اضطراب
- از صبح نتونستم اصلا درس بخونم.
- خب بشین درستو بخون.
- نتونستم، این اضطراب دیگه برام مزمن شده.
- چی شده؟
- مزمن شده...هی میاد و هی میره، مدام هستش...توی جونم کهنه شده، مثل بیماری که تو تن کهنه میشه.
- خوب میشی.
- بیماری که کهنه بشه، خوب نمیشه که.
- بیخیالش باش. به خدا توکل کن.
- باشه.
- میخوای بگم بهش تلفن کنه تلفنی بش بگه؟
- نه، مهم نیست.
- نمیدونم، اگه میبینی نیازه، میخوای بازم بهش بگم؟ اما تاحالا چندبار بهش گفتم، میگه بهتره حضوری ببینمش، میدونی که چندبار بهش زنگ زده، هفته پیش هم میخواست ببینش که نشد.
- نه، مهم نیست، صبر میکنم.
- خب برو درستو بخون.
- باشه.
- کاری چیزی نداری؟
- نه.
- مواظب خودت باش.
- باشه.
- خدافظ.
- خدافظ.
+نمیدونم... کاملا براش این حرفهای من عجیبه، با هر کلمم تعجب میکنه، کهنه شدن، مزمن شدن، اینا براش معنی نمیده. برای خودم چطور؟ نمیدونم.
++باید به بهانه امتحانات هم شده، باید مدتی کنار بزارم این صفحه چند اینچی رو. شاید اینطور بهتر باشه هر چند تجربه ثابت کرده برای من چیزی رو درست نمیکنه. چون من تعلقی بهش ندارم، تعلق من به چیز دیگه ایه که تازه این دوره کناره گرفتن بدترشم میکنه. از اون چه گریزی هست؟
+++به قول درویش؛ یا لیتنی حجر/ کی لا احن الی ای شی...
- ۹۶/۱۰/۲۰