بلد نیستم
من این شهر رو بلد نیستم، مردمش رو، اداره هاشو، بوق های ممتد راننده هاشو، دویدن خانوماش برای رسیدن به مترو، دختربچه های گلفروششو...من هیچکدومو بلد نیستم.
من اهلی هوای آبی و خیابونای پرچنار و خلوتم.
بزار اعتراف کنم، من هر وقت پله های پل مدیریت رو پایین اومدم تا به دانشگاه برسم بغض کردم.
امروز حتی قبل از اون بغض کردم. توی بی آر تی.
این شهر...منو خورد میکنه...و من حتی به خودم حق خورد شدن نمیدم.
من خودمو محق نمیدونم که وسط بی آر تی با صدای پسر افغانی که سه تار میزنه بزنم زیر گریه.
حتی خودمو محق نمیدونم که بغض کنم.
حتی خودمو بابت نوشتن اینا هم سرزنش میکنم.
مدام فکر میکنم، مدام خودمو تنبیه میکنم، مدام به خودم میگم که ضعیفی، مدام میخوام قوی باشم...
اینا حرف یه روز و دو روز نیست.
من این شهر رو هیچوقت بلد نبودم و گمون نکنم هیچ وقت یادش بگیرم، هرچند تمام تلاشمو میکنم. و خودمو سرزنش میکنم که چقدر خنگی، چقدر ضعیف...
+یکی توی سرم میزنه: خب که چی، چرا اینا رو مینویسی؟ اگه نتونم جوابشو بدم شاید یه روز تسلیمش شم.
++بازم میدونم همه چی از خودمه، با خشم لولهی کلاش را میزارم روی شقیقهام، و خطاب به خودم فریاد میزنم: «آدم شو مرد...آدم شو...»
+++پست رو ویرایش نمیکنم. خاموش میکنم برم بخوابم...
- ۹۶/۱۰/۱۹