وقتی از روز خوب حرف میزنیم دقیقا از چه چیزی حرف میزنیم؟
خلاصه اش اینکه، روز خوب روزی است که شبش چنان خسته باشی که حوصله مسواک زدن هم نداشته باشی:)
اما مبسوطش؛
یک کتاب ۱۰۰ صفحه ای در بی آر تی و تاکسی بخوانی،در سرمای اول صبح توی پیاده رویی مسقف به برگ های زرد چنار قدم بزنی، با استاد نیم ساعت درباره آن موضوع مهم صحبت کنی، پای سخنرانی کوتاه آیت الله بنشینی،ناهار همسفره استاد باشی، بفهمی استاد از آمل هفته بعد میآید قرچک ساکن می شود، بعد بروی پیش دوست قدیمی، پسر کوچولوی نازش با آن چشمهای درشت و سیاه که آدم را فلج می کند و زبان تازه بازشده اش دلت را ببرد و به مرحله غش و ضعف برسی(البته چای هم بریزد روی پات و سیب هم بکوبد توی کلت و چاقو هم بکند توی دستت:)، دو ساعت از کانت و بعد از کانت فک بزنی، دوباره بگوید جهادی باید کار کنی، مادرش لکی صحبت کند باتو:)، یک کتاب فلسفی هدیه بگیری، تا دانشگاه برساندت و تا آنجا بیخ گوشت حرف عاشقانه بزند تا یاد بگیری، بعد هم درسرمای انتهای شب مادر تماس بگیرد و احوالت را بپرسد...
چه جمعهای!
+زندگی خیلی نرم است...گاهی خنک است مثل هوای امروز... گاهی گرم است مثل صدای تو...
++معتاد شدن مرادف وابسته شدن است، چه بد اگر وابسته شویم! دلبستگی است آنچه باید باشد!
- ۹۶/۰۹/۱۸