۲خرداد۹۵
شب بدی را گذراندهای. دیشب پیام خصوصی اش را خواندی که نوشته بود پشیمانم و لطفا پیام قبلیم را پس بفرستید و یک پست فرستاده بود که من دختربچه نیستم.
دلم عین یک ظرف بلوری که از دست کسی بیافتد هزار تکه شده. وجودم آنچنان گرفته است که میخواهم سرم را را به جای بکوبم. استخارهای که دیشب گرفتی بد بود، یعنی تمامش کن. تا صبح با عقلت کلنجار رفتهای و حالا وقتش رسیده کاری کنی. دیشب تمام مطالب وبت را با عصبانیت حذف کرده ای و او نیز هم. عصبانی هستی. پیامش را پس فرستادهای و سینه ات درد میکند. صبح انگار میخواهی انتقام بگیری. میخواهی بگویی که احساساتی نیستی. میروی و چند پست میگذاری در وبت. میفهمانی که دیگر تمام است و داری...ای لعنت...دستت میلرزد. انگار میخواهی ثابت کنی که پسر بچه ی لوسی که او فکر میکند نیستی. سرت درد میکند. تمام میشود. تمام مطالب وبش را حذف میکند. حتی نوشته کناری را و میرود. ساکت و آرام و تو هی پشیمان تر میشوی. اما این راهی است که حالا باید بروی و گریزی از آن نیست.
یک شعر مینویسی یعنی دیشب نوشته ای یا صبح زود.
بیخیال بیا با هم شعر بخوانیم؛
قاصدک ها بدون پاکت و تمبر نامه ها از شما میآوردند
توی این شهر مه گرفته و سر چند جرعه هوا میآوردند
توی خوابم صدا زدم ای باد قاصدک ها خبر نیاوردند؟
.
.
.
- ۹۶/۱۰/۰۸