بلاهت (مونولوگ)
پنجشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۷، ۰۷:۵۴ ب.ظ
یادت هست؟ تو معتقد بودی که من ابلهم و به ای نحو ممکن اینرا به رخم میکشیدی.
البته شاید هیچوقت اینرا به زبان نیاوردی، ولی من آنقدرها هم احمق نبودم که نفهمم رفتارت با من رفتار با یک آدم ابله بود.
البته تو تنها کسی نبودی که چنین برخوردی با من داشتی، ولی بقیه مهم نبودند، تو مهم بودی وگرنه کی باورم میشد که ابلهم؟
همین چند وقت پیش، زمانی که از سلف برمیگشتم با یکی از دانشجوها که اسمش را هم حتی نمیدانستم همقدم شدم، اواسط راه گفتم، چند روزی است بدجوری احساس بلاهت میکنم. چیزی نگفت اما نگاهش کاملا یادم مانده، شبیه نگاه تو بود، هرچند شاید معنای کلمه بلاهت را نمیفهمید اما خوب دریافته بود که با یک ابله طرف است.
راستش بقیه غیر از تو اینها را شاید کوبیدن خود برای رهایی این بار سنگین بدانند اما تو خوب میدانی که اینها جز اعترافاتی صادقانه نیست که بدون ویرایش مینویسم.
و خب مثل همیشه باز با احساسی مملو از بلاهت. که شاید حاد تر از هر وقت دیگری.
طوری که با هر کلام که از دهانم خارج میشود، با هرکلام که توی گلویم رسوب میکند و با هر کلام که میشنوم این احساس مدام بیشتر میشود.
و خب همیشه اعتراف کردن راه جذابی است برای نشان دادن میزان بلاهت...
+این متن را توی خانه ای مینویسم که هفت سال ابتدای زندگیم در آن طی شده، خانه ای که دو اتاق دارد هر کدام دوازده متر و راهرویی که پله میخورد رو به پایین و میرسد به آشپزخانه ای که برای ماندن در آن باید سر را از گردن خم کرد و از آن هم پله میخورد به پایین تر که حمام است و دستشویی و پاگردی. از تمام اینجا شب لرزه های حاصل از عبور ماشین سنگین ها و قل خوردن از پله ها تا پایین خوب در خاطرم مانده و بابا...
++شب آرزوهای ترجمه ای سخیفی است برای لیلة الرغائب، ترغیب، رغبت، اینها بیشتر معنای شوق میدهد تا آرزو، چیزی که ندارم و چقدر بی معنی است. (اینرا هم برای تکمیل و تاکید آنچه در باب بلاهت نوشتم باز پی نوشت کردم.)
- ۹۷/۰۱/۰۲