با گنجشکها هیچوقت نمیشود توافق کرد
سعی میکنم عربی فکر کنم، راه می روم و پیچدگی صیغه افعال گاهی ریتم قدم زدنم را به هم میریزد و تلو تلو میخورم. حواسم به آدم هایی که رد می شوند و سلام میکنند نیست،این رسم سلام کردن توی دانشگاه ما هم مصیبت است، گاهی مجبوری به یک نفر در روز پنج شش بار سلام کنی! واقعا احمقانه است.
الجو بارد جدا و ریح...فعل وزیدن چه بود؟ ضربة میشد وزیدن، خب پس از ریشه ضرب است، ریح هم مونث است، پس میشود تضرب. خب بگذار سلیس تر بگویم...
اه باز که دارم فارسی فکر می کنم! کلافه به اطراف نگاه میکنم، رسیده ام به میدان کوچکی که میدان نیست، پاگرد دو پله است به شکل دوار که وسطش یک باغچه دایرهای است که تا لبه غرق در گلهای بنفشه است که تازه کاشته اند، یک درخت بزرگ خرمالو هم درست وسطش است.
خرمالو به عربی چه می شود؟ ای لعنت به عربی. اصلا چه اهمیتی دارد؟ به شاخه های عریان و باریک درخت خرمالو نگاه می کنم و غصهام میشود. بیچاره درخت خرمالو، میوه اش زمانی می رسد که همه برگهاش ریخته باشد.
شاخه های پایین از خرمالو خالی است اما چند تایی از بالایی ها هستند و چند گنجشک روی شاخههای بالا به خرمالوهای درشت تر و نرم نوک میزنند. همان روزهای اول پاییز با هم تقسیم کرده بودیم، شاخه های پایین برای من، آن بالایی ها هم برای گنجشک ها. البته آن ها به این عهدشان وفا نکردند و به چند تا از خرمالوهای من نوک زده بودند، اما به هر حال توافق معقولی بود.
دهنم از دیدن خرمالوهای ریز و نارنجی روی شاخه ها گس میشود. برای چیدنشان علاوه بر اینکه باید زیر قولم به گنجشک ها بزنم باید چند باری بالا و پایین بپرم مگر بشود یکیشان را چید. اولی که مهم نیست چون گنجشک ها هم زیاد به قولشان وفادار نبودند و البته یکبار که هزار بار نمیشود. کیفم را کناری میگذارم و میروم زیر یکی از شاخه ها که از بقیه پایین تر است. بار اول میپرم، نمی شود. بار دوم هم. خب، بهتر است سراغ یکی دیگر بروم، بار اول...
-سلام علیکم.
ای به خشکی شانس، همینطور که خرمالوی نسبتا کوچک را توی مشتم فشار میدهم، به چشمها و لبهای خندان آیتالله پشت پنجره اتاق ساختمان کناری خیره میشوم. میگویم و علیکم السلام استاد.
-گس نیستن خرمالوهای نرسیده؟
-نه استاد. یعنی چرا هستن، اما گسیشون رو دوست دارم.
-راستی اسمت چی بود؟
-خزائی هستم.
-اینو که میدونم. اسمتو یادم رفته.
-محمد.
احساس تلخی میکنم توی دهنم. مشرف به من وایساده و از بالا هی سوال و جواب میکند. عین بازجوها. ماهی یکبار دانشگاه می آید و از شانس بد من باید مرا درحال خرمالو چیدن ببیند.
-از ارائهای که توی جلسه سپنتا دادی توی خاطرم موندی، کارت خوب بود. موفق باشی پسرم.
لحنش اصلا پدرانه نیست. تشکر میکنم و می گویم بااجازه. حرفی نمیزند و دستش را از زیر عبا بالا میآورد و لبخند میزند. راه میافتم سمت کتابخانه. یاد افتضاح ارائه سپنتا میافتم، چه روز بدی بود. دهنم باز تلخ میشود و چهرهام درهم. با آن قیافه در هم و تیشرت آستین کوتاه از روی گوشی یکی از بچه ها ارائه دادم، آن هم نفس نفس زنان. دکتر الهام چقدر تکه کنایه بارم کرد، همین جناب آیتالله هم از ابتدا تا انتها با آن لبخند مسخرهاش خیره به نقطهای بود.
مشتم را پایین پله ها باز میکنم. لعنتی! نوک خورده است. تا وسطش را نوک زدهاند، لاشهای به درد نخور است. با حرص پرتش میکنم بین موردهای کنار راه سنگ فرش شده و تند میروم سمت کتابخانه.
با گنجشک ها هیچ وقت نمیشود توافق کرد.
اه، کیفم را جا گذاشتم...
+عدم اعتماد به بلاگ و نوشتن پیشنویس یادداشتها تو کیپ گاهی متن رو یجوری به هم میریزه که خود آدم بعد از خودندنش میگه، چی شده؟:)
++با گنجشک ها معامله نکنید، بدقولند. فقط دوستشان بدارید، گنجشک ها دوست داشتنی اند!
- ۹۶/۰۹/۰۴