عصفور

عصفور

به هرحال فکر می کنم فارغ از علاقه، هر انسانی به نوشتن و جایی برای نوشتن نیاز داشته باشد.
اینجا، برای من همان است.

*عصفور گنجشک است، همین قدر فراوان، همینقدر مفت، اما آیا همیشه هرچیز فراوانی بی‌ارزش است؟

آخرین مطالب

بابا

پنجشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۰۶ ب.ظ
صدای موتور کم کم زیاد شد، رسید دم در، احساسش میکردم. میشناختمش. میدانستم حالا لاستیک جلوی روی جناب در است، حالا لاستیک عقب و حالا وسط حیاط است.
«محمد!محمد!»
یادم هست، خیلی دقیق. یک روز بهاری بود، اواخر بهار. بی حوصله از پای تلویزیون بلند شدم رفتم پشت پنجره ی آشپزخانه و از پشت توری پنجره سلامش دادم. از دور دیدم چیزی توی دستش است عین سنگ و دیدم که لبخند میزند و می آید طرف پنجره. گفت: «ببین چی برات اوردم!» و دستش را از پشت توری گرفت جلوی صورتم.
یک لحظه تمام تنم شوق شد، با ذوق دویدم و از در آشپزخانه بیرون زدم، راهرو را در چند ثانیه رد کردم و رسیدم جلوی پاش. لبخند میزد و گمانم به من خیره شده بود و من به لاک پشت کوچک توی دستش.
اندازه کف دست بود، به رنگ تیره، سبز خیلی تیره. یادم نمی‌رود با چه شوقی دو دستی گرفته بودمش و شعف از چشم هام می‌بارید. مطمئنم اگر حالا بود حتما در آغوشش میگرفتم و بابت هدیه‌ی فوق العاده اش از او تشکر میکردم، اما آن موقع این کارها را بلد نبودم. هشت سالم بود، شاید هم کمی کمتر یا بیشتر.
پرسیدم«از کجا گرفتیش؟»
گفت«پای چاه بود. دوسش داری؟»
و من حسابی دوستش داشتم.
.
.
.
مدتی میشد که ندیده بودمش، بین وسایل توی حیاط بر خورده بود و انگار شده بود جزیی از حیاط، سنگی از سنگهای باغچه. و اگر نبود جای دندان (البته لاک پشت ها دندان ندارند ولی نمیدانم حایش چه بگویم.) هاش روی برگ تربچه های توی حیاط شک میکردم به بودنش.
چند روزی حتی عصرها دنبالش می گشتم، اما نبود. تا آنروز که صدای موتور شهاب سبزش دوباره توی حیاط پیچید، ولی اینبار لاستیک جلو روی جناب نرفت، لاستیک عقب هم، صدا هم نرفت تا دور بشود، که بعد کم کم محو بشود در انتهای کوچه، یکهو خاموش شد. همه جا.
نمیدانم چرا، چند لحظه بعد توی حیاط بودم. از پشت میدیدمش، نشسته بود لبه ایوان و تا آنجا که میشد خم شده بود. موتور وسط حیاط افتاده بود. و در حیاط تا آخر باز بود. رفتم کنارش، حس میکردم چیزی شده و پرسیدم. سرش را بالا آورد، خط اشک روی صورتش بود. بین چکمه های سفید آبیاریش هم زردآب رقیقی پخش میشد و از بین شیار موزاییک ها راه میگرفت سمت پایین حیاط.
ترسیده بودم. چشمهاش شرمنده بود، برای اولین و آخرین بار. نگاهش را از من گرفت. بلند شد و شیر آب را باز کرد. زرد آب را با فشار آب هل داد سمت راه آب، و بین راه خون سیاه ریخته پای لاستیک موتور را هم پاک کرد و بین راه اشکهایش را هم.
و من دوستش داشتم.


+خاطرات کمی دارم، و آنها را آنقدر تکرار کرده ام و در هر تکراری چیزی کم یا زیاد کرده ام که میترسم نشود به آنها خاطره گفت. اما همین ها، هرچند کم، هرچند مخلوط با خیالاتم تسکینند، نیازند.
++خسته‌ام، حسابی خسته ام، خیلی خیلی زیاد... آنقدر که خیالم از دستم در برود و خودم را خیال کنم که سر روی زانوی تو چشم هام گرم می‌شود.
  • ۹۶/۱۲/۱۷
  • Osfur

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">