شب
دوشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۱۳ ق.ظ
از دیشب خاطرهای دور یادم مانده، از آب پرتقالی که میلاد برام گرفته بود تا سید و علی که پاهام را توی تشت پاشویه میکردند. و تصویر گنگ ماشین روح الامین که یخ زده بود و گاز میداد تا برسیم به درمانگاه. حسابی ضعف کرده بودم. دیشب قدر یک ماه کش آمده بود، چند باری بیدار شدم از سردرد، یکبار هم از داغی تنم، یکبار هم پاهام یخ زده بود همه به فاصله های یک ساعته یا کمتر. عرق میکردم، داغ میشدم، یخ میزدم... اما خب میدانی هرچند سخت، اما تجربه جالبی بود که شاید کمتر پیش بیاید. آدم وقتی میبیند اینهمه ضعیف است خیلی چیزها دستگیرش میشود و من حالا حال کسی را دارم که خیلی چیزها دستگیرش شده:)
+راستی چقدر دوستان خوبی دارم. حتی محمود که آنهمه با هم دعوا کردیم و تهش از اتاقمان رفت، دیشب آنچنان نگران بود و میدوید که انگار نه انگار که منم، که انگار برادرش یا حتی از آن نزدیکتر.
- ۹۶/۱۱/۰۲