پایاننامه رو دفاع کردم و بعد از دفاع با استاد راهنما توی محوطه سبز پارکمانند جلوی کوشک آموزش قدم زدیم و روی یک نیمکت نشستیم. حرفهاش بوی دلداری میداد و احساس میکردم داره سعی میکنه بهم امید بده. من هم خودمو قوی نشون دادم، از ضعفم گفتم و اینکه تلاشم رو میکنم برای جبرانشون اما شدیدا احساس پوچی میکردم. نمیدونم برای چی میجنگم و چی رو میخوام به دست بیارم. قدرت و جاه؟ علم و احترام؟ حسابی خستهام و نمیدونم کاری ازم برمیاد یا نه. میتونم اینجا رو جای بهتری کنم یا نه. اصلا میتونم دووم بیارم یا نه. هیچی نمیدونم. فقط میدوم، میدوم...
- ۱ نظر
- ۲۹ شهریور ۰۲ ، ۰۲:۰۰