فکرش را کن!
اولین بار گمانم ابتدایی بودم که ننه حیران توی ایوان خانه مامانجون آن فال عجیب را برای همه میگرفت، نشسته بودم و با دقت نگاه میکردم. یک سوزن بود که به نخی آویزان، از انتهای نخ میگرفت و آرام تکان میداد روی ساعد کسی که می خواست فالش را بگیرد و گمانم اگر نوک سوزن میگرفت به دست و عمود میماند یعنی پسر بود و اگر کج میماند یعنی دختر و اگر نمیماند یعنی هیچ.
بازی جالبی به نظر میرسید و برای من خیلی هم جدی شده بود، و چقدر مشتاق بودم که بدانم چندتا دختر خواهم داشت. اوهوم، چند تا دختر! نمیدانم چرا، اما دوست داشتم بدانم چند تا دختر خواهم داشت نه چندتا پسر!
یادم هست که برای من هم گرفت. اولیش عمود شد و بعدی کج و دیگر نایستاد. یعنی یکی پسر خواهی داشت یک دختر. یادم هست چه لبخند از ته دلی زدم و چقدر خیالات توی سرم بود برای یک دانه دخترم که قرار است یک روز بغلش کنم و به چشمهاش خیره شوم.
البته نمیدانم خیالات حالام مثل آنوقت باشد یا نه اما خب هنوز هم گاهی خیالش میکنم.
شاید وقتی یک پسر به دختری که خواهد داشت فکر کند اول برود سراغ تصور یک دختر بچهی بازیگوش شیرین زبان که میدود و تلوتلو میخورد. وای...چه شیرین! حتما ته دل آدم خالی میشود و ضعف میرود. اما خب شیرینتر از آن چیز دیگریست که کمتر فکرش را میکنند. البته اگر اصلا فکرش را کنند؟:)
فرض کن دست دختر نوجوان چهارده پانزده ساله ات را بگیری (یعنی واقعا دستش را بگیری ها!) و توی خیابان دنبال قدم های تندش راه بیافتی تا کتابفروشی قدیمی و بزرگ سر چارراه. ببریش سمت قفسههای رمان و براش بگویی جلال چقدر خوب است، چقدر نادر ابراهیمی جذاب است و میشود ازش چیز یاد گرفت و چقدر میشود از نوشتههای بایرامی لذت برد. و از خاطراههات بگویی برایش و قاه قاه بخندانیش.
اوه...وقتی فکرش را میکنم، مطمئنم بعدش هم آنقدر سر انتخاب کتاب برای مادرش با هم بلند بلند میخندیم و حرف میزنیم تا کتابفروش با لبخند محترمانه بیرونمان کند.
فکرش را کن، موقع برگشت همینطور که دارد یکریز توی پیاده رو حرف میزند دستش را بکشی توی یک گل فروشی و در مقابل چشمهاش که برق میزند و لبهاش که یکهو ساکت شده بگویی؛ گمون نکنی میخوام برات گل بخرم، اوردمت تا تو کمکم کنی یه دسته گل بخریم واسه مامان.
و پقی بزند زیر خنده که تو هنوز هم برای انتخاب کردن هرچیزی برای مامان وسواس داری.
فکرش را کن، حتما روز خوبی خواهد شد وقتی صبح بروی اتاقش, بالای تختش و قبل از آنکه دینگ دینگ صدای آلارم گوشیش بلند شود، با دستهات پیشانیش را نوازش کنی که پاشو جانم. مامان صبحانه آماده کرده. و او هم با چشم های پف کرده لبخند بزند که الان، الآن بیدار میشم و باز چشمهاش را دوباره روی هم بگذارد و تو خیره نگاهش کنی و پیشانیش را ببوسی و دلت نیاید باز بیدارش کنی.
چقدر شیرین است! طوری که فکرش هم دهان را شیرین میکند.
فکر اینکه گاهی دوتایی از خانه فرار کنیم و برویم یک سفر کوتاه، شاید هم کوهنوردی، شاید هم یک کافه دنج.
حتما گاهی ازش خواهم پرسید که تازگی ها چه خبر؟ و از پرچانگیش هیچ خسته نخواهم شد.
حتما میگذارم وقتی کتاب میخوانم بیاید و سرش را بگذارد روی پاهام و با موهاش بازی کند و فکر کند که بگویم، نگویم؟
اوه...حتما نمیگذارم به خاطر نظر من نظرش را کنار بگذارد مگر بتوانم قانعش کنم و با لبخندش بفهمم کاملا پذیرفته که گاهی میتواند نظرش اشتباه باشد.
چه خیالاتی...
برای بعدهاش حتی میتوانم خیال کنم. برای لبخندهاش، برای وقتی خوشحال است و بغلم میکند، برای وقتی که ناراحت است و بغلش میکنم.
شاید یک از همان روزها همین متن را هم برایش خواندم و ماجراش را هم گفتم، فکرش را بکن!
حتما کلی سر به سرمان خواهد گذاشت و کلی فضولی خواهد کرد.
فکرش را کن:)
چقدر شیرین است!
- ۹۶/۱۰/۱۵