این که ما سرِ کار گاهی چرت میزنیم، در کار به این فرسایندگی طبیعی است. این هم که سرکارگر داشته باشیم که بیاید چک کند که خوابیم یا بیدار هم طبیعی است، اما اینکه بیایند و از خواب بیدارت کنند چندان طبیعی به نظر نمیرسد.
راستش تا چند دقیقه خیره نگاهش میکردم و فکر میکردم دقیقا هدفش از این همه عجله و نگرانی چیست و بعد از آن هم تا چند ثانیه بعد از شنیدن حرفهاش فکر میکردم که الآن دقیقا بیدارم یا نه، حتی این را هم گفتم و با صدای مشوشش رو به رو شدم که تاکید می کرد که نه، بیدارم.
میگفت برای فردا بلیت میگیریم و مشخص نیست تا کی طول می کشد و من همزمان با گنگی و گیجی، ناخودآگاه به برنامه هام فکر می کردم؛ کلاسم، کتابهایی که باید تحویل بدهم، بی حوصلگیهایم (این هم جزو برنامههاست دقیقا)، مرخصی، بستن قرارداد اجاره زمین کشاورزی، پس دادن پول رهن خانه، اسباب کشی، قول به مادر، این حجم از دوری از...، این دلتنگی...
-باید بیاییم حتما؟
-حتما.
شصت تومن بابت کلاس داده ام راستی! چه کسی اهمیت می دهد؟ جواب مادر را چه بدهم؟ باز هم چه کسی اهمیت می دهد؟ داری مرا کجا میبری راستی؟
-کارت ملیتو بده تا بلیطتو رزرو کنم؟
-بفرماید، من هنوز فکر می کنم نکنه دارم خواب میبینم!
[دوست نداشتم شخصینویس شوم دوباره و این چیزها را بنویسم، ولی باور کنید نگارنده اگر اینها را اینجا هم ننویسد از دلتنگی یا نمیدانم هر چیز دیگری ممکن است عملا بترکد.]
- ۰ نظر
- ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۳۲