- ۰ نظر
- ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۳۱
روزی که همه عضوهاش را حذف کردم (remove) و اسمش را گذاشتم فصل غربال میدانستم نباید حذفش کنم، یعنی قادر به حذف کردنش نبودم. راستش انگار به اینطور چیزهای کوچک وابسته شده ام. چیزهای کوچک و زیبا. این خوب نیست البته. ولی به هزار دلیل (به تعداد کلماتی که درونش نوشته ام) دوست نداشتم حذفش کنم. گذاشتم بماند و چیزی که بماند آدم یک روزی دوباره سراغش می رود.
پس خواستید بیایید به https://t.me/OSFURBLOG.
حیاط خلوت فیلتر شده و ساکت من.
درختهای پیر و بلند را قطع میکنند، جایشان نهالهای لاغرمردنی بیجان میکارند و فکر میکنند به هیچ جا هم بر نخورده است. اصلاً انگار به ذهنشان هم خطور نمیکند که ممکن است زیر آن آفتاب بی حجاب که خودش را ولو کرده توی پیاده روی بیدفاع کسی خون دماغ شود و همراهش دست پاچــه.
_پارسال حول و حوش همین ایام بود گمانم. از مترو سعدی تا کافه نادری راه درازی است، یک پیاده روی تازه سنگ فرش شده که طرف راستش دیوار بلند سفارت فخیمهی بریتانیاست و طرف چپش نهالهای باریکی که تازه کاشتهاند و روی خودشان هم سایه نمیاندازند چه برسد به ما که غریبیم در این بلاد کبیره._
بی آنکه چیزی بگویم،نشستم کنار دیوار و سرم را کمی بالا گرفتم، چیزی بود که شره میکرد و از روی لبهام میریخت روی پیراهن چهارخانه آبیم، راستش خون دماغ شدن نه درد دارد نه چیز دیگری که آدم را اذیت کند. همهاش همین درد حاصل از چکیدن خون است روی پیراهن چارخانه و لخته شدنش به بین سبیل و ریش پرپشت جوان عاشق.
-چت شد یهو؟
-هیچی، گمونم آفتاب گذاشته به کلم.
-ببینمت. وایسا. من دستمال دارم تو کیفم.
و همینطور که کیفش را میگشت نگرانی روی پیشانیش غلت میزد و انعکاسش زیر نور آفتاب چشم من که بماند، چشم ملکه الیزابت را هم اذیت میکرد. عملاً دستپاچه شده بود. نمیدانستم به این فکر کنم که چطور نگرانیش را کم کنم یا از آن حالش لذت ببرم.
مطمئنم آنها که آن درختهای پرپشت و پیر را قطع کردند هیچ وقت فکرش را هم نمیکردند که مسبب چنین صحنهای شوند، انگلیس جنایت کار هم گمان نکنم هیچ وقت به ذهنش برسد که دیوار سفارتش توی این مملکت محروسه یک روز بانی چنین چیزی شده باشد. ولی خب چه میشود کرد باید یک مقصر برای این اوضاع اسفناک پیدا شود دیگر!
لبخند زدم و همانطور که سرم بالا بود و راه بینیم بسته با صدای خفه گفتم: «کار کار انگلیسیهاست.» و دلم برای انگلیس و ملکه بیچاره سوخت. او هم همانطور که دستمال را به طرفم دراز میکرد، آن قطره نگرانی از کنار چانهاش چکید روی پیاده رو و با لبخند گفت: «فدای انگلیس بشوم که اگر همه جا را ویران میکند، قلب تو یکی را آباد کرده».
[کافه نادری هم فقط اسم در کرده، وگرنه همان کافه آلمای خودمان توی انقلاب صندلیهای چوبیش شرف دارد به همه در و دیوار سرامیکی و با سابقهی نادری و آن موسیقی مزخرفش:/]
[وقتی به دیوار تکیه زده بودم به این فکر می کردم این همان است که همین چند وقت پیش رفقایمان از آن اسپایدرمنوار بالا می رفتند، حالا ببین ما چطور زیر آن گرفتار شدیم!]
[هیچ چیز واقعی نیست راستش(:]
ازم پرسید تو توی اکثر موارد به جای عقل، با احساساتت تصمیم میگیری؟
[دوست شاعری دارم با چشمهای کشیدهی خراسانی، موی لخت و لبخندی خوش؛ اهل مشهد. او میگفت. و گفتم شاعر بودن همین حماقت است، نه شاعر بودن و چیزی در خور شعر نوشتن، که هیچ وقت نبودهام شاید.]
[حقوقدان، یا حقوقدان شاعر یا شاعر بیحق و حقوق؟ انسان بودن را انتخاب میکنم، گوربابای شعر و حقوق:)]
[شعر از همیشه مهربان تر است
هیچ کس به شعر، شک نمی کند
با امید شعر زندگی نکن
شعر می کُشد، کمک نمی کند
حامد ابراهیمپور]
«عمل مثل میوه درخت نیست. مثل شاخ و برگ است که وقتی نور و آب گرفت، رشد میکند. ما به یک ذره ایمان، یک ذره آگاهی نیاز داریم ولی اندازه یک دریا عمل میخواهیم.»
«علمزدگی سه معنا دارد:
یک: آگاهی دادن زیادتر از حدی که از آن کار بر میآید. اینکه فکر کنیم با آگاهی دادن، مشکلات حل میشود.
دو: فکر کنیم علم بیش از عمل اثر دارد!
سه: فکر کنیم اول باید آگاهی داد!»
«چند برداشت اشتباه:
اشتباه اول: منتظر میمانیم ایمانمان و عشقمان زیاد شود تا بعدش برویم سراغ عمل. باید با همان یک ذره عشق و ایمان، برویم سراغ عمل. عمل را گذاشتهایم برای بعد. فکر میکنیم اول باید علممان و ایمانمان را کامل کنیم و بعد بریم سراغ عمل.
اشتباه دوم: برای افزایش ایمان و عشق، آگاهی و علم را زیاد میکنیم! ولی علم تلنبار شده فساد میآورد.
اشتباه سوم: قبل از ایجاد ظرفیت لازم روحی، احکام و معارف را یاد میدهیم.»
«اول، باید با عمل، سختی زندگی را درک کرد و بعد فهمید، دین، برنامه عبور از این سختیهاست.»
«رفتار خوب، انسان را آماده میکند حقیقت را بپذیرد.»
[موضوع بسیار ظریف و لطیفی است که فهمش میتواند از ما انسان دیگری بسازد.]
[ماجرای من و این بحث چندسالی هست که مستمر ادامه داشته و گمانم تکرارش جز یک لطف بزرگ برای من شکاک نیست.]
[بریدههای بالا گزیدههایی از جلسات این شبهای شیخ علیرضا پناهیان در هیأت میثاق با شهداست. اگر خواستید بیشتر و کاملتر بفهمید، پیگیر شبهای بعد باشید و احیانا نویسنده این سطور را هم ملاقات کنید، ابن شبها بیایید اتوبان چمران، پل مدیریت، دانشگاه امام صادق یا اگر از دیدن نگارنده بیزارید بروید سایت خود شیخ؛ اینجا:)]
راست می گویی کشیش، ولی دلم خوش نیست و آنکه دلش خوش نیست فهمش کند می شود، دنبال بهانه می رود صرفا، فهم را ابزار بهانه می کند. دنبال بهانه بودم که حرف نزنم، ولی اگر هم می گفتم فایده داشت؟ کشیش جان فایده ای ندارد، اعتراف و از غم و رنج ها گفتن سخت شده، تلخ شده. شاید از سر بی طبیبی است، شاید از چیز دیگری، اما همه جا آتش نصیبم شد چرا؟ کشیش اگر حیا کنم حرمان نصیبم است؟ باور کن باحیا نیستم، نبوده ام، ولی باز حرمان نصیبم شده! کجاست طبیبی که گفتن به او زجر ذلت و حفارت به بار نیاورد؟ کجاست طبیبی که جای سوزاندن درمان کند؟ کشیش خسته ام. کمی به تمرکز نیاز دارم. مطمئنم تاییدش می کنی، با لبخند پدرانه ات می گویی به آنچه خودت می دانی عمل کن، دوائک فیک و لاتشعر، می گویی، پسرم احساس کن!
راست می گویی باید به آنچه می فهمم عمل کنم، ولی کشیش، کاش واقعا به آنچه می فهمم عمل کنم، می دانی چقدر سخت است؟ کاش احساس می کردم، می دانی چقدر سخت است؟
کشیش راستش...
[از دوستانی که قرار بود کاری کنیم و بنویسیم و من با این آشفتگی واقعا توانش را فعلا ندارم عذرخواهم، امیدوارم بتوانم کمی بعد، بهتر و آرام تر برگردم. هر چه زودتر.]
[از دوستانی که جوابشان را شاید ندهم، هم عذر خواهم، می دانم که درک می کنید، کمی به استراحت نیاز دارم شاید. شاید خیلی کوتاه، شاید کمی طولانی. من از گفتگو ملول شده ام راستش.]
[حرفش این است، هرکس رنج و سختیش را بیان کند به ذلالت خود راضی شده، می گفت، خویشتن دار باش، حرفش این بود، حزنه فی قلبه، بشره فی وجهه، می گفت نفاق همیشه بد نیست، لبخند بزن برادر اینها همه مضحک است:)]
بیبصر از سر دلسوزی:
«سعدی! چو جورش میبری، نزدیک او دیگر مرو.»
سعدی مستأصل و عصبانی:
«ای بیبصر! من میروم؟! او میکشد قلاب را.»
[من شیفتهی تشنگی ابتدای تصنیفم، لب آدمو خشک و ترکترک می کنه]
[ز اندازه بیرون تشنهام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را
من نیز چشم از خواب خوش بر مینکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم میزند استادهام نشاب را
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
وقتی در آبی تا میان دستی و پایی میزدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را
امروز حالی غرقهام تا با کناری اوفتم
آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را
گر بیوفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی
کان کافر اعدا میکشد وین سنگدل احباب را
فریاد میدارد رقیب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را
«سعدی! چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو»
ای بیبصر! من میروم؟ او میکشد قلاب را]
داستان کوتاهی است، بعد از مدت ها وقتی بین کارهام داشتم یک خورده استراحت می کردم و شربتم را سر میکشیدم به ذهنم رسید. ویرایش چندانی نشده ولی به نظرم حرفم را می رساند. بعد از مدت ها واقعا امیدوار کننده است:)
-آقا، آقا! ساعت چنده؟
-یه ربع به پنج.
-می دونی آقا؟ من ساعتمو گم کردم، از ظهر که موقع غذاخوردن دستم بود دیگه ندیدمش.
-امیدوارم پیداش کنی.
-منم امیدوارم.
این شاید دهمین نفر باشد، شاید هم یکی دوتا کمتر یا بیشتر، در چهار ساعت گذشته از هر که دستش ساعت مچی دیده همین سؤال را پرسیده است. اگر کسی حوصلهاش را داشته برایش توضیح داده که ساعتش یک ساعت چرمی خوشگل است که همین چند روز پیش به مناسبت تولدش هدیه گرفته و اگر هم مانند این پیرمرد آخری یک آدم عنق و بیحوصله به تورش خورده، سریع حرفش را تمام کرده تا مگر از بعدی بپرسد و شاید بتواند توضیح بدهد که چه مصیبتی را دارد تحمل میکند.
در آستانه پیری، گلایه از شبِ دنیا
بد است مردِ حسابی!
به احترام دیازپام
بدون غصه و بوسه
تلاش کن که بخوابی!
تو مثل پرده ی خانه وبال گردن روزی.
[هیچ دو شبی مثل هم نیست، امشب با دیشب فرق ندارد؟]
میل شدید به نوشتن و گفتن در کنار تمایل شدیدتر به سکوت و حرف نزدن!
به عبارت دیگر میل طبیعی به تغییر و حرکت در کنار میل شدیدتر و طبیعیتر به سکون و اینرسی غالب.
[گفته بودم کسی که با پارادوکساش کنار بیاد چقدر خطرناک میشه؟]