استاد فلسفه
استاد فلسفهای که دو تا گلدان، بنسای جوان کوچک پشت پنجره اتاقش گذاشته و به خط شکسته زیبا و مسحور کننده اش شعری از افسانه نیما را به قفسه لبالب از کتابش چسبانیده که؛
«گل ز یک تندباد بیمار است
خس به صد سال طوفان ننالد»
استاد فلسفه نیست، شاعری است که ردای استادی فلسفه تن کرده و عینکش را روی نوک دماغش گذاشته و از اسپینوزا حرف میزند و قاهقاه میخندد.
استاد فلسفهای که قاهقاه میخندد و شوخی میکند و دانشجوی یک لا قبایی مثل من را به یک صبحانه مختصر دعوت میکند و بعد هم هنگام رفتن تا دم در بدرقه میکند. استاد فلسفه نیست که! عاشقی است که تهش نصیحت پدرانه میکند و دست دانشجو را محکم میفشارد و لبخند میزند.
+از پله ها که پایین میآیم بیوقفه لبخند میزنم.
فکر میکنم، شاید بشود روزی استاد فلسفه شد، حتی اگر حقوق خوانده باشی.
++کلاس قواعد عربی هوا شد و غیبت خوردم، اما میارزید، چه جور هم میارزید!
+++دیروز مصاحبت با شاگرد علامه و امروز مصاحبت با شاگرد سروش! چه حسنی کردهام که مستحق این پاداشها هستم؟:)
++++تو مپوشان سخنها که داری... (از افسانهی نیما)
- ۹۶/۰۹/۱۸