سرد
بهتر است آدم خیلی عشق خرج آدمی که می تواند به یکباره عوض شود نکند. مادرها، پدرها نباید عوض شوند، همانطور که نباید ترکمان کنند یا بمیرند. نباید اینکار را بکنند.
(دست دندان، از مارتیر امیس-همشهری داستان81)
ظهر روز سوم محرم بود. گمانم دوم مهر. ظهر ظهر بود. با صدای اذان از قیلوله ی یک ساعته به نرمی بیدار شدم. حس خوب یک روز پاییزی توی تمام رگهام جاری بود. طبق معمول از روی گوشی ساعت را چک کردم، 12 بود. اما با یک چیز اضافه. یک پیام کوتاه حاوی سه کلمه؛
محمد بابا رفت
ساعتها گیج و منگ بودم، نمیدانستم این پیام سه کلمه ای چه تکلیفی روی شانه ام می گذارد. تمام کلاس های عصر را فکر کردم. همان عصر زنگش زدم و گفتم که چقدر متاسفم. نمی خواستم احساس تنهایی کند همانطور که خودم چند سال پیش تجربه اش کرده بودم. اما او فقط گریه می کرد. من تنها توانستم چند کلمه بریده بریده بگویم و بعد قطع شد.
اما شب بعدش وقتی خودم را برای دلداری دادن به یک داغدیده آماده می کردم هرگز گمان نمی بردم نهایت مکالمه مان به اشک های من و دلداری های او ختم شود. مدت ها بود یادش نیافتاده بودم.
حالا با خودم می گویم، آیا می توانیم فراموش کنیم؟ و یاد حرف رفیق دیوانه ام می افتم که می گفت اگر پدرت نرفته بود به قطع موجودی مزخرف تر از این چیزی می شدی که هستی و لبخند می زنم به فراموشی و حرف ها و فکر های مقطعم.
+خاله می گفت: از خاله زهرا سردتر تو، زنگی بزن، دلمون برات تنگ میشه. حالا ما هیچی به مادرت چرا زنگ نمیزنی؟
++یاد چهره مادر میافتم وقتی بعد از دو ماه یک نیمه شب زمستانی زنگ خانه را زدم. بدون آنکه از قبل اطلاع داده باشم. اضطراب و تعجب و شعف چهره اش و صدای بغض آلودش و شیرینی به آغوش کشیدنش را راحت می توانم تصور کنم. راحت است تصور کردن آنها که دوستشان داریم.
- ۹۶/۰۷/۲۱