اندر مصائب وبلاگنویس شدن
پنجشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۱۴ ب.ظ
از همین هفتهی پیش که تصمیم گرفتم دیگر یک وبلاگ نویس واقعی بشوم، تمام تلاشم را کردهام تا ضوابطی را که هر وبلاگ نویس حرفهای رعایت میکند، رعایت کنم.
همان اول پست های شخصی را که فقط به درد خودم میخورد پیش نویس کردم، دستی به این گوشه، آن گوشهی صفحه کشیدم، یک «درباره من» نوشتم و چسباندم سر در وبلاگ و کنارش اینکه «دنبال کردن». بعد هم تصمیم گرفتم پست هام را با دقت و وسواس بفرستم، اقلا یکی دوبار قبل ارسال بخوانمشان و ویرایششان کنم. پست ها را با فاصله بفرستم و بگذارم حرفهام خوانده شوند.
من تقریبا تمام تلاشم را کردم، هرچند کلی کار دیگر هم بود که میشد کرد، مثل اضافه کردن دسته بندی موضوعی، هشتگ گذاری، جای آرشیوبندی مثل بچهی آدم گزینه صفحه بعد اضافه کردن و... ولی خب بعضی ضوابط شخصی اند و باید پیرو این قانون که «وبلاگ باید منحصر به فرد باشد» از خیلی هاشان چشم پوشید و از آنطرف حتی چیزهای نامتعارف تازه ای هم اضافه کرد.
البته با اینهمه هر چقدر هم خودم را گول بزنم باید نهایتا بپذیرم که من مرد اجرای تمام چیزهایی که مرا میتواند وبلاگ نویس کند نبودم و نیستم. بعضیهاشان را از ابتدا نمیتوانم انجام بدهم و اصلا نمیتوانم برایشان تصمیم هم بگیرم و خیلی هاشان را هم از وسط راه نقض میکنم، مثل همین پست که سومین پست امروز است.
[پایان مقدمه(:]
اما؛
بعد از این همه اطناب میخواهم درباره مورد اول چیزی بگویم، تصمیماتی که نیازند ولی اصلا نمیتوانم درباره شان فکر هم بکنم و به نظرم همین هاست که نمیگذارند هیچ وقت یک وبلاگ نویس بشوم.
یکیش همین که نظرات را همه بستهام، البته پیامهای خصوصی کم نیست ولی نمیتوانم به باز کردن نظرات فکر کنم، و گمانم آن هم برای این است که از دیدن «نظرات0» واقعا ناراحت میشوم. آخر چرا باید به مطلبی به این نازنینی کسی نظر ندهد؟:) البته شاید بشود درباره این مورد روزی تجدید نظر کرد اما درباره اینکه وبلاگ کسی را جز تو نمیتوانم دنبال کنم گمان نکنم بشود هیچ وقت تجدید نظر کرد.
وبلاگ نویسی در بیان گمانم یکی از لوازم اساسی اش همین باشد ولی خب برای من غیر ممکن است، حتی تصور کردنش هم ترسناک است!
راستش من همیشه از شادی اشتباهی ترسیدهام، آنقدر که در زمان شادی با شک زیرچشمی به اطراف نگاه کردهام که نکند اشتباهی رخ داده! مثلا همین دیشب بعد از لایی عزت اللهی به دخیا و چسبیدن توپ به تور دروازه تا چند ثانیه داشتم فکر میکردم حتما اشتباهی شده، ولی خب نامردها داشتند خوشحالی میکردند، حتی پیکه هم ناراحت سر تکان میداد. خب اینطور دیگر شک کردن خیلی سخت میشود!
میدانی، واقعا دردناک است، وحشتناک است بعد از دویدن و خوشحال شدن یکهو بفهمی اشتباه شده. ویدیو چک احمق بیاید بگوید، برگردید! کجا؟ خیال کردید! حالا حالاها باید بنشینید و حرص بخورید. این خیلی وحشتناک است و من همیشه پیش پیش از افتادن اینطور اتفاقها ترسیدهام و تمام تلاشم را کردهام تا اشتباهی رخ ندهد.
پس واقعا فکر اینکه وبلاگی غیر از وبلاگ تو را دنبال کنم واقعا ترسناک است. فرض کن یکروز آن ستاره زرد روشن شود، ولی ستاره وبلاگ تو نباشد! چطور میتوانم تحمل کنم آن حس را وقتی من هنوز از آن شادی اشتباهی دیشب تمام ماهیچههام منقبض است؟ پس معقول است که کسی را دنبال نکنم، این هم که من هیچ وقت وبلاگ نویس نمیشوم هم به نظر معقول است. و وقتی با خودم دربارهاش فکر میکنم میبینم واقعا وبلاگ نویسی کار وحشتناکی است!
[همین ایجاز در متن هم از ضوابطی است که معمولا رعایت نمیکنم]
[راستی فدای چشمهایت که این همه متن را میخوانی(:]
- ۹۷/۰۳/۳۱