دیوار سفارت
درختهای پیر و بلند را قطع میکنند، جایشان نهالهای لاغرمردنی بیجان میکارند و فکر میکنند به هیچ جا هم بر نخورده است. اصلاً انگار به ذهنشان هم خطور نمیکند که ممکن است زیر آن آفتاب بی حجاب که خودش را ولو کرده توی پیاده روی بیدفاع کسی خون دماغ شود و همراهش دست پاچــه.
_پارسال حول و حوش همین ایام بود گمانم. از مترو سعدی تا کافه نادری راه درازی است، یک پیاده روی تازه سنگ فرش شده که طرف راستش دیوار بلند سفارت فخیمهی بریتانیاست و طرف چپش نهالهای باریکی که تازه کاشتهاند و روی خودشان هم سایه نمیاندازند چه برسد به ما که غریبیم در این بلاد کبیره._
بی آنکه چیزی بگویم،نشستم کنار دیوار و سرم را کمی بالا گرفتم، چیزی بود که شره میکرد و از روی لبهام میریخت روی پیراهن چهارخانه آبیم، راستش خون دماغ شدن نه درد دارد نه چیز دیگری که آدم را اذیت کند. همهاش همین درد حاصل از چکیدن خون است روی پیراهن چارخانه و لخته شدنش به بین سبیل و ریش پرپشت جوان عاشق.
-چت شد یهو؟
-هیچی، گمونم آفتاب گذاشته به کلم.
-ببینمت. وایسا. من دستمال دارم تو کیفم.
و همینطور که کیفش را میگشت نگرانی روی پیشانیش غلت میزد و انعکاسش زیر نور آفتاب چشم من که بماند، چشم ملکه الیزابت را هم اذیت میکرد. عملاً دستپاچه شده بود. نمیدانستم به این فکر کنم که چطور نگرانیش را کم کنم یا از آن حالش لذت ببرم.
مطمئنم آنها که آن درختهای پرپشت و پیر را قطع کردند هیچ وقت فکرش را هم نمیکردند که مسبب چنین صحنهای شوند، انگلیس جنایت کار هم گمان نکنم هیچ وقت به ذهنش برسد که دیوار سفارتش توی این مملکت محروسه یک روز بانی چنین چیزی شده باشد. ولی خب چه میشود کرد باید یک مقصر برای این اوضاع اسفناک پیدا شود دیگر!
لبخند زدم و همانطور که سرم بالا بود و راه بینیم بسته با صدای خفه گفتم: «کار کار انگلیسیهاست.» و دلم برای انگلیس و ملکه بیچاره سوخت. او هم همانطور که دستمال را به طرفم دراز میکرد، آن قطره نگرانی از کنار چانهاش چکید روی پیاده رو و با لبخند گفت: «فدای انگلیس بشوم که اگر همه جا را ویران میکند، قلب تو یکی را آباد کرده».
[کافه نادری هم فقط اسم در کرده، وگرنه همان کافه آلمای خودمان توی انقلاب صندلیهای چوبیش شرف دارد به همه در و دیوار سرامیکی و با سابقهی نادری و آن موسیقی مزخرفش:/]
[وقتی به دیوار تکیه زده بودم به این فکر می کردم این همان است که همین چند وقت پیش رفقایمان از آن اسپایدرمنوار بالا می رفتند، حالا ببین ما چطور زیر آن گرفتار شدیم!]
[هیچ چیز واقعی نیست راستش(:]
- ۹۷/۰۶/۲۴