۳۱اردیبهشت۹۵
صبح را با شوق شروع میکنی و چشم میگشایی به خورشیدی که طلوع کرده. زودتر از همیشه میروی و بی تاب در صندلی خنک ماشین مینشینی.
یک ربع...بیست دقیقه...زمان شاید از نظر از ساعت اینقدر گذشته باشد اما در نظر تو ساعت هاست، روزهاست، هفته هاست!
و آخرش هم ماشین راه میافتد و وقتی داری میروی او آنچنان میآید. وای عجب رفتن مزخرفی. تا نهاوند ماه و ماهی را ریپیت میکنی، پشت هم.
بیخیال!
آزمون را تند جواب میدهی، اصلا توجهی نداری به سوالهای سخت پشت هم. یک شانس دیگر مانده. دوست داری دیرتر بروی. زود رفتن صبح حسرت به دلت گذاشته. میدانی او به احتمال زیاد دیر میآید. تمام راه را تا ترمینال پیاده میروی و مدام ساعتت را نگاه میکنی، باز هم زود میرسی ، وقت را میکشی تا وقتش برسد.
هنوز نیامده، مضطرب پایت میلرزد. روی صندلی عقب یک پژوی زرد مدام بیشتر عرق میکنی. دلت مدام پر و خالی میشود، ضربانت هم بد و نامنظم میزند، دوست داری یا ماشین زودتر حرکت کند یا او بیاید. از این بلاتکلیفی حالت به هم میخورد.
و او میآید، مینشیند کنار تو، نه به سی سانت فاصله کنار نمیگویند. مینشیند و حالت خوب نیست و تصاعدی بدتر میشود. هی ناآرام تر میشوی، شیشه ماشین را پایین میکشی تا بلکه کمی اکسیژن تنفس کنی. انگار دارد تمام اکسیژن آن اطراف را تنفس میکند. یاد قرآنت میافتی، از کیف درش میآوری و باز میکنی. میگوید؛ بشر را از عجله خلق کرده ایم و بعدش هر جا را باز میکنی همه آیه ی عذاب میآید.
ماشین راه میافتد، میرود جلو مینشیند، کمربندش را نبسته، تا آنجا بیرون را تماشا میکند، بی اعتنا.
بعد از نماز جمعه هم میبینیش، می آید و جلوات قدم میزند، وای... دلت بدجوری به تاپ تاپ افتاده. هی میخواهی نگاه نکنی نمیشود. حاجی بابا از راه میرسد و سوارت میکند، نجاتت میدهد.
- ۹۶/۱۰/۰۷