ساعت چرمی
داستان کوتاهی است، بعد از مدت ها وقتی بین کارهام داشتم یک خورده استراحت می کردم و شربتم را سر میکشیدم به ذهنم رسید. ویرایش چندانی نشده ولی به نظرم حرفم را می رساند. بعد از مدت ها واقعا امیدوار کننده است:)
-آقا، آقا! ساعت چنده؟
-یه ربع به پنج.
-می دونی آقا؟ من ساعتمو گم کردم، از ظهر که موقع غذاخوردن دستم بود دیگه ندیدمش.
-امیدوارم پیداش کنی.
-منم امیدوارم.
این شاید دهمین نفر باشد، شاید هم یکی دوتا کمتر یا بیشتر، در چهار ساعت گذشته از هر که دستش ساعت مچی دیده همین سؤال را پرسیده است. اگر کسی حوصلهاش را داشته برایش توضیح داده که ساعتش یک ساعت چرمی خوشگل است که همین چند روز پیش به مناسبت تولدش هدیه گرفته و اگر هم مانند این پیرمرد آخری یک آدم عنق و بیحوصله به تورش خورده، سریع حرفش را تمام کرده تا مگر از بعدی بپرسد و شاید بتواند توضیح بدهد که چه مصیبتی را دارد تحمل میکند.
-آقا، آقا، ساعت چنده؟
-یه ربع به پنج.
-ممنون آقا. من ساعتمو گم کردم. از ظهر دیگه ندیدمش، یادمه که موقع ناهار خوردن دستم بود.
مرد میایستد و به قیافه مضطرب دختر جوان نگاه میکند. غم را سُر میدهد بین صورتش، دستش را بالا میآورد و با همدردی میگوید: «خب پس بهتره برگردی همونجا، ممکنه همونجا افتاده باشه».
-اتفاقاً دارم میرم همونجا. ولی آقا، اون یه ساعت خوشگل با دسته چرمی بود. همین چند روز پیش خواهرم برای تولدم خریده بودش.
مرد سرش را پایین میاندازد و با افسوسی که از چهرهاش به کلمات سرایت میکند، با صدایی آرام و گرم میگوید: «چه حیف، چیزای خوشگل زود گم میشن».
پیادهرو خلوتتر از هر وقت دیگری است. دختر تلاش میکند برق چشمهاش را مخفی کند و غم و اضطراب را، همانطور که آدمهای غمگین و مضطرب توی چهرهشان است، حفظ کند. توی ذهنش سؤالهایی که میشود پرسید را مرور میکند و میپرسد: «واقعاً فکر میکنید می تونم پیداش کنم؟»
-آره، چرا که نه؟ باید با دقت دنبالش بگردی.
-شما تا حالا چیزی رو گم کردید که بعد پیداش کنید؟
-آره خب، زیاد پیش اومده. دسته کلیدم، عینکم، کارتام، حتی بچم!
دختر با هیجان چشمهاش را گرد میکند، صداش را از همیشه نازک تر و با چیزی شبیه جیغ کشیدهای میپرسد: «آقا! شما بچه دارید؟»
مرد لبخند میزند، چهره غمگین و همدرد را میاندازد یک گوشه دیگر و با لبخند ادامه میدهد.
-آره، یه پسر کوچولو پنچ سالشه. زیادی شیطونه. اگه تو بازار یا جاهای شلوغ مراقبش نباشم حتماً خودشو گم و گور می کنه.
دختر هم اجازه میدهد که برق چشمهاش بخورد توی صورت مرد.
-چه جالب! چیزای خوشگل معمولاً زود گم میشن.
-آره خب. خیلی پسر شیرینیه. ولی راستش زیادی اذیتم می کنه. از وقتی دیگه با مادرش زندگی نمیکنه مدام نق میزنه. با پرستارا هم کنار نمیاد. توی مهد هم که پدر مربیا رو دراورده.
-حتماً شما هم خیلی سرتون شلوغه و اصلاً نمی تونید براش وقت بزارید؟
-مجبورم صبح تا بعد از ظهر اداره باشم. بعد از ظهرا هم که دیگه جونی برای آدم نمی مونه که بخواد با یه بچه شر و شور سر و کله بزنه.
-اما بچهها نیاز دارن به اینکه یکی براشون وقت بزاره.
-راست می گی، اما واقعاً من با این شرایط اصلاً نمی تونم اون آدم باشم.
دختر برق چشمهاش را میدهد به لبهاش، لبهاش میخندند و برق میزنند. فکر میکند شاید وقتش شده باشد، یا حالا یا هیچوقت، میخندد و با اعتمادبهنفس طوری که انگار مرد را سالهاست میشناسد، میگوید: «خب راستش من فکر میکنم می تونم یه پرستار خوب باشم. از وقتی کارخونه تعدیل شده چندهفتهای هست بیکارم. تجربشو ندارم. ولی خب گمونم از پسش بر بیام. البته اگه هنوز به پرستار نیاز داری.
مرد هم لبخند میزند، چهره غمگین چند دقیقه پیشش خیلی دور به نظر میرسد، انگار هیچوقت غمگین نبوده.
-چرا که نه؟! تو همصحبت خوبی هم هستی. من همین امروز با این پرستار جدید تسویه میکنم. از فردا صبح می تونی بیای سرکارت. شمارهای چیزی اگه داری بهم بده تا برات آدرس رو بفرستم.
-خب، کجا یادداشت میکنی؟
و این شاید دهمین نفر باشد، شاید هم یکی دوتا کمتر یا بیشتر.
پ.ن: نظری داشتید بگویید، خوشحال می شوم:)
- ۹۷/۰۶/۱۷