۷خرداد۹۵
تاریخ باز به نظم خود برگشته و من نیز انگار کمی آرامترم.
شب ها روی تخت فلزی گوشهی ایوان داستانها دارم با قلب بیمارم و روزها را نیز لنگان میگذارنم. امتحانهای نهایی پیش دانشگاهی را پاس میکنم با بیخیالی. با بیخیالیای که اگر کمی عقلانی به آن نگاه کنی وحشتناک است.
شب ها به خودم فکر میکنم و به اینکه این شخص که روی تخت لم داده کیست؟ آیا شخصیتی یکپارچه و واحد دارد یا هر روز مدام تغییر میکند و شاید هم هر لحظه. عین یک رود روان. که البته شاید در ابتدا این تشبیه زیبا به نظر برسد اما حالا این تشبیه برای من بسیار زجرآور است. یعنی دیگر حوصله ی این تغییرهای ناگهانی را ندارم. مایل به آرامش و سکونم. مایل به اینکه به اعتقاد موقر و ثابتی برسم که کمتر خللی در آن باشد.
البته این رفتن و سیرورت هم چیز بدی نیست و گاه لذت بخش است. اما بعضی اوقات هم مثل حالا حسابی کلافه ام میکند.
دیشب را با استاد سپری کردم. با دیدن روی ماهش و لبخند زیباش و کلامی که آنچنان به دل مینشید که باران به جان کویر. حالم خوب خوب شد.کمی خصوصی صحبت کردیم و با خنده گفت، عاشق شدی، هان؟! بعد هم گفت قبل از استخاره دو مرحله هست، ابتدا رجوع به عقلانیت و سپس استشاره. بیخیال استخاره! بعد گفت که کتمان کن. این حب را مکتوم کن و از زیاد و عمیق تر شدنش جلوگیری. و سعی کن زیاد فکرش نکنی، زیاد هم نبینش و...خلاصه که گفتند این محبت نعمت است البته باید راه عقلانیت پیش گرفت و اجازه نداد که نفس بر عقل چیره شود و انشالله که به خیر ختم شود. گفتند که از مجاز به حقیقت راهی هست به خودت مربوط است که از این پل بگذری یا نه.
حالا تقریبا میدانم چه کنم. آرامم و باید ادامه دهم به کارهایی که باید.
فرصت کمی تا کنکور مانده.
+تاریخ را اشتباه امسال زده بودم:)
- ۹۶/۱۰/۰۸