عصفور

عصفور

به هرحال فکر می کنم فارغ از علاقه، هر انسانی به نوشتن و جایی برای نوشتن نیاز داشته باشد.
اینجا، برای من همان است.

*عصفور گنجشک است، همین قدر فراوان، همینقدر مفت، اما آیا همیشه هرچیز فراوانی بی‌ارزش است؟

آخرین مطالب

شبگردی

جمعه, ۳ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۵۸ ب.ظ

از روزی که پایم را اینجا گذاشتم عهد کرده بودم که به شبگردی توی این شهر بزرگ عادت نکنم. گم می‌شوم، میترسم، وقتگیر است.

اما خب گاهی ناگزیرم. مثل دیشب.

 میروم تا خیابان تلخ انقلاب، میروم تا تئاتر شهر، پارک دانشجو، روبروی همان بچه‌های سنگی توی حوض روی همان نیمکت می نشینم و به لرزش چنارها که حالا مثل روزهای اردیبهشتی سبز نیستند نگاه می‌کنم و از عریان بودنشان غصه ام می‌گیرد. پیاده تا سینما سپیده میروم، از جلواش رد می شوم و پوستر فیلم های روی پرده را نگاه می‌کنم، به آدم های خوش توی لابی سینما نگاه می‌کنم و تنم می لرزد. سرد است آذر ماه تهران. از جلوی پاساژی که آن کافه کوچک دنج تهش جا خوش کرده می گذرم، بسته است. شاید امید داشتم باز باشد، اما نه، امید بیهوده‌ای بود.

 از جلوی فست فودی ها، از جلوی سردر بی روح دانشگاه تهران از جلوی آدم های کلافه و سردرگم تنها، از جلوی دختر پسرهای عاشق مصنوعی، از جلو هر چه هست می‌گذرم.

بی آر تی پشت چراغ قرمز وایساده، زود سوار میشوم. میبردم تا مدیریت، تا سرمای گزنده تر شهرک غرب.

دلم لک زده برای صدای دریا، میروم تا چهارراه قدس، می پیچم توی دریا، غرق میشوم توی کافه الین. گرم است توی این سرمای عجیب پاییزی. انگار پاهام را بالا داده باشم و روی شن های داغ قدم بزنم.توی همین مدت ۹۰ صفحه از داشتن و نداشتن همینگوی را خوانده ام، عرق روی پیشانیم راه می افتاد. صدای دریای توی گوشم با آهنگ تند کافه قاطی می شود.کیکم را نصفه میخورم. گرما حالم را بد می کند. انگار دریا زده شده باشم سرم را بین دستهام می گیرم.

می روم بالا تا نفس بگیرم، نباید دریا مرا غرق کند. تا قدس با خودم زیر لب حرف میزنم. از قدس هم میپیچم توی ایران زمین، سرد تر است، کلاهم را سر می‌کنم. باد تند و سرد است.من هم تند راه می روم.

 کسی بلند  می پرسد ساعت چند است؟ 

جز کتابم چیزی همرام نیست می ایستم و می گویم نمی دانم. اعتنا نمی کند. به گشتن سطل زباله‌ی المینیومی ادامه می دهد و صورتش را کامل توی سطل فرو می‌کند.

تا خوابگاه بلند بلند چند بار دیگر می خندم، چند بار هم با عصبانیت سر خودم داد می‌کشم.

هوا حسابی سرد است. دستهام را را دستگاه ثبت اثر انگشت نمی خواند.

نگهبان می گوید حسابی یخ زده ای پسر.

سرش داد می کشم؛ دریا بوده ام. اما صدای دریا نمی گذارد صدایم به گوش هاش برسد. لبخند میزند.

تا اتاق سرم دوران می کند...

زیر لبم تکرار می کنم؛ حسابی یخ زده ای پسر!

  • ۹۶/۰۹/۰۳
  • Osfur

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">