شعر، سلف، اخبار و دم پختک
اخبار را پی نمی گیرم. به قول احمد، گه معتکف پیستک و گه ساکن تختم...
راستی احمد، احمد! مرا توی سلف دید و گفت که چشمانش! ماتم برد، تو از کجا شنیده ای؟ گفت که نخود در دهان معلمی خیس نمی خورد. یادم امد شعر را برای معلمی فرستاده بودم تا نقد کند. بعد گفت که بخوان. گفتم ندارمش. گفت من که دارمش. و خودش خواند، با چه شوقی هم. تهش هم گفت از شعرهات نسخه ای برای خودت بردار اقلا. گفتم کدام شعر؟
داشتم میگفتم،اخبار را پی نمی گیرم. مبین پیام داده بود تو که کردی برای کرمانشاه حتما چیزی بنویس. توضیحش دادم که اولا من کرد نیستم، دوما کرمانشاه؟ گفت فاجعه است، دلم لرزید!
داشتم میگفتم، احمد گفت همین بیت های شرحه شرحه را. گفتم بیخیال. گفت باشد بیخیال. اصلا بیا شعر بخوانیم و عین شعر را طوری غلیظ گفت انگار هر چه تا به حال خوانده بودیم شعر نبوده است. گشت واین غزل قیصر را خواند که؛
میخواهمت چنان که شب خسته خواب را
میجویمت چنان که لب تشنه آب را
گل از گلم شکفت و لبخند دوید به صورتم. از بر ادامه دادم؛
محو توام چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیدهدمان آفتاب را
لبخند زد و گفت خب قرار بود من بخوانم تو گوش کنی؛
بیتابم آن چنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایستهای چنان که تپیدن برای دل
یا آن چنان که بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، میآفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را
- ۹۶/۰۸/۲۳