فاوست زیر کاپشن سیاه
ظرف سرد و استیل غذا حتی از دست من گرم تر است، دستم را مدام جابجا میکنم تا سنگینی و سدب ظرف دستهام را از کار نیندازد.
چقدر غذا خوردن کار سخت و ملال آوری است.
بچه ها دست تکان میدهند که بیا اینجا، همه اینجاییم.
دستم را جابجا میکنم و مقداری نان لواش چسبیده به هم را با دست دیگر روی تل الویه می اندازم. به خودم تلقین میکنم که دست تکان دادن بچه ها را ندیده ام و میروم ته سلف، کنار پنجره هایی که رو به درختهای بلند کاج، همیشه بسته اند.
بی حوصله، قاشق قاشق بازی میکنم و چیزی میخورم که تا شب از خوردن معاف باشم.
غذا خوردن کش می آید بی آنکه بشود بینش به چیز مشخصی فکر کرد یا کار مشخصی کرد و چه سعادتی بالاتر از این که ساعتی را بشود اینطور گذراند.
.
فکر می کنم چرا باید اینها را بنویسم؟ و از در سلف بیرون میزنم، قطره های ریز باران بی اعتنا به همه جا میخورند جز من. باران را از خطهای ممتد هاشور زده به نور زرد تیر چراغ برق میبینم و گوشهام سعی می کنند صدا را با تصویر یکی کنند.
واژه ها توی سرم مثل ذره های کوچک نخود فرنگی بالا و پایین می شوند و با خودم فکر می کنم چرا باید اینها را بنویسم؟
.
چند پله ای بالا میروم و همانجا تصمیمم را عوض می کنم از کنار چند نفر که سلام میدهند بی جواب می گذرم و پله هایی که به جاده باریک محصور بین کاج های بلند و نهایتا کتابخانه منتهی می شود را دو تا یکی پایین میروم، پای چپ یکی، پای راست دوتا.
باران تند تر می شود.
فکر می کنم این باران پاییزی چه احساسی را باید در من ایجاد کند؟ احساسی که نمیتواند ایجاد کند.
.
وداع با اسلحه همینگوی و فاوست گوته را همانطور که زیر کاپشن مشکیم پنهان می کنم سرم را را بالا می گیرم و از در کتابخانه بیرون میزنم. باران تند تر می بارد. با خودم فکر میکنم سوال مزخرفی است که چرا این ها را قرار است بنویسم. سوال را باید اینطور طرح کرد که اینها را دارم برای که می نویسم؟
گوشی ام را در میاورم و پیامی که ارسال نشده دوباره میخوانم و واژه واژه حذفش میکنم؛ قطره های باران روی صفحه گوشی سر میخورند.
دوباره پیام را می بینم؛ فقط واژه ی سلام باقی مانده.
بی اختیار سرم را بالا می گیرم و قطره های باران روی شیشه ی عینکم راه دیدن را می بندند. کتاب ها را به سینه ام فشار می دهم.
پله ها را دوتا یکی بالا میروم، یکی چپ، دو تا راست!
بالای پله ها نفسم می گیرد. گوشی را که توی دستم محکم گرفته ام باز نگاه میکنم، آخرین واژه را هم نفس نفس زنان حذف میکنم.
سرم را بالا میگیرم، به آسمان خیره می شوم و سعی می کنم تمام هوایی را که نیاز دارم استنشاق کنم.
باران به همه جا بی اعتنا می بارد جز من و من میتوانم سیاهی ابرها را تک تک ببینم.
و با خود فکر میکنم که اینها را چرا باید بنویسم؟
+نوشتم؛هیچ وقت از شوق اشک نریختم اما میتونم تو بقیه بفهممش،مثلا همین حالا، شوقی که آسمون از اومدن آذر داره./جواب داد؛ همینکه میتونی بفهمی یعنی ممکنه یه روز تو هم از شوق اشک بریزی.
- ۹۶/۰۹/۰۱