پناهگاه
صبحها تا ظهر حس بدی داره. یه سکوت بد. آدم کلافه میشه. خبری نیست. همه جا ساکت. کلاسا بیروحه و کمتر کسی سوال میپرسه. اغلب بچه ها چهره هاشون خسته است و وقتی از کنارت رد میشن گاهی یادشون میره سلام کنن.
اینجور وقتا باید یه پناهی برای خودت پیدا کنی. بدجوری به آدم سخت میگذره. خب، معمولا اینجور وقتا پناه ما دوست داشتنی هامونن. منم رفتم سراغ شعر، اما نتیجه فاجعه بار بود، دهنم تلخ شد، حتی بدتر از وقتی که اشک آور رو با دهن تنفس کنی. لعنتی! باید یه چیز دیگه پیدا کنم. کاش میشد تو این وقتا کتاب خوند، اما نمیشه، واقعا نمیشه.
کاش میتونستم با بچه های جهادی هفته قبل برم کرمانشاه. کاش میرفتم بدون اینکه به کلاسا و امتحانا فکر کنم.
اما حالا کار از کار گذشته، فعلا باید دنبال یه پناهگاه بگردم.
فقط میدونم فعلا دیگه نباید هیچی بنویسم، اما بدیش اینه نمیدونم باید به جاش چیکار کنم...
+بدی روز روشن به علاوه پسر بودن اینه که نمیشه گریه کرد...
++با نوشتن همه چی رو گنده میکنم، با نوشتن شلوغش میکنم، با نوشتن همه چی خراب میشه...نه! بسه دیگه...باید لولهی کلاشینکف رو روی شقیقم بزارم و داد بزنم؛ آدم شو مرد! آدم شو...
- ۹۶/۱۰/۱۱