روز ششم
تمام راه را به آن مکالمه احمقانه فکر میکردم. بعد از دو هفته مقاومت دربرابر هرگونه یادآوری بالاخره تسلیم شده بودم. از حرفهای او جزیره ها کوچکی در ذهنم بود، دور و جدا جدا از هم و از حرفهای خودم چند تکه مبهم.
اصرار می کرد که تو حالت خوب نیست همش داری میخندی، من میفهمم اینطور وقتها حالت خوب نیست. و صدای خنده های خودم که توی راهرو سرد می پیچید هیچ یادم نیست.
میگفت آنهمه آرزو و هدف های بزرگ همه اش شد همین؟ تو خودت را نابود میکنی! اما من هیچ آرزویی در ذهنم نبود نه آن موقع نه وقت دیگری. اما باز چیزی نگفتم. حرفهاش را غالبا جواب نمی دادم اما یادم هست یک حرفش را بدجوری جواب دادم.
یک جایی رسید که سرم داد زد: تو خیلی خودخواهی و من نتوانستم از قدرتم استفاده نکنم و با شور و حرارت ثابت نکنم که خودش چقدر خودخواه تر از من است و مویدش همین تماسی که کش می آید.
حالش بد شد، خیلی چیزها میفهمید، آرام و ناصحانه گفت تو همه اش داری میخندی، هیچ حالت خوب نیست. بی اعتنا تبریکش گفتم. آدم باهوشی بود. خودش هم فهمیده بود؛ اشتباه ما همین بود؛ نباید مکالمه مان آنقدر طول میکشید.
خلاصه اینکه جاده برفی آدم را حسابی بی محابا میکند. سعی کنید اگر مسافرید طوری تنظیم کنید که مسیر را خواب باشید.
+این روزنوشت ها هم ملال آور شد. دیگر این آخرینش بود. وقتی قرار نباشد با تو حرف بزنم هیچ احساس خوشایندی به نوشتن هم ندارم و تو شاید بهتر بود اینطور از حرف زدن با من اجتناب نمیکردی.
++ [سرد]
- ۹۶/۱۱/۱۲