حاجی بابا از ماماجون دور است
نزدیک ترین افراد به ما آنهایند که میشود بی ترس از ترسیدنشان، از مرگ برایشان گفت، از هراس کشندهی مرگ، از آرزو کردن گاه گاهش و از بی اعتنایی نهادینه شد پشت کله مان. آنها به ما اعتماد دارند، نمیترسند.
از حاجی بابا میگفتم؛ حاجی بابا هر وقت از مرگ میگوید مامان جون حسابی میترسد. هر وقت شب یلدا به قرار همیشه وصیت نامه مینویسد، مامان جون میترسد. هر وقت می گوید این عکس ها را بردارید، بعد از من با ارزش میشوند، مامان جون میترسد، نق میزند، درونش چیزی میشکند، خورد میشود. با خودم میگویم: «مامان جون از حاجی بابا دور است.»
نزدیک ترینها به ما، آنهایند که از مرگمان نمیترسند. وقتی میگوییم مرگ! مرگ! آه چه سعادتی! میزنند زیر خنده و میگویند میتواند هیجان انگیز باشد! بعد پا به پایت تصور میکنند. میکشندت، توی قبر میگذارندت، تلقینت را میگویند و قاه قاه میخندند؛ «چه حلوایی بپزد مادرت!»
راستی من به خودم چقدر نزدیکم؟ من به تو چقدر؟ مرگ به ما چقدر؟ راستی باید چقدر این دوری را تحمل کنم؟
بیچاره حاجی بابا، «چقدر از مامان جون دور است.»
[تو خیلی دوری، خیلی دوری، تو خیلی دوری، خیلی دور...]
- ۹۷/۰۳/۳۱