همینگوی! همینگوی...
حوصلهاش را ندارم، از اول هم همینطور بودم، گاهی حتی از سر عادت قبل از آنکه برگه حضور را امضا کنم تا در خروج میروم و بعد دوباره ناامید زیر نگاه سنگین مراقبها و بقیه برمیگردم سمت صندلیم.
اینبار هم مثل دفعات قبل. زود نوشتم و بی حوصله منتظر مسئول سالن شدم تا برگه امضا را جلویم بگیرد. بعد بلافاصله بیرون رفتم و برگه را انداختم روی میز اتاق حائل بین سالن و اتاق انتظار و مثل گانگسترها وقتی از در کافه بیرون میزنند،بیرون زدم.
بیرون؛صبح پاییزی من!
.
هرچند کلی ناراحت بودم از اینکه کتابخانه ته مسجد را بردهاند آنسر دانشگاه توی دفتر نمور و کوچک بسیج اما خب حالا که فکرش را می کنم همچین هم بد نشده، میشود توی این هوای نمناک از باران دیشب کمی بیشتر قدم زد. از سمت کتابخانه هم رفت و سر راه از شاخ های عور و باریک خرمالوی گسی چید و خورد.
اوووووم، صبح پاییزی من!
.
کتابها روی هم تلنبار شده اند، روی زمین، جلوی در، زیر سرما. خب باید دلم هم بگیرد. با دلسردی اول منزوی را پیدا می کنم دم دست است و قطور و دلم گرم می شود. کنارش می گذارم و باز میگردم. قصد میکنم بروم سراغ کامو، اما نه، فعلا نه. بیشتر میگردم، خورخه لوییس بورخس؟ نه! ایرانی ها؟ اصلا. میگردم و کتابها را از روی هم بر میدارم پخش و پلا میکنم. چند بار هم چند ستون کتاب را فرو میریزم.
ناگاه یک کتاب کوچک آبی با صدایی شبیه به جیغ از من میپرسد همینگوی؟ و متعجب و منگ بلند تر جواب میدهم حتما. و باز همینگوی؟ باز حتما! دو کتاب روی هم، وه چه سعادتی. زیر بغل میزنمشان و مثل دزدها تند جابجا می شوم. کتابها را روی زمین پخش تر از قبل رها میکنم. راه می افتم و باز از سمت کتابخانه می روم تا خرمالوی گسی بخورم.
همینگوی، صبح پاییزی من!
+دیشب حسین گفت: وقتی حال یکی تو اتاق بده، حال بقیه هم بد میشه، به ما بگو چی شده؟شاید بتونیم کمکت کنیم. من هم عذرخواهی کردم که حال نامساعد من حالشان رو بد کرده، علی داد زد، این رفتار شاعرانت آدمو کفری میکنه، لبخند زدم و دیدم ناخودآگاه گلوم دارد از بغض متورم می شود، شاید اگر می ماندم از شوق اشک می ریختم...
++برای بقیه هم که شده باید لبخند زد، دیشب چقدر به دکارت خندیدیم:)
+++گسی خرمالو هنوز زیر زبانم است...
- ۹۶/۰۹/۰۲