وسواس
برای انتخاب کردن همیشه همینطور هستم، مردد و اعصاب خورد کن. اما بعضی وقتها این وسواس انقدر زیاد میشود که بیماری عصبی را میماند.
مثل همین چند ساعت پیش که بین قفسه های پر شهر کتاب قدم میزدم تا هدیه ای برای احمدرضا بخرم. هی از این قفسه به آن قفسه و از آن به دیگری...
اوووووف...گمانم نیم ساعتی شد و بعد هم از پله ها با ناامیدی پایین آمدم. و هنوز به پایین نرسیده باز نظرم عوض شد و برگشتم بالا سر و سراغ کتاب ها. که اینبار باید یک چیزی انتخاب کنم.
شل سیلور استاین؟ رابین هود؟ بابالنگ دراز؟ هری پاتر؟ خب نه! نمیخواهم خارجی باشد. اصلا نمیخواهم. یک داستان ایرانی برای یچه ها یعنی نیست؟
لعنت به کتابفروشی های شهرک غرب! چه اوضاعی دارند...
آخرش هم میروم سراغ خانوم کتابفروش و برایش توضیح میدهم که اوضاع از چه قرار است و او هم با نگاه مثلا حقارت باری میاید و کتابهای مرادی کرمانی و بهرنگ را نشان می دهد. چه تبختری! واقعا یعنی اینکه پسر بچه ای کتاب خارجی بخواند افتخار دارد؟ و من بابت خواندن کتاب ایرانی باید خجالت بکشم؟
بعد از کلی کلنجار یکی را بالاخره انتخاب می کنم و از بین رمانهای نشر ماهی به سختی-عین کسی که از باتلاق عبور میکند- میگذرم.
وای چه سخت بود! انتخاب، گذشتن...
پایین هم بین کتابهای خردسال کتابی برای دخترخاله انتخاب می کنم، ایرانی نیست اما این یکی محتوایش تایید شده است.
فکر میکنم چرا حوصله نوشتن این حس خوب خرید کتاب را نخواهم داشت. و از در شیشهای کتابفروشی که رویش شعر تکیه گاه اخوان را نوشته اند بیرون میزنم.
چه هوای گرم و آلوده ای...
+کافه دانشگاه را بالاخره افتتاح کردند، چه افتتاحی:) چه قهوه های داغانی...
++چرا باید مسئولهای بسیج اینقدر خنگ باشند که یکیشان نامه بزند یکی دیگر تکذیب کند، وزیر به سیم آخر بزند و تهش با شماره پرایوت ما را بازجویی کنند...اصلا غلط میکنند!
+++شب شعر دیشب عین نوشابه پپسی بود بعد از سنشل(شاید هم سنشیل یا سینشل، یا هر چیز دیگر) مرغ دانشگاه، سنگینی را شست و برد. تازه، تازه فهمیدم یکی از بچه های دوره خودمان دانشجو دکتری فلسفست! آنهم فلسفه غرب! به قول مبین زها...
++++توی شهر کتاب موسیقی زنده داشتند...گیتاریست خوبی که آهنگهای مشهور را اجرا میکرد، تنها، یک گوشه...
- ۹۶/۰۹/۲۸