صد و نود سوم
يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۳۵ ق.ظ
وقتی خداحافظی کردم مثل هربار تصور کردم شاید آخرین باره، اما اینبار دلم لرزید.
به مادر فکر کردم، به تو، به خنده های احمدرضا، شوق کودکانه حاجی بابا وقتی قرآن یادش میدادم...
یعنی دارم از مرگ میترسم؟
این وابستگی نیست؟
نکنه من همیشه همینطور یودم؟!
نه! این سوالها جواب نمیخوان.
چتربازی که از پریدن ترسیده باشه تا دیر نشدن باید بپره...
[وقتی همه شادن این اندوه من بلااجتنابه]
- ۹۶/۱۲/۰۶