29مهر
شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۴۰ ب.ظ
وقتی پایین آن سنگ سرد زانو زده بودم و با خود فکر می کردم چه چیز مایه قرابت من و این پیر خفته در خاک است قلب و جانم چیزی نمیافت جز رابطه ای پدرانه که از نم روی سنگ می تراوید در وجودم.
تماما احساس می کنم دوستش دارم بی آنکه بخواهم دیدگاه هایش را نقد کنم یا آنکه بخواهم از خیلی چیزها به او گلایه برم.
سخن فراوان است پدرجان اما تنها زیر لب بعضی را زمزمه می کنم . گمان نکنم نشنیده بگیری...
+تنفس می کنم هوای حرم را. غنیمتی است این چند دقیقه، می دانم هوای شهر هر چه سردتر شود آلوده تر خواهد شد.
++کلاس های صبح را از بی حوصلگی نرفتم. علی می گوید باز که شروع کردی؟ می گویم نمی خواهم عادی شوم. می گوید شاعری! و من می دانم حرفش مرادف مجنون است.
+++حاجی بابا بلند شده آمده دانشگاه احوال درسم را بپرسد. این همه راه؟ چطور بغلت کنم پیرمرد دوست داشتنی؟
- ۹۶/۰۷/۲۹