عصفور

عصفور

به هرحال فکر می کنم فارغ از علاقه، هر انسانی به نوشتن و جایی برای نوشتن نیاز داشته باشد.
اینجا، برای من همان است.

*عصفور گنجشک است، همین قدر فراوان، همینقدر مفت، اما آیا همیشه هرچیز فراوانی بی‌ارزش است؟

آخرین مطالب

ساعت چرمی

شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۱۶ ق.ظ

داستان کوتاهی است، بعد از مدت ها وقتی بین کارهام داشتم یک خورده استراحت می کردم و شربتم را سر می‌کشیدم به ذهنم رسید. ویرایش چندانی نشده ولی به نظرم حرفم را می رساند. بعد از مدت ها واقعا امیدوار کننده است:)


-آقا، آقا! ساعت چنده؟

-یه ربع به پنج.

-می دونی آقا؟ من ساعتمو گم کردم، از ظهر که موقع غذاخوردن دستم بود دیگه ندیدمش.

-امیدوارم پیداش کنی.

-منم امیدوارم.

این شاید دهمین نفر باشد، شاید هم یکی دوتا کمتر یا بیشتر، در چهار ساعت گذشته از هر که دستش ساعت مچی دیده همین سؤال را پرسیده است. اگر کسی حوصله‌اش را داشته برایش توضیح داده که ساعتش یک ساعت چرمی خوشگل است که همین چند روز پیش به مناسبت تولدش هدیه گرفته و اگر هم مانند این پیرمرد آخری یک آدم عنق و بی‌حوصله به تورش خورده، سریع حرفش را تمام کرده تا مگر از بعدی بپرسد و شاید بتواند توضیح بدهد که چه مصیبتی را دارد تحمل می‌کند.

-آقا، آقا، ساعت چنده؟

-یه ربع به پنج.

-ممنون آقا. من ساعتمو گم کردم. از ظهر دیگه ندیدمش، یادمه که موقع ناهار خوردن دستم بود.

مرد می‌ایستد و به قیافه مضطرب دختر جوان نگاه می‌کند. غم را سُر می‌دهد بین صورتش، دستش را بالا می‌آورد و با همدردی می‌گوید: «خب پس بهتره برگردی همونجا، ممکنه همونجا افتاده باشه».

-اتفاقاً دارم میرم همونجا. ولی آقا، اون یه ساعت خوشگل با دسته چرمی بود. همین چند روز پیش خواهرم برای تولدم خریده بودش.

مرد سرش را پایین می‌اندازد و با افسوسی که از چهره‌اش به کلمات سرایت می‌کند، با صدایی آرام و گرم می‌گوید: «چه حیف، چیزای خوشگل زود گم می‌شن».

پیاده‌رو خلوت‌تر از هر وقت دیگری است. دختر تلاش می‌کند برق چشم‌هاش را مخفی کند و غم و اضطراب را، همان‌طور که آدم‌های غمگین و مضطرب توی چهره‌شان است، حفظ کند. توی ذهنش سؤال‌هایی که می‌شود پرسید را مرور می‌کند و می‌پرسد: «واقعاً فکر می‌کنید می تونم پیداش کنم؟»

-آره، چرا که نه؟ باید با دقت دنبالش بگردی.

-شما تا حالا چیزی رو گم کردید که بعد پیداش کنید؟

-آره خب، زیاد پیش اومده. دسته کلیدم، عینکم، کارتام، حتی بچم!

دختر با هیجان چشمهاش را گرد می‌کند، صداش را از همیشه نازک تر و با چیزی شبیه جیغ کشیده‌ای می‌پرسد: «آقا! شما بچه دارید؟»

مرد لبخند می‌زند، چهره غمگین و همدرد را می‌اندازد یک گوشه دیگر و با لبخند ادامه می‌دهد.

-آره، یه پسر کوچولو پنچ سالشه. زیادی شیطونه. اگه تو بازار یا جاهای شلوغ مراقبش نباشم حتماً خودشو گم و گور می کنه.

دختر هم اجازه می‌دهد که برق چشم‌هاش بخورد توی صورت مرد.

-چه جالب! چیزای خوشگل معمولاً زود گم می‌شن.

-آره خب. خیلی پسر شیرینیه. ولی راستش زیادی اذیتم می کنه. از وقتی دیگه با مادرش زندگی نمی‌کنه مدام نق میزنه. با پرستارا هم کنار نمیاد. توی مهد هم که پدر مربیا رو دراورده.

-حتماً شما هم خیلی سرتون شلوغه و اصلاً نمی تونید براش وقت بزارید؟

-مجبورم صبح تا بعد از ظهر اداره باشم. بعد از ظهرا هم که دیگه جونی برای آدم نمی مونه که بخواد با یه بچه شر و شور سر و کله بزنه.

-اما بچه‌ها نیاز دارن به اینکه یکی براشون وقت بزاره.

-راست می گی، اما واقعاً من با این شرایط اصلاً نمی تونم اون آدم باشم.

دختر برق چشمهاش را می‌دهد به لبهاش، لبهاش می‌خندند و برق می‌زنند. فکر می‌کند شاید وقتش شده باشد، یا حالا یا هیچوقت، می‌خندد و با اعتمادبه‌نفس طوری که انگار مرد را سالهاست می‌شناسد، می‌گوید: «خب راستش من فکر می‌کنم می تونم یه پرستار خوب باشم. از وقتی کارخونه تعدیل شده چندهفته‌ای هست بیکارم. تجربشو ندارم. ولی خب گمونم از پسش بر بیام. البته اگه هنوز به پرستار نیاز داری.

مرد هم لبخند می‌زند، چهره غمگین چند دقیقه پیشش خیلی دور به نظر می‌رسد، انگار هیچوقت غمگین نبوده.

-چرا که نه؟! تو همصحبت خوبی هم هستی. من همین امروز با این پرستار جدید تسویه می‌کنم. از فردا صبح می تونی بیای سرکارت. شماره‌ای چیزی اگه داری بهم بده تا برات آدرس رو بفرستم.

-خب، کجا یادداشت می‌کنی؟

و این شاید دهمین نفر باشد، شاید هم یکی دوتا کمتر یا بیشتر.


پ.ن: نظری داشتید بگویید، خوشحال می شوم:)

  • ۹۷/۰۶/۱۷
  • Osfur

نظرات  (۶)

اول از همه کلی تبریک بابت نوشتن دوباره 
اگه قرار باشه احتمال یک خط داستانی بیشتر از بقیه ی خطوط احتمالی باشه خب شاید از پس این کار بر نیومده اما با توجه به اینکه شاید گم شدن مطرحه پس خود همین گم بودن میتونه یک امتیاز باشه
در رابطه با کلیت داستان هم اینکه ترجیح میدم دختر ، مرد و پسر بچه همه و همه یک شخص باشند و خب باید سرنخ های بیشتری برای این به دست داد . البته اگر خودت هم فکر و به این نتیجه برسی که اینطور بهتر است
پاسخ:
ممنون، به نظرم حتی زیاد هم نوشتم. شاید هم حوصله و توان بیشتر از این نوشتن رو ندارم شاید هم اکه بیشترش کنم ملال آور شه واقعا.
البته همینکه مثل الان فقط پسر بچه و مرد یکی هستند و دختر قراره یکی از ده دوازده نفری باشه که از اینا پرستاری کرده باز جذابه والبته شاید کمی احساسی تر . اما احساسی که در پسش خودخواهی خوابیده و همین اتفاقا جذاب ترش هم می کنه . چرا که نه
پاسخ:
خوب فکر می‌کنی! و به نظر خودم خب میشه خیلی چیزای دیگه هم دربارش گفت. ولی یه داستان توس مرحله اول باید اونقدر جذاب باشه که مخاطب بخونش و اونو شایسته فکر کردن بدونه.
بله . اصلا اگه چیزای دیگه ای نشه گفت زیاد خوب نیست .

بحثم راجع به زیاد کردن داستان نیست بحثم استفاده از قوه هایی که برای شخصیت سازی یا روشن کردن روایت دستت بوده اما شاید زیاد ازش استفاده نکردی
پاسخ:
درست میگی.
اما خواسته یا ناخواسته سعی میکنم بیشتر روایت کنم تا شخصیت پردازی. بزار خوننده با روایت شخصیت ها رو برای خودش بسازه. حتی توی بار اولی که نوشتم شک داشتم بگم که اون آقا بود، اون یکی دختر و بچهه پسر!
فکر می کنم حداقل من اولین باره که یه نوشته بلند اینجا می خونم :)
خیلی هم قشنگ و خوب بود :)
پاسخ:
خوشحالم که قابل خوندن بود و دوسش داشتین.
اگه میخوای از نظریه کوه یخی همینگوی تبعیت کنی که باید بیشتر کار کنی چون همینگوی از لا به لای سطرهاش حرف های نگفتش تقریبا معلومه اما تو زیاد اینجوری نیست

و اگه میخوای سبک جدیدی راه بندازی باید خیلی خیلی خیلی بیشتر کار کنی 


در پی جمع کردن یک محفل داستان نویسی قوی باش . میتونی؟
پاسخ:
راستش من از چیزی تبعیت نمی‌کنم. یه ایده به ذهنم میرسه، جلوی سیستم میشینم و میزارم خودش پیش بره و چیزی که توی ذهنمه یا شاید پس ذهنمه رو تایپ کنم و نمیشه بهش سبک یا هرچیز دیگه ای گفت ولی خب هیجان انگیزه، چون بعدش بیشتر خودتو میشناسی.

میدونی که، چندان برای من جدی نیست. من مینوسم هروقت پیش بیاد ولی فعلا دغدغه ای براش ندارم و همینطور فرصتی برای پرداختن بهش.
داستان کشش داره، اول گنگه و همین خودش باعث کشش میشه. اما آخر داستان هم کمی گنگه که نباید باشه واقعا. منظور از این شاید دهمین نفر باشد دهمین پرستاره؟ خب در لحظه اول اصلا اینطور به نظر نمیاد. شاید با ویرایش چندتا جمله خیلی روان‌تر بشه.
اینم یه نظر خیلی سلیقه‌ای. شاید با همچین مکالمه سریعی رسیدن از ساعت مچی به پرستار بچه یه کم غیر عادیه. یا جمله چیزای خوشگل زود گم میشن برای ساعت مچی خیلی بی‌ربطه! اینجوری حس می‌کنم.
ولی کلیت داستان خوبه. به نظرم نوشتن چیزای انقدر جدی بدون ویرایش اصلا کار خوبی نیست:)
پاسخ:
میتونم جواب بدم برای نقدها رو اما باید مولف مرده فرض شه دیگه!
ولی خوشحالم که اقلا کلیتشو دوست داشتید:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">