روز چهارم
سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۱۲ ق.ظ
حاصل اینکه؛
زمان از دستم در رفته، بالاخره شدیدا احساس تنهایی کردم و اصلا قادر به منطقی فکر کردن نبودم. از اهمیت موضوعات و افراد تا آن حد برایم کاسته شد که تمام برنامه هام را لغو کردم و یکریز خوابیدم، آنقدر که حالا از خواب احساس تنفر دارم. تقریبا حالا به هر چیز فکر میکنم نامهم است. روز گذشته نیز بیشترش همین طور بودم. به گرسنگی فکر میکردم، به طرز تهیه املت، به آینده، به گذشته، گاه به خلقت زمین، حالا هم به...
خلاصه اینکه با تمام فراز و نشیب ها انگار زندگی تنهایی را دیگر یاد گرفته ام. چون حالا نه تنها هیچ میلی به رفتن ندارم حتی اندک میلی به نوشتن هم احساس نمیکنم. تا به حال اینقدر خودم را منفرد و خودخواه ندیده بودم که حبذا، غیر از این بود باید در اینروزها به کجا چنگ میزدم؟
- ۹۶/۱۱/۱۰