...
هیچوقت اینقدر شبیه به پدرت ندیده بودمت، مثل خود او مینشینی، مثل خود او بلند میشوی، مثل خود او مغرورانه حرف میزنی. در دلت میدانم که مهربانی، دیگران را سعی میکنی دوست داشته باشی، اما خب با کارهات تنها آنها را تحقیر میکنی، وقتی میگویی این نظر من است و حرف هیچکس را نمیپذیری هرچند به ظاهر حتی مخالفتی هم نکنی.
اما تو را چه چیز اینطور کرد؟ پدرت را آن صحنه، اما تو از کی فهمیدی در این دنیا تنهایی و اینقدر خودسر شدی؟ اینقدر سنگی و بی اعتنا.
راستی برایت گفته بود؟ نمیدانم، شاید گفته باشد. برای من هم بیشتر از یکبار نگفت، گفتن این حرفها برایش آسان نبود. میگفت که اولین سال بوده که مدرسه میرفته، میدانی، هفت سالش بوده، یا شاید بیشتر، همان سالی که به خاطرش همه مسخره اش میکردند چون مجبور شد دوباره سال بعد کلاس اول را بخواند. میگفت؛ با گله میفرستادندم زمین های نثار، پای تپه ها، میگفت، روزی هم که خبر فوت پدرش را آوردند با او همین کار را کردند، میگفت از دور به روستا نگاه میکردم و هیچ اشک نریختم.
اما تو...
تو نباید اینطور میشدی، هیچ وقت اینقدر شبیه به پدرت ندیده بودمت، از چشمهات غصه هات معلوم است، از لحن صدات هرچه درونت هست، نمیتوانی پنهان کنی، اما اگر دیگران هم بفهمند جرات ابراز ندارند، و اگر ابراز هم کنند تو راهشان را میبندی، خوردشان میکنی.
من میترسم، تو نباید اینطور میشدی، آدمهایی مثل تو و پدرت با اینکه دورند، سخت عزیز میشوند، و از بد روزگار زود هم میگذارند میروند. آنوقت آنها که دلشان بند آنهاست از غصه دق میکنند، از غم اینکه هیچ وقت نتوانستند درست درکشان کند. مثل ننه فانوس، چند ماه شد که بعد پدرت رفت؟
من میترسم محمد، هیچ وقت اینقدر شبیه پدرت ندیده بودمت...
+این حرفها هیچ وقت زده نشده، هیچ وقت هم زده نخواهد شد.
++حقیقت دارد...
- ۹۶/۱۲/۰۱