عصفور

عصفور

به هرحال فکر می کنم فارغ از علاقه، هر انسانی به نوشتن و جایی برای نوشتن نیاز داشته باشد.
اینجا، برای من همان است.

*عصفور گنجشک است، همین قدر فراوان، همینقدر مفت، اما آیا همیشه هرچیز فراوانی بی‌ارزش است؟

آخرین مطالب

۴ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

کاملا احساس بی‌هنری می‌کنم و این حس رنجی واقعا طاقت‌فرساست. عجیبه که این رنج چندان شناخته و پرداخته نیست.

  • Osfur

اول باید تکلیف خودم را روشن کنم. قرار است معیار بنویسم یا محاوره؟ معیار را ترجیح میدهم هرچند محاوره برای چیزهایی که می‌خواهم بگویم مناسب‌تر است.

نزدیک به دو هفته است که تنها در خانه هستم. سعی کردم مطالعه کنم و تمرکز داشته باشم اما چندان موفق نبودم. تنها توانستم به منابع نوکی بزنم. در حالی که می‌دانم آزمون دکتری از آن آزمون‌هاست که طراح‌ها از هر سوراخی برایش سوال بیرون می‌کشند. عملا احتمال موفقیتم بسیار پایین است و همین عصبانیم می‌کند (می‌کرد). حالا چرا نشد آن برنامه‌ای که می‌خواستم؟ منظورم این دو هفته نیست، که اگر حتی این دو هفته را هم می‌توانستم حداکثری مطالعه کنم باز احتمال موفقیتم چندان بالا نبود. ماجرا مربوط به برنامه بلندمدت شکست‌خورده‌ای است که غم‌انگیز است. دلیلش چیست؟ بی‌ارادگی؟ قطعا بخش عمده‌ای از دلیل همین است اما چیزهای دیگر هم هست که یادآوری‌شان غم این برنامه شکست خورده را کمتر می‌کند.

سالی که آخرهاش هستیم، ابتدایش با تغییر شغل شروع شد. از خبرنگاری و دبیری یک سرویس خبری در یک خبرگزاری درندشت به کارشناسی حقوقی در یک نهاد با ویژگی‌های خاص. تغییر شغل همیشه با چالش‌هایی روبرو است، از محیط کار جدید و اخت شدن با آن تا تغییر وظایف و این چالش‌ها برای من حالت حداکثری داشت. کاملا محیط کار متفاوت بود و کار جدید جنسش فرق می‌کرد. اوایل برای یک گزارش کارشناسی مجبور بودم 3 روز وقت بگذارم و تهش هم یک خزعبل تحویل بدهم. ته ماه هم با کل کار نکرده شرمنده باشم. البته زمان و تجربه حرفه‌ایم کرد، تا حد زیادی جا افتادم و چیزهای زیادی یاد گرفتم اما برایش انرژی زیادی صرف کردم. از طرف دیگر دخترم روزهای چندماهگی‌ش را سپری می‌کرد و آن هم چالش‌های خودش را داشت. باید اقامتگاه دانشگاه را هم تخلیه و یک خانه جدید اجاره می‌کردیم که توی تهران خودش مصیبت کاملی است. کلاس‌های دانشگاه هم جز دو ماه از تابستان که تعطیل شدند با قدرت ادامه داشتند و تقریبا دو روز و نیم در هفته وقتم را می‌گرفتند. کارهای کارآموزی وکالت هم اگرچه کم بودند اما فکرش آدم را درگیر می‌کرد. در این شرایط داشتم برای اولین بار مقاله علمی-پژوهشی می‌نوشتم و واقعا طاقت فرسا بود به علاوه اینکه این اواخر درگیر تصویب پروپوزال پایان‌نامه‌ام هم شده بودم و آن هم چالش‌های خودش را داشت. همه اینها در کنار بی‌ارادگی و حالاتی که شبیه افسردگی بود روزهای سختی را برایم رقم زد. روزهایی که با نارضایتی و حس سرخوردگی می‌گذشت و من درگیر غوطه‌خوردن در احوالات ناگوار و اعتیاد به سرگرمی برای فرار از بی‌ارادگی بودم. ماجرای قطع کردن درخت‌های جنگل با اره کُند. خسته می‌شدم و احوالم گرفته بود. به بازی کردن و فیلم دیدن و وقت‌گذرانی در شبکه‌های اجتماعی معتاد شدم تا کمی از آن احوال کم شود اما طبیعی بود که اینها هم خودشان حس نارضایتی را تشدید کنند.

راستش می‌خواستم این متن را با این جمله شروع کنم که «زندگی مثل یک هزارتو است، طبیعتا داخلش گم می‌شوی اگر صرفا جلوی پایت را ببینی و درگیر جزئیات باشی» من دقیقا گم شدم. کارهای نسبتا زیادی کردم اما به سختی و اگر نگاه کلان‌تری داشتم و سعی می‌کردم خودم را درمان کنم و اره‌ای تیزتر برای خودم مهیا کنم قطعا کارهای باکیفیت‌تر و بهتری انجام می‌دادم و پروژه دکتری هم اینطور مفتضحانه شکست نمی‌خورد.

اما چاره چیست؟ حالا منم و یک برنامه جایگزین، یک پلن بی.

یک برنامه خودمراقبتی را شروع کرده‌ام. بعد از آزمون دکتری، درگیر بودجه هستم، بعدش کمی استراحت می‌کنم و خودم را بیشتر ارزیابی می‌کنم. سخت‌تر می‌گیرم. ورزش می‌کنم و مفیدتر غذا می‌خورم و می‌خوابم. در خصوص موضوع پایان‌نامه‌ام مطالعه می‌کنم و سعی می‌کنم یکی دوتا مقاله هم در همان موضوع آماده کنم. طرح پژوهشی انتخابات را پیش می‌برم و کارآموزی وکالتم را تمام می‌کنم. برنامه‌ای سبک برای مطالعه منابع آزمون دکتری برمی‌دارم و یک کار مستمر واقعی را پیش می‌برم. سفر می‌کنم با فائزه و آیه آخر هفته‌ها را بیرون می‌روم و بیشتر با فائزه حرف می‌زنم.

با این حال مطمئنم یکی هست که عزم‌های استوار و طرح‌های جذاب را می‌تواند فروبشکند و گسسته کند. پس هر اتفاقی ممکن است بیافتد. با این حال دوستش دارم و امیدوارم سال دیگر همین موقع موجود بهتری باشم، فارغ از اینکه چقدر این پلن بی جواب داده باشد.

  • Osfur

من آدم کار مستمر نیستم. راستش من اصلا آدم نیستم، یک معتاد بی‌اراده‌ی بی‌دقتم که روحم را به سرگرم شدن فروخته‌ام. کاری نمی‌کنم که کار باشید، طرحی را پیش نمی‌برم. البته طرح‌های متعددی می‌سازم و با همین نقشه‌کشیدن‌ها روح سرخورده‌ام را کمی آرام می‌کنم. طرح‌هایی که هیچ وقت به سرانجام نرسیدند و پیش نرفتند، چون من آدم کار مستمر نیستم، من آدم کار کردن نیستم. چاق شده‌ام، نزدیک 88 کیلو، با شاخص توده بدنی 28.4، بیش از 10 کیلو اضافه وزن. بدون ذره‌ای چابکی و با معده‌ای که دیگر غذاها را خوب هضم نمی‌کند.

خسته‌ام، خسته. دیروز تولدم بود و به این خستگی فکر می‌کردم و اینکه چقدر حالم بد است و چقدر من بدم. بد یعنی کسی که مستحق جهنم است و عذاب. حالا قرار است درست شود؟ با توجه به پاراگراف اول باید بگویم امیدوار نیستم. نمیگویم ناامیدم، ناامید خودش مستحق آتش است ولی امیدوار نیستم و البته خسته. چکار کنم؟ با خودم توی خانه راه میروم و میگویم. چه کار کنم؟! شما میدانید؟ شما کی هستید اصلا؟ کسی هست اصلا؟

  • Osfur

وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، دلم به حال خودم می‌سوزد و از طرفی کاملا احساس می‌کنم آن روزها آدم بهتری بوده‌ام. تناقضی آشکار بین این احساس وجود دارد که فهمیدنش سخت نیست اما اینکه ریشه این تناقض کجاست را من هم به سختی میدانم.

  • Osfur