با این سرما خوردگی از کوهنوردی آخر هفته ماندم، فتح خون سید مرتضی را میخوانم، گتسبی بزرگ را با ترجمه امامی و چیستی علم چارلمرز. کنار شوفاژ پاتوق خوبی است این روزها.




 
  • Osfur
(اداره آگاهی شماره3 نیلوفر-موسیقی پس زمینه؛ صدای داد و هوار متهمین به علاوه جیغ گاه گاه یک خانوم-ساختمانی قدیمی و بس مرموز)

-کدوم از ایناست؟
-من فقط از پشت دیدمش.
-خب پس از پشت شناسایی کن. برگردید! هوی با شمام! خب، حالا کدومه؟
-باید از روی موهاشون شناسایی کنم؟
-آخه کی تو رو دانشگاه راه داده؟ اینا هر روز موهاشونو یجور می زنن. هیکلشونو ببین!
-اولی از چپ.
-آهان، این شد. مهرداد! برگرد آقا نیگات کنه... خودشه؟
-گمونم.
-صادق! اینم مهردادو شناسایی کرد...خب حالا چقدر مطمئنی؟
-بیشتر از 50 درصد.
-کافیه، برو اتاق بغلی شکواییه ات رو تنظیم کن... نمیخوای چکی، لگدی، چیزی بهش بزنی؟
-نه.
-خوبه، معلومه آدم باشعوری هستی، البته اگرم میخواستی نمیزاشتم...صادق ببرشون.

+سرهنگ می گفت، این مهرداد روزی پونزده تا میزده، میتونی حساب کنی چقدر می شه؟


احوالات؟
++اینکه اسمم توی لیست خدام نبود انگار کافی نیست باید این گلودرد و انفولانزا هم بیاید بلای جانم شود.
+++خندیدی و گفتی که تو خودت را به انزوا می زنی، می دانم که از انزوا لذت نمیبری. و من لبخند زدم که شاید. به هر حال بهتر آن است از چیزهای ناگزیر لذت ببریم.
  • Osfur