عصفور

عصفور

به هرحال فکر می کنم فارغ از علاقه، هر انسانی به نوشتن و جایی برای نوشتن نیاز داشته باشد.
اینجا، برای من همان است.

*عصفور گنجشک است، همین قدر فراوان، همینقدر مفت، اما آیا همیشه هرچیز فراوانی بی‌ارزش است؟

آخرین مطالب


تولستوی به ظاهر ملحد این واقعیت رو پذیرفته اما مسئولین حکومت اسلامی به خاطر منافعشون چه راحت از واقعیت ها و مصالح اساسی اجتماعی چشم می‌پوشن...


[معصومه ابتکار و حرفهایش]

[متن از سونات کرویتسر لئو تولستوی]

[امیرخانی به تولستوی میگه پیغمبر داستان نویسی، شاید کمی غلو باشه اما خب چندان بیراه هم نمیگه.]

[بهانه‌ای بود برای معرفی کتابی خوب:)]

  • Osfur

باید اینو تمرین کنم. خیلی چیزها هست که باید تحمل کرد، باید تحمل کردن رو یاد گرفت.

بی تحمل بودن ما تنها به خودمون ضرر میزنه.

  • Osfur

چه می‌شد هر روز مثل امروز اینقدر پره انگیزه باشم.

واقعا چرا باید بعضی روزا اونقدر سست بشم که نتونم یه ساعت هم مطالعه کنم؟


  • Osfur

هوا یکجوری خوبست و گنجشک ها و بلبل هاه_شاید هم قناری ها_ جوری کنار هم روی درختها کنار پنجره اتاق مطالعه می‌خوانند که انگار یک سمفونی اختصاصی برای من راه انداخته اند، و به همه اینها آسمان آبی و نسیم خنک را هم اضافه کنید!

حرفی نیست، اما نمی‌شود چیزی هم نگفت.

  • Osfur

دیگران اگر مشورت میدهند، تنها مشورت میدهند و حتی اگر هم حرفشان منطقی هیچ الزامی نیست که از آن تبیعیت کنیم. که تنها انسانهای ضعیف چنین می‌کنند.

اصل بر همین است که حرف کسی را نپذیریم مگر زمانی که حس کنیم آن حرف میتواند حرف خودمان باشد، یا همان حرف خودمان است. انسان باید تنها حرف خودش را بپذیرد.

و تنها از همین راه است که میتوان با روی گشاده مسئولیت پذیرفت و یاد گرفت و رشد کرد.


  • Osfur

هر چند شعارش به دلم نمیشینه، اما دوسش دارم، مخصوصا وقتی خنک باشه.

  • Osfur

از دست خودم عصبانیم، اونقدر که دوست ندارم خودمو حتی تو آینه ببینم.

  • Osfur


ایشون از دیروزه رفته دیگه برنگشته، گمونم واقعا ناراحت شده:)

  • Osfur

نه آقا، نمیشه، باید پاشیم، دیگه با این فشل بازیا هیچی پیش نمیره. 

  • Osfur

باور کنید قانونی که ۹۰ سال پیش تدوین شده را نمی‌شود روان خواند، چه برسد که بشود راحت فهمش کرد. حالا فرض کنید این قانون یکی از چند قانون مبنایی ما باشد و بخواهد به اقتضائات امروز جامعه هم پاسخ بدهد. به نظرتان فاجعه نیست؟



  • Osfur

تهران، کلونی نفرت انگیز تولید نفرت.

  • Osfur
وقتی خداحافظی کردم مثل هربار تصور کردم شاید آخرین باره، اما اینبار دلم لرزید.
به مادر فکر کردم، به تو، به خنده های احمدرضا، شوق کودکانه حاجی بابا وقتی قرآن یادش میدادم...
یعنی دارم از مرگ میترسم؟
این وابستگی نیست؟
نکنه من همیشه همینطور یودم؟!
نه! این سوالها جواب نمیخوان.
چتربازی که از پریدن ترسیده باشه تا دیر نشدن باید بپره...



[وقتی همه شادن این اندوه من بلااجتنابه] 
  • Osfur

شب

جاده 

باران

خیال، خیال، خیال...


+برف...


  • Osfur

_  آره پسرعمو، بریم. فقط زیاد شلوغش نکن. یه سفر مختصر خیلی هم خوبه. به نظرت کجا بریم حالا؟

_ نمیدونم، نظر تو چیه؟

_ کردستان، اورامان، مریوان. بهاراش میگن عالیه.

_ آره، خیلی هم خوبه، پس به برنامش فکر کن.

_ باشه، دربارش حرف میزنیم.


[هر چند به حرفاش چندان اعتمادی نیست اما خب مکالمه خوبی بود:)]

[صدای بیژن کامکار مدام تو گوشمه که؛ خوشا اورامان، اورامان، اورامانهD:]


  • Osfur

۱.نه تنها اتلاف عمر که اصلا تباه کردن روح و جانه.

۲.بی هدف بازار می‌آید که پشت ویترین ها زل بزنید به کالاها تا نیازی حس کنید و چیزی بخرید؟ این غیر از حماقته؟

۳.خرید کردن نیازه، یا برای رفع نیاز خرید می‌کنیم؟

۴.اصلا من اینجا چه کار می‌کنم؟؟؟😭😭😭



+تحمل کردن یاد می‌گیرم.

++اما خب واقعا توقع نداشته باشید لذت ببرم.


  • Osfur

امروز عصر که سلامش دادم و دست سردش را گرم فشردم، رو به موهای جوگندمی و لبخند بی معنی و متعجبش با خودم تکرار کردم، قلب یا جای کینه است یا جای عشق.

  • Osfur

صابر ابر در کانالش نوشته؛

بعضی ها بیشتر از انتظارمان، انتظارمان را بر طرف می کنند، انگار فقط آنها باید بگویند : «چیزی نیست! » آنوقت دیگر چیزی نیست، نگرانی معنا ندارد...هر کسی یک نفر را دارد که خیالش را راحت کند، یک نفر که بر خلاف بقیه زیاد هم حرف نمی زند، گاهی یک جمله می گوید و همان یک جمله کار هزار صفحه حرف را می کند...باید آن یک نفر را داشت وگرنه کارمان پیش نمی رود .

آن یک نفری که گاهی لازم نیست حتی حرف هم بزند، آن یک نفری که حتی وقت درد و دل لازم نیست سیخ روبرویمان بنشیند، همانی که مشغول کارش است و ما تمام حرفهایمان را می زنیم و او آخر سر ، نگاه طولانیش را جواب میکند و دستش را دو بار روی دستمان می کوبد ، آرام، که انگار همه چیز را گفته.

نگران نباش.

نترس.

اضطراب نداشته باش.

و

.

.

.

  • Osfur
تو همانقدر که سفر را عاشقی از آن بیزاری. همانطور که خیلی چیزهای دیگر را.
اما سفر کردن را میشود با سفر نکردن جمع بست، اما آن چیزهای دیگر ابدا با نقیضشان جمع نمی‌شوند.
همه چیز همینقدر ساده است و غیرممکن.
فقط کافی است کمی فکر کنی.

  • Osfur

هیچوقت اینقدر شبیه به پدرت ندیده بودمت، مثل خود او می‌نشینی، مثل خود او بلند می‌شوی، مثل خود او مغرورانه حرف میزنی. در دلت میدانم که مهربانی، دیگران را سعی می‌کنی دوست داشته باشی، اما خب با کارهات تنها آنها را تحقیر می‌کنی، وقتی میگویی این نظر من است و حرف هیچکس را نمیپذیری هرچند به ظاهر حتی مخالفتی هم نکنی.

اما تو را چه چیز اینطور کرد؟ پدرت را آن صحنه، اما تو از کی فهمیدی در این دنیا تنهایی و اینقدر خودسر شدی؟ اینقدر سنگی و بی اعتنا.

راستی برایت گفته بود؟ نمیدانم، شاید گفته باشد. برای من هم بیشتر از یکبار نگفت، گفتن این حرفها برایش آسان نبود. میگفت که اولین سال بوده که مدرسه میرفته، میدانی، هفت سالش بوده، یا شاید بیشتر، همان سالی که به خاطرش همه مسخره اش میکردند چون مجبور شد دوباره سال بعد کلاس اول را بخواند. میگفت؛ با گله میفرستادندم زمین های نثار، پای تپه ها، میگفت، روزی هم که خبر فوت پدرش را آوردند با او همین کار را کردند، میگفت از دور به روستا نگاه میکردم و هیچ اشک نریختم.

اما تو...

تو نباید اینطور می‌شدی، هیچ وقت اینقدر شبیه به پدرت ندیده بودمت، از چشمهات غصه هات معلوم است، از لحن صدات هرچه درونت هست، نمیتوانی پنهان کنی، اما اگر دیگران هم بفهمند جرات ابراز ندارند، و اگر ابراز هم کنند تو راهشان را می‌بندی، خوردشان میکنی.

من می‌ترسم، تو نباید اینطور میشدی، آدمهایی مثل تو و پدرت با اینکه دورند، سخت عزیز می‌شوند، و از بد روزگار زود هم می‌گذارند میروند. آنوقت آنها که دلشان بند آنهاست از غصه دق میکنند، از غم اینکه هیچ وقت نتوانستند درست درکشان کند. مثل ننه فانوس، چند ماه شد که بعد پدرت رفت؟

من میترسم محمد، هیچ وقت اینقدر شبیه پدرت ندیده بودمت...



+این حرفها هیچ وقت زده نشده، هیچ وقت هم زده نخواهد شد.

++حقیقت دارد...

  • Osfur


و آری، چنین است، تحمیل را باید تحمل کرد.

  • Osfur
- چه هوایی شده، هر شهری باران ببارد اصلا بهترین شهر دنیاست. غصه نمیخوری چرا کلاست تشکیل نشده و نمیتوانی این صبح دل انگیز را تجربه کنی؟
- باز این شاعر مجنون شروع کرد، یا از خوبی  و بدی هوا حرف میزند یا پرنده ها و منظره غروب.
- به نظر تو مهم ترین دغدغه خزایی چیست؟
- حتما گربه های دانشگاه( و ریسه می‌رود)
- به نظر من که فلسفه است، آن هم فقط با استاااااد هوشنگی( و با خنده مخلوط به بی حالی خاص خودش چایش را هورت می‌کشد.)
.
.
.
ادامه پیدا میکند، تا کم کم خسته شوند، لقمه توی دهنم از بس جویده شد که بی اراده سر میخورد ته گلوم.
- قند را به من میدهی؟
قند را می‌دهد، چای اما از دهان افتاده. اما خب چیزی نمیگویم، سرش می‌کشم. کلاس حسابی دیر شده.


+آدم اگر چیزی را که دوست داشت جار زد، باید منتظر لگدمال شدنش هم باشد اگر توان دفاع از آنرا ندارد، و مگر میشود از لذت هوای باران خورده اول صبح دفاع کرد؟
++خوب است اما، میشود گریست و این پناه را از مادر داریم، خدا روضه های فاطمیه را از ما نگیرد.



  • Osfur
حالا که روی صندلی اتاق مطالعه مرکز تحقیقات نشسته‌ام و گاف بین کلاسهام را به نوشیدن فنجانی چای و مطالعه صفحاتی از مقرری این هفته اندیشه سپری می‌کنم از اعماق وجودم احساس می‌کنم جایی هستم که باید. از روزی هم که هدفم را مشخص کردم همین را پیش‌ بینی می‌کردم و هر آنچه هم که زمان گذشته بیشتر و بیشتر به درستی انتخابم پی برده‌ام.
حالا هر ترم برای من شروع تازه‌ای است و هر کلاس و بحث تازه آجری که از دیوار حایل بین من و طلوع پشت دیوار پایین می‌افتد و همینطور است که من برخلاف خیلی دیگر، بیش از آنکه مایل باشم وقتم را در جایی بیرون دانشگاه سپری کنم عاشق ماندن توی این شهرک کوچکم که برای من چیزی کم ندارد، و فرصت سکوت و مطالعه را در هر گوشه اش خیلی راحت می‌توانم پیدا کنم. البته گاهی این سکون شاید جای سرزنش داشته باشد و من هم به ضرورت ارتباط با جامعه واقفم اما به هر حال نمیتوانم ترجیح درونیم به ماندن را انکار کنم.
در هر صورت حالا فکر میکنم مهم‌ همین لذتی است که می‌برم و لذت مضاعف بر آن، احساس بی حد بودن این لذت است که مدام افزایش پیدا می‌کند. و همین‌هاست که نشستن روی این صندلی خشک و نوشیدن یک فنجان چای تلخ را برایم اینهمه دلپذیر می‌کند.


+به عبارتی حالا از حیث انگیزه در حکم همان قمه به دستی‌ام که به دفتر رئیس جمهور حمله برد:)
++تمام لذایذ به کنار، لذت نشستن سر کلاس تفکر انتقادی استاد خندان را کجای دلم بگذارم؟+_+






  • Osfur

تمام راه را به آن مکالمه احمقانه فکر میکردم. بعد از دو هفته مقاومت دربرابر هرگونه یادآوری بالاخره تسلیم شده بودم. از حرفهای او جزیره ها کوچکی در ذهنم بود، دور و جدا جدا از هم و از حرفهای خودم چند تکه مبهم.

اصرار می کرد که تو حالت خوب نیست همش داری میخندی، من میفهمم اینطور وقتها حالت خوب نیست. و صدای خنده های خودم که توی راهرو سرد می پیچید هیچ یادم نیست.

میگفت آنهمه آرزو و هدف های بزرگ همه اش شد همین؟ تو خودت را نابود میکنی! اما من هیچ آرزویی در ذهنم نبود نه آن موقع نه وقت دیگری. اما باز چیزی نگفتم. حرفهاش را غالبا جواب نمی دادم اما یادم هست یک حرفش را بدجوری جواب دادم.

یک جایی رسید که سرم داد زد: تو خیلی خودخواهی و من نتوانستم از قدرتم استفاده نکنم و با شور و حرارت ثابت نکنم که خودش چقدر خودخواه تر از من است و مویدش همین تماسی که کش می آید.

حالش بد شد، خیلی چیزها میفهمید، آرام و ناصحانه گفت تو همه اش داری میخندی، هیچ حالت خوب نیست. بی اعتنا تبریکش گفتم. آدم باهوشی بود. خودش هم فهمیده بود؛ اشتباه ما همین بود؛ نباید مکالمه مان آنقدر طول می‌کشید.

خلاصه اینکه جاده برفی آدم را حسابی بی محابا می‌کند. سعی کنید اگر مسافرید طوری تنظیم کنید که مسیر را خواب باشید.


+این روزنوشت ها هم ملال آور شد. دیگر این آخرینش بود. وقتی قرار نباشد با تو حرف بزنم هیچ احساس خوشایندی به نوشتن هم ندارم و تو شاید بهتر بود اینطور از حرف زدن با من اجتناب نمیکردی.

++ [سرد]

  • Osfur

ده ها بار روز چهارم را خواندم و سبک شدم، بیشتر از آن لبیروت فیروز را پلی کردم و دلتنگ‌تر شدم، کتابی حقوقی را برای بار دوم مطالعه کردم و چندین بار چای نوشیدم.

 وجه اشتراک همه‌ی دیروز همین تکرار بود، آنقدر که حتی مطمئنم اگر آنجا که فیروز میگفت آه عانقینی کسی هم در آغوشم میگرفت باز تکراری بود.

و خلاصه اش اینکه روزهای معقول فکر کردن در تنهایی به روزهای عنان را به دست هر چه حس کردن دادن رسیده‌.

باید برنامه‌ای بریزم برای ترم جدید، شاید نیاز باشد دیگر اصلا برنگردم. [صد و بیست و یکم]


  • Osfur

حاصل اینکه؛

زمان از دستم در رفته، بالاخره شدیدا احساس تنهایی کردم و اصلا قادر به منطقی فکر کردن نبودم. از اهمیت موضوعات و افراد تا آن حد برایم کاسته شد که تمام برنامه هام را لغو کردم و یکریز خوابیدم، آنقدر که حالا از خواب احساس تنفر دارم. تقریبا حالا به هر چیز فکر میکنم نامهم است. روز گذشته نیز بیشترش همین طور بودم. به گرسنگی فکر میکردم، به طرز تهیه املت، به آینده، به گذشته، گاه به خلقت زمین، حالا هم به...

خلاصه اینکه با تمام فراز و نشیب ها انگار زندگی تنهایی را دیگر یاد گرفته ام. چون حالا نه تنها هیچ میلی به رفتن ندارم حتی اندک میلی به نوشتن هم احساس نمی‌کنم. تا به حال اینقدر خودم را منفرد و خودخواه ندیده بودم که حبذا، غیر از این بود باید در اینروزها به کجا چنگ میزدم؟

  • Osfur

حاصل اینکه؛

تو هر چند سرشار از انگیزه و توان، هر چند قادر به جابجا کردن هر چه در دنیا. اما در نهایت محدودی به خیلی چیزها و این حرف نه که یاس آور که امیدبخش است. دلت را به چیز بزرگتری گره میزند که مبادا سقوط کند ته دره‌ی احساس گناه و تعلیق. لبخند می‌نشاند روی لبت در بدترین شرایط. مثلا وقتی ماشینی با سرعت برف و آب می‌پاشد به سر تا پات و یا وقتی با شوق قصد برگشت کرده‌ای و برف راه را بسته. البته می‌شود جای لبخند با همه چیز جنگید و چین به ابرو انداخت که باید مقصود من حاصل شود اما میتوان دل را هم خوش کرد به دیدن دانه‌های برف و درخت‌های خم شده زیر بار سنگین و گرمایی در سلول سلول وجود خود حس کرد که هیچ برفی نخواهد توانست سردش کند.

و نهایت حرف اینکه ما هر چند محدود در انتخاب اما همیشه گزینه های فوق العاده‌ای داریم، ای دریغ که اغلب انتخابشان نمی‌کنیم.



+قرار شد روز سوم روز آخر باشد اما چهارم و پنجمی هم انگار هست، و روزهایی شاید پس از آن.

  • Osfur

حاصل اینکه؛

هر چه هستی در برابر دیگران جز مشتی اعتباریات نیست.

با خراشی در صورتت، یا با اخراجت از دانشگاه، یا بیماری ای سخت که ممکن است به جانت بیافتد، یا آبرویی که ممکن است به هزار دلیل بریزد، یا ذهنی که ممکن بود خدا قادرش به فکر کردن نکند و یا با خانواده‌ای که میتوانست به جبر چیزی جز این باشد و هزار چیز دیگر، میشد ماهیتت در برابر دیگران کاملا عوض شود، از تو منزجر شوند، رهایت کنند و مانند هزار موجود بیهوده دیگر بیهوده بیانگارندت.

اما در این میان گویا تنها یک وجود است که تفاوت ماهیات اعتباری در حب و بغضش به ما تفاوتی ندارد، شاید مشکک باشد ولی در اصل حب چه تردیدی که بی‌نیازی‌اش یقین مرا کافیست. آنگونه که چوپان دردهاتی در نگاه او یکیست با جوان تحصیل کرده مبادی آداب مدرن.

حال شایسته است به محبتی لرزان دل بستن در برابر محبتی چنین پایدار و زوال ناپذیر؟

  • Osfur

حاصل اینکه؛

هیچ اتفاقی از بیرون زندگی‌مان را عوض نکرده، نمی‌کند و نخواهد کرد. دانشگاه، ازدواج، کار پیدا کردن، سفر رفتن، مرگ اطرافیان و ... این ما هستیم که مرکز واقعه‌ایم. انتظار از دیگران جز حسرت و آه نخواهد داشت. و واقع همان است که خواهد بود. 

خلاصه‌اش اینکه؛ انسان ذاتا تنهاست. وهم بس است، بیا باور کنیم.


  • Osfur

یک جا پیروزی نصیب انسان میشود، یک جا هم پیروزی نصیب انسان نمیشود؛ چه اهمیتی دارد؟ بعضی‌ها هستند که اگر چنانچه جریان کار بر وفق مرادشان پیش آمد و به نقطه‌ی مورد نظر خودشان رسیدند، از دنبال کردن آرمانها دست میکشند؛ این خطا است. «فاذا فرغت فانصب»؛ قرآن به ما میگوید: وقتی این کار را تمام کردی، این تلاش را تمام کردی، تازه خودت را آماده کن، بایست برای ادامه‌ی کار. بعضی آنجورند - این اشتباه است - بعضی هم بعکس؛ اگر آنچه که پیش می‌آید، بر طبق خواست آنها نبود، بر وفق مراد آنها نبود، دچار یأس و انفعال و شکست میشوند؛ این هم غلط است؛ هر دو غلط است. اصلاً بن‌بستی وجود ندارد در آرمانخواهیِ صحیح و واقع‌بینانه. وقتی انسان واقعیتها را ملاحظه کند، هیچ چیز به نظرش غیر قابل پیش‌بینی نمی‌آید.


+و این هم بالاخره گذشت.

++و ایضا به قول جناب بیدل زین پس نیز؛ مرو تا می‌توانی جز پی راهی که نتوانی!


  • Osfur

و همینطور بالای سرم نشست، انگار من پسرش و اون پدری نگران، لبخند زد و پی حرفشو گرفت که؛

راستی میدونستی هر بدنی که چهل روز آسیب نبینه ملعونه! اصلا از رحمت خدا دوره.

مومن پیش خدا عزیز تر از اونه که چهل روز بگذره و خدا گناهاشو با یه بیماری پاک نکنه. میبینی چقدر پیش خدا عزیزی جوون؟

-شاید هم من گناه سختی مرتکب شدم.

- خب این یعنی خدا حتی بیشتر از اینا عاشقته، وگرنه ولت میکرد به اموون خودت. حالا بگو ببینم میدونی این حرفو کی میزنه؟

- حرف قشنگیه.

-آره، امام صادق میگه.

  • Osfur

بی‌خواب‌های حرفه‌ای، اگر به خاطر بیماری و گرفتاری جسمانی اسیر بی‌خوابی نشده باشند، کتاب و قهوه و چای را نمی‌توانند فراموش کنند. قهوه، یار غار بی‌خواب‌هاست، همان‌طور که کتاب در ساعات پایانی شب همان کتاب دم ظهر نیست. وقتی با کتاب انس پیدا می‌کنی و چم و خمش دستت می‌آید و دل به دلش می‌دهی، رازهایی را برایت آشکار می‌کند که تا پیش از آن نکرده است. دوستان ساعت ۱۲ ظهر هم با دوستان ساعت دو نیمه شب یکی نیستند، دوست ساعت ۱۲ ظهر درباره کار و ترافیک و سیاست و غذای مورد علاقه‌اش حرف می‌زند، اما دوست نیمه‌شب وقتی می‌بیند حضور خلوت انس است و دوستان جمعند، وان یکاد می‌خواند و در فراز می‌کند و از اندوه‌ها و عشق‌ها داستان‌های شنیدنی تعریف می‌کند. به‌هرحال هرجا که دری بود به شب دربندند، الا در دوست را که شب باز کنند؛ این همان رازی است که فقط بی‌خواب‌ها می‌توانند درکش کنند.



+از همشهری جوان.

++البته من به شخصه از این اوضاع راضی نیستم، اما گمانم تقریبا عادت کرده‌ام به این اوضاع.

+++تیتر نام فیلمی از کریستفر نولان نیز هست، با بازی آل پاچینو و رابین ویلیامز کبیر.


  • Osfur
پنج شنبه که آخرین امتحانم را بدهم یک راست میروم سمت پل مدیریت و بی آرتی تا ترمینال جنوب میبردم، از آنجا هم مترو تا ایستگاه مرقد و از آنجا هم پاهام می‌کشانندم تا سر سنگ سفیدی که رویش نوشته «هنر آن است که پیش از مرگ بمیراندت...» بعدش هم نه سر قبر چمران، نه همت، نه هیچ کس دیگر، نه حتی سر مزار معطر حاج احمد میروم و مستقیم مسیری را که آمده‌ بودم برمیگردم، یعنی فقط آمده بودم ببینمت و همین. یعنی فقط تو را ببینم... و همین. یعنی اینکه دیدن دیگران بماند برای یک وقت دیگر و همه اینها یعنی من فقط دلتنگ تو بودم سید، بی هیچ حرف دیگری.



+و اینطور شد که تعطیلی بین دو ترم را خوابگاه میمانم، لااقل بیشتر از نیمیش را و اگر توانستم مادر را راضی کنم خب چه بهتر که همه‌اش را:)

++به وعده‌هاتون عمل کنید دیگه، آخه یعنی چی این اوضاع؟؟؟ مگه قرار نبود توی دی ماه «دریا کجاست» رو منتشر کنید؟ پس چی شد؟ :/

+++ [با این با تو بیگانه ماندن رودم تالاب است] [چونان ماهی در تنگ تنگی عمرم بر آب است]

  • Osfur

از دیشب خاطره‌ای دور یادم مانده، از آب پرتقالی که میلاد برام گرفته بود تا سید و علی که پاهام را توی تشت پاشویه می‌کردند. و تصویر گنگ ماشین روح الامین که یخ زده بود و گاز میداد تا برسیم به درمانگاه. حسابی ضعف کرده بودم. دیشب قدر یک ماه کش آمده بود، چند باری بیدار شدم از سردرد، یکبار هم از داغی تنم، یکبار هم پاهام یخ زده بود همه به فاصله های یک ساعته یا کمتر. عرق میکردم، داغ میشدم، یخ میزدم... اما خب میدانی هرچند سخت، اما تجربه جالبی بود که شاید کمتر پیش بیاید. آدم وقتی می‌بیند اینهمه ضعیف است خیلی چیزها دستگیرش می‌شود و من حالا حال کسی را دارم که خیلی چیزها دستگیرش شده:)



+راستی چقدر دوستان خوبی دارم. حتی محمود که آنهمه با هم دعوا کردیم و تهش از اتاقمان رفت، دیشب آنچنان نگران بود و میدوید که انگار نه انگار که منم، که انگار برادرش یا حتی از آن نزدیکتر.
  • Osfur

          "این انصاف نبود که هیچ دانه‌ برفی از آن هوای دیروز روی زمین نماند. بهمن بی برف که نمی‌شود! آن هم با این هوای صاف و آفتابی که گویی اواخر اسفند یا اوایل فروردین. اصلا تا دیر نشده، همین روز اول بهمنی باید گپی با خدا بزنم، اگر قرار باشد اینطور پیش برود بهمنمان بهمن نمی‌شود هیچ، ممکن است درخت‌های توی دلمان هم از هول شکوفه بدهند."


+و عوض فکر کردن به غم اینکه «تاریخ چیست؟» پیش از امتحان قریب الوقوع تاریخ حقوق، تاریخ امروز چشمم را گرفت. 

  • Osfur

"اینکه این دانه های سپید سرگردان توی هوا رطوبت منجمد است، در عقل ما جا نمی‌شود شازده. میدانی که؛ عقل ما به چشممان است، چشممان هم که چند نمره ضعیف. خب همین است که فکر می‌کنیم فرشته ها دارند توی آسمان پر می‌زنند."



+راستی شازده، اینروزها بال زدن فرشته ها هم دیگر حالمان را خوب نمی‌کند.


  • Osfur

امشب روی دوشم گریه می‌کردی با اینکه اینهمه راه بود بین ما.

گفتمت طاها من و تو ما نیستیم، که من دردهای تو را هیچ نکشیدم.

گفتی رنج هام را نگفتم از من خودت را جدا کنی.

گفتی: به همت ریختم.

 به هم ریخته بودن...

گفتم؛

به هم نریختم جانم. برو استراحت کن. معمولا وقتی از خواب بیدار شویم همه چیز بهتر است.

گفتی؛ شش ماه بعد...سه سال انتظار...

گفتم؛ همه اش همین است، تکرارش نکن. 

و میدانم، از چشمهات خواندم قبول نکردی که همه اش همین است.

خوابیدی. شاید هم مثل من گفتی میخوابی و رفتی...



+من زیر پل سید خندان بودم که کسی پیامی داد آلبوم امید نعمتی را دانلود کن. گفتمش باشد، گفت چه شبی! گفتم راست می‌گویی.

++من زیر پل سید خندان بودم که حافظ گفت؛ مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد...

+++و من زیر پل سیدخندان بودم و همانجا پسری که پس از سه سال با معشوقه‌اش حرف زده بود روی دوشم گریه کرد.

++++و من هنوز زیر پل سید خندانم، کم کم دارد آفتاب می‌زند، گمانم باید برگردم...

  • Osfur


[رادیو آکواریوم۲۲]


+نمی‌دانم تا به حال از زیر پل سید خندان رد شده‌ای یا نه. ولی انگار قرار است من امشب را تا صبح زیر همین پل بمانم. می‌شنوی صدایم را؟

++عکس؛ قدیمی است، از زیر پل سید خندان. شاید سالها پیش بود که پسری پنهانی توی آن شلوغی کشیدش و شاید هم تا به حال از زیر پل پاکش کرده باشند.

  • Osfur

[هر چه می‌نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتنش بهتر است از نانبشتنش.

چون احوال عاشقان نویسم نشاید، چون احوال عاقلان نویسم نشاید،

هرچه نویسم هم نشاید، و اگر هیچ ننویسم هم نشاید،

و اگر گویم نشاید،و اگر خاموش گردم هم نشاید.

و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید.]

و پیش از آن می‌نویسد؛

[ای دوست می‌ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت.]

و پس از آن به اندوه می‌گوید؛

[کاش یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی.]

و گمانم پس از آن حالش چندان خوش نمانده باشد.



+می‌گویند به همدان عودتش دادند تا حکم در زادگاهش اجرا شود. حکم در ششم جمادی‌الثانی سال ۵۲۵ هجری اجرا شد. قاضی را در پاسی از شب گذشته به دار آویختند تا شهر در خواب باشد و کسی از اجرای حکم آگاهی نداشته باشد.

  • Osfur

هر شب زمانی هست که به بهانه‌ای بذر ضعف از میانم رشد کند.

گویی پیچکی که از ابتدا خشکیده می‌روید و می‌بالد تا تمام مرا در خود بفشارد.

و من به هراس هر شب به داسی ریشه‌اش میزنم اما باز بذری هست و شبی دیگر. 

و گواهم بر این تکرار، زخمه های داس است. که اگر نبود خود نیز هیچ ندانستم اینها که گفتم وهم است یا واقعیت!


+اینکه میگویم ضعف، جامع ضعف هاست، از ترس تا حزن. یا اصلا بهتر است اینطور بگویم؛ هر چه احساس که انسان را بفشارد.

  • Osfur


می‌رویم امتحان کنیم، اگر کشف کرده بودیم فبها، اگرنه میرویم تا کشف کنیم.


+قصه‌ات گریه داره طاها...

++به چیزهایی فکر می‌کنم که نه ادراکشان برای بقیه راحت است و نه اگرهم ادراک کنند برایشان اهمیتی دارد.

  • Osfur

- از صبح نتونستم اصلا درس بخونم.

- خب بشین درستو بخون.

- نتونستم، این اضطراب دیگه برام مزمن شده.

- چی شده؟

- مزمن شده...هی میاد و هی میره، مدام هستش...توی جونم کهنه شده، مثل بیماری که تو تن کهنه میشه.

- خوب میشی.

- بیماری که کهنه بشه، خوب نمیشه که.

- بیخیالش باش. به خدا توکل کن.

- باشه.

- میخوای بگم بهش تلفن کنه تلفنی بش بگه؟

- نه، مهم نیست.

- نمیدونم، اگه میبینی نیازه، میخوای بازم بهش بگم؟ اما تاحالا چندبار بهش گفتم، میگه بهتره حضوری ببینمش، میدونی که چندبار بهش زنگ زده، هفته پیش هم میخواست ببینش که نشد.

- نه، مهم نیست، صبر می‌کنم.

- خب برو درستو بخون.

- باشه.

- کاری چیزی نداری؟

- نه.

- مواظب خودت باش.

- باشه.

- خدافظ.

- خدافظ.



+نمیدونم... کاملا براش این حرفهای من عجیبه، با هر کلمم تعجب میکنه، کهنه شدن، مزمن شدن، اینا براش معنی نمیده. برای خودم چطور؟ نمیدونم.

++باید به بهانه امتحانات هم شده، باید مدتی کنار بزارم این صفحه چند اینچی رو. شاید اینطور بهتر باشه هر چند تجربه ثابت کرده برای من چیزی رو درست نمیکنه. چون من تعلقی بهش ندارم، تعلق من به چیز دیگه ایه که تازه این دوره کناره گرفتن بدترشم میکنه. از اون چه گریزی هست؟

+++به قول درویش؛ یا لیتنی حجر/ کی لا احن الی ای شی...

  • Osfur

من این شهر رو بلد نیستم، مردمش رو، اداره هاشو، بوق های ممتد راننده هاشو، دویدن خانوماش برای رسیدن به مترو، دختربچه های گلفروششو...من هیچکدومو بلد نیستم.

من اهلی هوای آبی و خیابونای پرچنار و خلوتم.

بزار اعتراف کنم، من هر وقت پله های پل مدیریت رو پایین اومدم تا به دانشگاه برسم بغض کردم.

امروز حتی قبل از اون بغض کردم. توی بی آر تی.

این شهر...منو خورد میکنه...و من حتی به خودم حق خورد شدن نمیدم.

من خودمو محق نمیدونم که وسط بی آر تی با صدای پسر افغانی که سه تار میزنه بزنم زیر گریه.

حتی خودمو محق نمیدونم که بغض کنم.

حتی خودمو بابت نوشتن اینا هم سرزنش میکنم.

مدام فکر میکنم، مدام خودمو تنبیه میکنم، مدام به خودم میگم که ضعیفی، مدام میخوام قوی باشم...

اینا حرف یه روز و دو روز نیست.

من این شهر رو هیچوقت بلد نبودم و گمون نکنم هیچ وقت یادش بگیرم، هرچند تمام تلاشمو میکنم. و خودمو سرزنش میکنم که چقدر خنگی، چقدر ضعیف...



+یکی توی سرم میزنه: خب که چی، چرا اینا رو می‌نویسی؟ اگه نتونم جوابشو بدم شاید یه روز تسلیمش شم.

++بازم میدونم همه چی از خودمه، با خشم لوله‌ی کلاش را میزارم روی شقیقه‌ام، و خطاب به خودم فریاد میزنم: «آدم شو مرد...آدم شو...»

+++پست رو ویرایش نمی‌کنم. خاموش میکنم برم بخوابم...

  • Osfur

دو پرده گذشت؛

یکی شناسای در اداره آگاهی با اعمال شاقه

دومی تنظیم شکواییه و تشکیل پرونده در دادسرا با اعمال بسی شاق تر


و حالا پرده سوم؛ دادسرای ویژه نوجوانان؛ یعنی بیچاره هنوز به سن قانونی هم نرسیده...



+از شب نخوابی دیشب خستگی اش مانده و یکسری واژه درهم عربی اصول که توی هم می‌لولند.

++از من هم آدم رنجور.

+++برنامه‌ام طوری است که دیوانه کننده پیش می‌رود، اگر امتحان امروز صبح را یک ربعه ندهم و با فرض رخ ندادن اتفاق های معمول تهران مثل ترافیک و گیر کردن و تاخیر مترو و بی آرتی نه به دادگاه میرسم نه به کلاس ظهر.

++++نه که این سختی ها رنجورم کند، نه! اگر این سختی ها و کارها هم نبودند این روزها را نمیشد لحظه‌ای هم تحمل کرد. اما بهتر است فکر کنم که از این سختی ها رنجورم. آهان! همینطور بهتر است.

  • Osfur

مدت‌هاست.

مدت‌هاست که از هیچ غذایی لذت نمی‌برم. فرق ندارد، هرچه باشد. هیچ لذتی در طعم ها نیست و غذا خوردن صرفا یک عمل ناگزیر است برای سرپا ماندن.

مدت‌هاست. مدتهای مدید که همان داستان بالا را درباره خواب هم دارم.

و مدتی است همان ماجرا نسبت به مصاحبت با دیگران دارد برایم تکرار می‌شود.

و شاید مدتی دیگر نوبت چیز دیگری باشد...

  • Osfur

اولین بار گمانم ابتدایی بودم که ننه حیران توی ایوان خانه مامان‌جون آن فال عجیب را برای همه می‌گرفت، نشسته بودم و با دقت نگاه می‌کردم. یک سوزن بود که به نخی آویزان، از انتهای نخ میگرفت و آرام تکان میداد روی ساعد کسی که می خواست فالش را بگیرد و گمانم اگر نوک سوزن می‌گرفت به دست و عمود میماند یعنی پسر بود و اگر کج میماند یعنی دختر و اگر نمیماند یعنی هیچ. 

بازی جالبی به نظر می‌رسید و برای من خیلی هم جدی شده بود، و چقدر مشتاق بودم که بدانم چندتا دختر خواهم داشت. اوهوم، چند تا دختر! نمیدانم چرا، اما دوست داشتم بدانم چند تا دختر خواهم داشت نه چندتا پسر!

 یادم هست که برای من هم گرفت. اولیش عمود شد و بعدی کج و دیگر نایستاد. یعنی یکی پسر خواهی داشت یک دختر. یادم هست چه لبخند از ته دلی زدم و چقدر خیالات توی سرم بود برای یک دانه دخترم که قرار است یک روز بغلش کنم و به چشمهاش خیره شوم.

البته نمیدانم خیالات حالام مثل آنوقت باشد یا نه اما خب هنوز هم گاهی خیالش می‌کنم.

شاید وقتی یک پسر به دختری که خواهد داشت فکر کند اول برود سراغ تصور یک دختر بچه‌ی بازیگوش شیرین زبان که می‌دود و تلوتلو میخورد. وای...چه شیرین! حتما ته دل آدم خالی می‌شود و ضعف میرود. اما خب شیرین‌تر از آن چیز دیگریست که کمتر فکرش را می‌کنند. البته اگر اصلا فکرش را کنند؟:)

فرض کن دست دختر نوجوان چهارده پانزده ساله ات را بگیری (یعنی واقعا دستش را بگیری ها!) و توی خیابان دنبال قدم های تندش راه بیافتی تا کتابفروشی قدیمی و بزرگ سر چارراه. ببریش سمت قفسه‌های رمان و براش بگویی جلال چقدر خوب است، چقدر نادر ابراهیمی جذاب است و میشود ازش چیز یاد گرفت و چقدر می‌شود از نوشته‌های بایرامی لذت برد. و از خاطراه‌هات بگویی برایش و قاه قاه بخندانیش.

اوه...وقتی فکرش را میکنم، مطمئنم بعدش هم آنقدر سر انتخاب کتاب برای مادرش با هم بلند بلند میخندیم و حرف میزنیم تا کتابفروش با لبخند محترمانه بیرونمان کند.

فکرش را کن، موقع برگشت همینطور که دارد یکریز توی پیاده رو حرف میزند دستش را بکشی توی یک گل فروشی و در مقابل چشمهاش که برق می‌زند و لبهاش که یکهو ساکت شده بگویی؛ گمون نکنی میخوام برات گل بخرم، اوردمت تا تو کمکم کنی یه دسته گل بخریم واسه مامان.

و پقی بزند زیر خنده که تو هنوز هم برای انتخاب کردن هرچیزی برای مامان وسواس داری.

فکرش را کن، حتما روز خوبی خواهد شد وقتی صبح بروی اتاقش, بالای تختش و قبل از آنکه دینگ دینگ صدای آلارم گوشیش بلند شود، با دستهات پیشانیش را نوازش کنی که پاشو جانم. مامان صبحانه آماده کرده. و او هم با چشم های پف کرده لبخند بزند که الان، الآن بیدار میشم و باز چشمهاش را دوباره روی هم بگذارد و تو خیره نگاهش کنی و پیشانیش را ببوسی و دلت نیاید باز بیدارش کنی.

چقدر شیرین است! طوری که فکرش هم دهان را شیرین می‌کند.

فکر اینکه گاهی دوتایی از خانه فرار کنیم و برویم یک سفر کوتاه، شاید هم کوهنوردی، شاید هم یک کافه دنج.

حتما گاهی ازش خواهم پرسید که تازگی ها چه خبر؟ و از پرچانگیش هیچ خسته نخواهم شد.

حتما  می‌گذارم وقتی کتاب میخوانم بیاید و سرش را بگذارد روی پاهام و با موهاش بازی کند و فکر کند که بگویم، نگویم؟

اوه...حتما نمیگذارم به خاطر نظر من نظرش را کنار بگذارد مگر بتوانم قانعش کنم و با لبخندش بفهمم کاملا پذیرفته که گاهی میتواند نظرش اشتباه باشد.

چه خیالاتی...

برای بعدهاش حتی میتوانم خیال کنم. برای لبخندهاش، برای وقتی خوشحال است و بغلم میکند، برای وقتی که ناراحت است و بغلش میکنم.

شاید یک از همان روزها همین متن را هم برایش خواندم و ماجراش را هم گفتم، فکرش را بکن!

حتما کلی سر به سرمان خواهد گذاشت و کلی فضولی خواهد کرد. 

فکرش را کن:)

چقدر شیرین است!


  • Osfur

امروز موسیقی‌ای از از نیما امین گوش می‌دادم، به نام نوستالژی[nostalgia]، از موسیقی چیزی یادم نیست جز ریتم کندش و اینکه نوشته بود سبکش نئوکلاسیک است. چیزی از اینها نمی‌فهمم اما آن چیزی که گمانم خوب در خاطرم بماند معنای واژه‌ی نوستالژی است.

نوشته بود که؛

[دلتنگی برای میهن

احساس غربت

روانشناسی: حسرت گذشته]

و عجیب آنکه هر سه هست، هر سه توی قلبم بود و هر سه می‌آمدند و می‌رفتند و از کناره‌های هدفون لبریز می‌شدند.

چه شد؟ نمی‌دانم! اما وطن را بین اشعار امیرخسرو دهلوی جست‌ و جو کردم، شاید در پی معناش. و غزلی یافتم مثل نوستالژی، با همان حال خواندمش و ضبطش کردم. و گذاشتمش گوشه‌ای تا بعد ها یادش بیافتم.


+حالا همان بعدهاست. گوش میدهم به لحن خودم و از آن خیلی چیزها می‌فهمم/ [یادداشت بالا از روزهای آخرین رمضانی است که گذشت، حدودا تیر و خرداد ۹۶.]

++مرا چه شده که حال خوب را در آنچه گذشته جست و جو می‌کنم؟

+++ نوستالژی نیما امین؛ دریافت

++++و آن غزل امیرخسرو؛

تو رفته ای و ز تو نامه‌ای به من نرسد

چگونه قصه دردم به مرد و زن نرسد؟


دلم که می پرد اندر هوای تو مرغی ست

که از وطن برود، باز در وطن نرسد


مرا کشی و نپوشی به عیب من دامن

شهید را چه تفاوت، اگر کفن نرسد


گرفت گریه من دامن تو، مسکین چشم

اگر ز یوسف ما بوی پیرهن نرسد


چنان همی رود اشکم که گر گشایی تیر

به چشم من رسد، اما به اشک من نرسد


بماند در شکن گیسوی تو دل، هشدار

که آتش دل خسرو بدان شکن نرسد

  • Osfur

از حالا تا صبح فرصت دارم که فکر کنم آیا نیاز است آخر هفته را برگردم خانه؟ اگر هست وسایلم را کوله کنم و اگر نه بنشینم و تصمیم های دیگرم را بگیرم. ولی می‌دانم نهایتا نمیروم چون نمی‌خواهم، چون...پیچیده است دلیلش، اما همین بس که از تنهایی های آخر هفته لذت میبرم، و همین بس که دروغ است لذت بردن از تنهایی های آخر هفته.

دست نگه دار! بیا بازی کنیم. بیا حالا مثل گذشته انتحاری تصمیم بگیریم. سوالها انتحاری می‌آیند و جواب ها هم بگذار همانطور باشند بی مقدمه و بی اسلوبی خاص.

۱.آخر هفته از چه ناگزیری؟ از درس! پس باید برایش برنامه ای داشته باشم تا کمی بارم برای امتحانها سبک شود./ باشد باشد کجای این انتحاری شد؟ تو که داری فکر میکنی و منفجر هم که نمیشوی!/ اما خب این ناگزیر است/ باشد! اما تکرار نشود دیگر.

۲.چه کتابی غیر درس می‌خوانی؟ قاف.

۳.فردا ناهار میخوری؟ نه.

۴.شام؟ لابدم/مگر قرار نبود بی اسلوب باشی؟/ باشد، شام را بیرون میخورم./ خب بهتر شد.

۵.می‌نویسی؟ داغ دلم را تازه میکنی با این سوالت، من صدها بار گفته ام نه و انگار این نه خودش اسلوب شده، میدانی؟ من یا می‌نویسم یا فکر می‌کنم چه بنویسم، برای که؟ خودت میدانی! اما بگذریم، آزار دهنده است، هم مخاطب را ملول می‌کند هم آدم را. اما اینبار گریزی دارم، حیاط خلوتی خواهم ساخت که در آن مونولوگ کنم، بی مخاطب، اینطور ملالت مخاطب که مسری است مرا نیز نمی‌بلعد./ واقعا اینطور فکر میکنی؟/ میدانی که، کمی بدبینم، کمی رنجور، و بیش از اندازه مشتاق و دلتنگ، فرصت نیست عیبم کنی، بهتر است فعلا تا درمان بیماریم نادیده از من چشم بپوشی!/ باشد، این یکی حسابی بدیع بود خوشم آمد./ خودم هم، غیر از آزمون و خطا در زمان هجران کاری از دستم برنمی آید، این جهدها نباشد از دلتنگی سقط میشوم./میفهمم/ نمیفهمی/ بیخیال، بعدی...

۶. حیاط خلوتت کجاست؟ نمیگویم

۷.خاموش می‌کنی؟ مایلم/ قطعی بگو/ نه، زیرا گاهی نیازش دارم/ به آنچه نیاز داری چطور؟/ آنرا هم که نیاز ندارم به جان مایلم/ همانرا/ چشم میپوشم/احسنت، احسنت، خوب است!

۸.برنامه های دیگر؟ هر چه باشد رد میکنم، از سخن احتراز میکنم، و از ساکت بودن و دوری نهایت لذت را میبرم/ این هم خوب است.

۹.به کسی زنگ میزنی؟ دو نفر/کی؟/نمیگویم/باشد

۱۰.شبها میخوابی؟اگر ببرد/قاطع بگو/ دست من نیست که قاطع بگویم./ باشد، کلافه ام کردی به کارهات برس/ باشد.

۱۱.میخوابی؟نمیبرد/ من میروم بخوابم/تنهایم نگذار شبها/کدام شب با تو بوده ام که امشب باشم/ امشب استثنا باش/ نمیتوانم/باشد...


+گفت عینکم خورد شد زیر ماشین، دست هاش زخمی و کبود، با بی حوصلگی گفتم چرا، لوس بازی درآورد و نگفت تا باز اصرار کنم، میخواستم سرش داد بکشم میدانی مهم نیست؟ میدانی هیچ مهم نیست؟ اما سکوت کردم و لبخندش زدم. چشمهای سبزش غمگین است. میگفت ابوالفضل تنها برادرش که دو سالش است گفته داداش راه خانه را گم کرده که نمی‌آید خانه و گفت حتما باید بروم. دلم برایش سوخت، جوابی ندادم، بلند شدم روی تخت نشستم، او همانجا ماند و به خواندن چیزی که میخواند ادامه داد. البته شاید هم غمگین نباشد و این من باشم که غمگین می‌بینمش. شاید.

++به خلوتی شب های مرکز تحقیقات عادت نکنم خوب است، تا ۱۲ شب، تنها آنجا ماندن خطرناک است.

+++حیاط خلوت، جرقه خوبی بود. چه کسی توی سرم انداخت؟ شاید این هم رزق سوم بود.


  • Osfur

آدم چشم باز کرد: حوا را دید در پیش وی نشسته چون صد هزار نگار!

دلش به وی مایل گشت؛ آهنگ او کرد.

جبرئیل آمد، گفت: «مه یا آدم! که او تو را حلال نیست تا ملک او را به تو دهد.»

آدم گفت: «پس تو شفیع باش تا او را به من دهند که همه دلم حب او گرفت.»

جبرئیل بازآمد، گفت: «یا آدم، خدای او را به نکاح درست به تو داد. کاوین نقد کن!»

گفت: «کاوین او چیست؟»

جبرئیل گفت: «کاوین حوا آن است که ده بار بر نبی امی عربی هاشمی، محمد، صلوات دهی.»

چون آدم صلوات گفت، جبرئیل دست حوا گرفت و فرادست آدم داد.


[کتاب قاف، بازخوانی زندگی آخرین پیامبر از سه متن کهن فارسی، به ویرایش یاسین حجازی/صفحه۱۸۶]


+این قاف یکی از آن دو رزقی بود که از جانبی که حسابی بر آن نداشتم رسید. سبک، به وقت بین الطلوعین آخرین صبحی که گذشت، و همدمم بود در خلوتی لذیذ که امروز فراهم شد و چه لذیذتر که ۱۱۰۰ صفحه است و بسی مانده تا این همراهی پایان یابد.

++چه نثری، کاش میشد با همین شیوه سخن گفت!/ دریغا کو هم‌صحبتی؟ کو حوصله سخن گفتنی؟

  • Osfur

با اطمینان میاد در گوشت میگه؛ «و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب.»

و عجیب تر از طرز گفتنش اینجاست، که ما تقوا هم نمی‌کنیم ولی اون باز از جایی که حسابش رو نکردیم، رزقمون میده. 

آهان راستی یه چیز دیگه، قسمت هیجان انگیزش اینجاست که خودش می‌فهمه، بدون اینکه بخوای حالیش کنیD:

اوه، اصلا فقط اونه که خودش میفهمه، به بقیه نهایتا باید به زور بفهمونی، بعدش اگر هم بفهمن فقط ممکنه یه لبخند بهت بزنن:) یا هر کار دیگه ای که چیزی رو نمیتونه درست کنه! خب چه اهمیتی داره؟ بهتره به قول همینگوی اینطور فکر کرد؛

"-آدمها هیچ وقت هیچی نمی‌دونن، درسته؟

-آره، هیچ کس هیچ وقت هیچی نمیدونه."


+از "قطعا" یی که دیشب گفتم قطعا پشیمونم، از چشام نمی‌فهمی؟ نه؟ آره، هیچ کس هیچ وقت هیچی نمی‌دونه!:)

  • Osfur

[- میتونه کمکت کنه؟

-قطعا.

-خب بش بگو کمکت کنه.

- نه حالا نه هیچ وقت! اون خودش باید بفهمه، اگه داد بزنم کمکم کن دیگه مهم نیست. اونوقت مهم نیست اگه کمکم هم کنه.چون دیگه کمکی نمی‌کنه.]


+ به خودم گفتم میدونی این خودخواهیه؟ جواب داد که آره. خندیدم، گفتم پس حسابی فیلسوف شدی!

++میگه ؛ "هر وقت در این باره حرف میزنیم یا میگی صدات نمیاد یا میگی دارم یخ میزنم از سرما." ته صداش گرماست و گنگی، سکوت میکنم و دندونام به هم میخوره از سرمای بادی که عین پیچک دور تنم میپیچه. میگه؛ "پسرم برو داخل سرما میخوری." به زور میگم "باشه، باشه جانم."

+++به خودم برمیگردم و باز میگم: "خسته نشدی هی تصمیم میگیری و عمل نمیکنی؟" میگه: "جای منم بودی غیر از این نمی‌کردی. نمیشه ننوشت. نمیشه گوش نداد. نمیشه." میگم: "پس تصمیم هم نگیر"، میگه، "اون تویی که تصمیم میگیری، احمق!" داد میزنه بدون اینکه مراعات کنه، یاد سالن می‌افتم؛ یکی از اون تکنیکیا وقتی روی پاش تکل زدم داد زد؛  "چیکار می‌کنی احمق؟" خب منم سرش داد زدم "حرف دهنتو بفهم، من هرکار بخوام میکنم!" نگاش می‌کنم، نه! با اینیکی اما نمیشه در افتاد، سکوت می‌کنم، راهی ندارم.

++++از پاسخم که گفتم "قطعا" پشیمون شدم، ترسیدم...قطعیتی نیست، نه اینجا نه هرجای دیگه...

+++++به قول آقای صدیقی؛ بی نیازی از چیزی بسیار افضل است از بی‌نیازی با آن./ گمانم البته نقل از معصوم بود. به هرحال چه خوب؛ بیاید دنبال افضل باشیم./ داد میزنه، این تویی که تصمیم میگیری!

 

  • Osfur

کتم را که به چوب‌لباسی آویزان میکنم از دیدن لکه های آب روی شانه هاش دلم ضعف میرود. با لبخند جلوی آینه می‌ایستم و دستم را توی موهای خیس و سردم تکان میدهم. لکه های آب مانده روی شیشه‌ی عینک لبخندم را محو می‌کند. هیچ وقت از محو بودن اینقدر راضی نبوده ام.

چه روز دلچسبی شده امروز. هوای بارانی تمیز و سبک، بوی خاک نم خورده، خنکی محجوب نسیم.

[نفس عمیق] با خودم میگویم؛ هوا مست است انگار، اما با حیا. شاید هم  با حیا اما مست.

روی تخت لم میدهم و در تراس را باز می‌گذارم و پتو را تا گردنم بالا میکشم. صدای مدرسه ابتدایی کنار خوابگاه هجوم می‌آورد توی اتاق. اما برخلاف همیشه اینبار خوشایند است. 

سرما بازوم را نوازش می‌کند، آرام است، دقیقا همین کار را می‌کند، نوازش. آرام و مراقب، انگار عاشقی معشوق اش را.

خب بگذار لذت را کامل کنیم؛ بی خبری های میلاد مدتی است توی کیفم مانده، چند رباعی، چند غزل. اولینش اینکه؛

«مادام که عمر من به دنیا باشد

هر جا که تو باشی، دلم آنجا باشد

دیگر خبری ز خود ندارم ای دوست(جانا)

تا باشد از این بی خبری ها باشد»

و بعدی غزلی با این مطلع؛

«عمری ز دوریت گله کردم

با صبر خود مجادله کردم...»

و بعد میروم سراغ غزلهای دیگر و چند دوبیتی تا آخرش برسم به این رباعی و با صدایی که خودم خوب بشنوم بخوانمش که؛

«آن مست همیشه با حیا، چشم تو بود

آن آینه‌ی رو به خدا، چشم تو بود

دنیا همه شعر است به چشمم اما

شعری که تکان داد مرا، چشم تو بود»

و بعد باید چشم هام را ببندم، مدت هاست منتظر رویایی هستم...


+یک زمانی بود که برنامه accwheater روی گوشیم داشتم و میگفت فردا قرار است انتظار چه چیز را بکشیم. پس انتظاری هم نبود. اما گوشیم که رفت همه آن پیش بینی های مضحک هم پرید و انتظار شیرین آمد جای آن انتظار مصنوعی دست ساز.

++نرگس ها دارند پژمرده می‌شوند، غم انگیز است اما لابد...

+++و بی محابا فکر میکنم به چشمهات و اینکه سیار میگفت؛

« نیست مستور آنکه بد مست است

چشم تو این میانه مستثناست...»



+بعدا نوشت؛

«تاب تماشایت ندارد، خیره سر چشم...»

++بعد از بعدا نوشت؛

«ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت

که محب صادق آن است که پاکباز باشد»

  • Osfur

صبح‌ها تا ظهر حس بدی داره. یه سکوت بد. آدم کلافه میشه. خبری نیست. همه جا ساکت. کلاسا بی‌روحه و کمتر کسی سوال میپرسه. اغلب بچه ها چهره هاشون خسته است و وقتی از کنارت رد میشن گاهی یادشون میره سلام کنن.

اینجور وقتا باید یه پناهی برای خودت پیدا کنی. بدجوری به آدم سخت میگذره. خب، معمولا اینجور وقتا پناه ما دوست داشتنی هامونن. منم رفتم سراغ شعر، اما نتیجه فاجعه بار بود، دهنم تلخ شد، حتی بدتر از وقتی که اشک آور رو با دهن تنفس کنی. لعنتی! باید یه چیز دیگه پیدا کنم. کاش میشد تو این وقتا کتاب خوند، اما نمیشه، واقعا نمیشه.

کاش میتونستم با بچه های جهادی هفته قبل برم کرمانشاه. کاش میرفتم بدون اینکه به کلاسا و امتحانا فکر کنم.

اما حالا کار از کار گذشته، فعلا باید دنبال یه پناهگاه بگردم.

فقط میدونم فعلا دیگه نباید هیچی بنویسم، اما بدیش اینه نمیدونم باید به جاش چیکار کنم...



+بدی روز روشن به علاوه پسر بودن اینه که نمیشه گریه کرد...

++با نوشتن همه چی رو گنده میکنم، با نوشتن شلوغش میکنم، با نوشتن همه چی خراب میشه...نه! بسه دیگه...باید لوله‌ی کلاشینکف رو روی شقیقم بزارم و داد بزنم؛ آدم شو مرد! آدم شو...

  • Osfur

این کلمات را شاید هنگام صبحانه ات بخوانی یا ظهر، موقعی که گرمای اهواز مثل گرمای بهار شهرمان است. اما من اینها را وقتی نوشته ام که دستهام یخ زده بودند و پاهام.

بسیار حرف زده‌ام، چه امشب چه دیشب. شاید زیاده. ولی میدانم هیچ سیری نداره.

باز هم حرفی هست. اینبار شاید از سر اضطراب. وگرنه زیاد، بسیار زیاد حرف زده‌ام. اینبار حرفی هست از اینکه تا چه حد حساس شده‌ام. شاید همان که تو می‌گفتی عین پسربچه‌‌ها. پسربچه‌ای مشتاق، با شوقی که نمیداند چطور باید نگهش دارد و از جانش مدام سرریز میکند. 

البته اینها مقدمه است و شاید بی ربط تا بگویم عاشق تاب رنجوری محبوب ندارد. حتی اگر خیال کند که محبوب ذره ای رنجیده، حالش می‌شود بکپارچه آشفتگی.  تلخی میشود شب بیداری و میرود توی جانش. 

تاب نمی‌آورد. 

در خود مچاله می‌شود اگر بخواهخد لحظه‌ای رنجورتان کند. یا حتی به آن فکر کند.

اما لبخندی از ته دل، همانها که گونه هاتان را چال بیاندازد برای رفع همه  این مچاله گی ها کافیست.

میدانی؟ حتی خیالش هم میتواند کارساز باشد...


  • Osfur

۲۰؛

پنج شنبه و همان داستان و همان کلنجار رفتن های همیشگی! از خودم فرار می‌کنم یا تو؟ این سوال عجیبی است. من تو را از خودم می‌دانم یا بهتر بگویم خودم را از تو می‌دانم! حس می‌کنم من تکه‌ای از روح توام، تکه ای جدا افتاده. تکه‌ای تبعید شده به جسمی دیگر. خب، حالا باید به تو بازگردم یا نه؟ آیا این تکه جدا افتاده ات را می‌پذیری؟ عجب داستانی شده این داستان ما!


۲۱؛

من ادای فرار کردن را در می‌آورم اما تو انگار داری واقعا از من می‌گریزی.شاید شب پیش دعا کرده‌ای که مرا نبینی. که بتوانی آرامش داشته باشی.

چقدر امروز به دیدنت مشتاق بودم. با آنکه شب پیش را هیچ نخوابیده بودم اما صبح با انرژی به آزمون رفتم. نبودی.صبح را نبودی و من به ظهر امید بسته بودم.امیدوار و عصبی، عصبی و نگران. نبودی، ظهر هم نبودی.اما باز هم امیدوار بودم. امیدوار و عصبی تر، عصبی تر و نگران تر. با اینکه از فرط بیخوابی پاهایم سست شده بود و چشمهایم مثل حالا دو دو میزد. آمدم نماز جمعه. آنجا هم نبودی. حتی مسیر مسجد تا میدان را دوبار آمدم و رفتم. نه نبودی. باورم شد که نمی‌خواهی ببینی ام. حالا دیگر امید به دیدنت ندارم اما نه عصبی ام نه نگران. تنها ناامیدم و همین یک احساس به تمام احساسات دیگرم می‌چربد.

یک هفته دیگر باید بگذرد تا باز بتوانم امیدوار باشم.

سه هفته است، سه هفته لعنتی که آن چهره‌ی معصوم گندمی را ندیده‌ام. دلتنگم اما خب دلتنگی ات را بگذار یک جای دور، یک جا که نبینی‌اش. بگذارش لب پنجره و سعی کن بهش هیچ فکر نکنی.

می‌شود؟می‌شود؟ می‌شود به تو فکر نکرد؟

امروز یک لحظه عمیق به تو فکر کردم، تنم مور مور شد و بعد از ته دل بی اختیار آه کشیدم.

نمیدانم چرا!

خب بیا و عاقل باش، بیا و تا اطلاع ثانوی از فکرش...نه نمی‌شود! اصلا نمیخواهم. نمی‌شود. نه! فقط بایکوتش می‌کنم. جایی توی دلم. تا بعد که نمیدانم چگونه خواهد بود.

آخ! امروز سید دم در مسجد گردنم را بوسید. یک لحظه باز عمیق به تو فکر کردم، نمیدانم چرا! فکر می‌کنم که چقدر دلتنگم و هیچ وقت اینقدر دلم تنگ و گرفته نبوده، و کسانی هستند که در نهایت دلتنگی هم هیچ گاه نمی‌توانی آنها را بغل کنی.


+زیر نوشته‌ام؛

خدا کند حالت خوب باشد، ما حال بد را یک کاریش می‌کنیم.

  • Osfur

بعد از نوشتن متن بالا، نمیدانم چرا، اما سراغ گوشی مادر رفتم، سرچ کردم و...وای! قلبم آنقدر تند می‌زند که حد ندارد. نوشته؛

با من سر معاشقه داری هنوز هم؟

در سر دچار یاد نگاری هنوز هم؟

در جست و جوی من گذر از کوچه می‌کنی؟

هم صحبت درخت چناری هنوز هم؟

وصل من انتهای مسیر مسابقه است

بر مرکب وصال سواری هنوز هم؟

یا رفته‌ی و در پی از یاد بردنی

در جست و جوی راه فراری هنوز هم

قلب من آن ضبط قدیمی و خاکی است

در آن، تو، گیر کرده نواری هنوز هم

از ساوه آن صفای مجسم خبر بده

در شهر ساوه هست اناری هنوز هم؟



+زیرش نوشتم؛

گریان جواب دادمش آری، هنوز هم!

  • Osfur

تاریخ باز به نظم خود برگشته و من نیز انگار کمی آرام‌ترم.

شب ها روی تخت فلزی گوشه‌ی ایوان داستان‌ها دارم با قلب بیمارم و روزها را نیز لنگان می‌گذارنم. امتحان‌های نهایی پیش دانشگاهی را پاس می‌کنم با بیخیالی. با بیخیالی‌ای که اگر کمی عقلانی به آن نگاه کنی وحشتناک است.

شب ها به خودم فکر می‌کنم و به اینکه این شخص که روی تخت لم داده کیست؟ آیا شخصیتی یکپارچه و واحد دارد یا هر روز مدام تغییر می‌کند و شاید هم هر لحظه. عین یک رود روان. که البته شاید در ابتدا این تشبیه زیبا به نظر برسد اما حالا این تشبیه برای من بسیار زجرآور است. یعنی دیگر حوصله ی این تغییرهای ناگهانی را ندارم. مایل به آرامش و سکونم. مایل به اینکه به اعتقاد موقر و ثابتی برسم که کمتر خللی در آن باشد.

البته این رفتن و سیرورت هم چیز بدی نیست و گاه لذت بخش است. اما بعضی اوقات هم مثل حالا حسابی کلافه ام می‌کند.

دیشب را با استاد سپری کردم. با دیدن روی ماهش و لبخند زیباش و کلامی که آنچنان به دل می‌نشید که باران به جان کویر. حالم خوب خوب شد.کمی خصوصی صحبت کردیم و با خنده گفت، عاشق شدی، هان؟! بعد هم گفت قبل از استخاره دو مرحله هست، ابتدا رجوع به عقلانیت و سپس استشاره. بیخیال استخاره! بعد گفت که کتمان کن. این حب را مکتوم کن و از زیاد و عمیق تر شدنش جلوگیری. و سعی کن زیاد فکرش نکنی، زیاد هم نبینش و...خلاصه که گفتند این محبت نعمت است البته باید راه عقلانیت پیش گرفت و اجازه نداد که نفس بر عقل چیره شود و ان‌شالله که به خیر ختم شود. گفتند که از مجاز به حقیقت راهی هست به خودت مربوط است که از این پل بگذری یا نه.

حالا تقریبا می‌دانم چه کنم. آرامم و باید ادامه دهم به کارهایی که باید.

فرصت کمی تا کنکور مانده.



+تاریخ را اشتباه امسال زده بودم:)


  • Osfur

شب بدی را گذرانده‌ای. دیشب پیام خصوصی اش را خواندی که نوشته بود پشیمانم و لطفا پیام قبلیم را پس بفرستید و یک پست فرستاده بود که من دختربچه نیستم. 

دلم عین یک ظرف بلوری که از دست کسی بیافتد هزار تکه شده. وجودم آنچنان گرفته است که میخواهم سرم را را به جای بکوبم. استخاره‌ای که دیشب گرفتی بد بود، یعنی تمامش کن. تا صبح با عقلت کلنجار رفته‌ای و حالا وقتش رسیده کاری کنی. دیشب تمام مطالب وبت را با عصبانیت حذف کرده ای و او نیز هم. عصبانی هستی. پیامش را پس فرستاده‌ای و سینه ات درد می‌کند. صبح انگار می‌خواهی انتقام بگیری. میخواهی بگویی که احساساتی نیستی. میروی و چند پست می‌گذاری در وبت. می‌فهمانی که دیگر تمام است و داری...ای لعنت...دستت می‌لرزد. انگار می‌خواهی ثابت کنی که پسر بچه ی لوسی که او فکر می‌کند نیستی. سرت درد می‌کند. تمام می‌شود. تمام مطالب وبش را حذف می‌کند. حتی نوشته کناری را و می‌رود. ساکت و آرام و تو هی پشیمان تر می‌شوی. اما این راهی است که حالا باید بروی و گریزی از آن نیست.

یک شعر می‌نویسی یعنی دیشب نوشته ای یا صبح زود.

 بیخیال بیا با هم شعر بخوانیم؛

قاصدک ها بدون پاکت و تمبر نامه ها از شما می‌آوردند

توی این شهر مه گرفته و سر چند جرعه هوا می‌آوردند

توی خوابم صدا زدم ای باد قاصدک ها خبر نیاوردند؟

.

.

.


  • Osfur

صبح را با شوق شروع می‌کنی و چشم می‌گشایی به خورشیدی که طلوع کرده. زودتر از همیشه میروی و بی تاب در صندلی خنک ماشین می‌نشینی.

یک ربع...بیست دقیقه...زمان شاید از نظر از ساعت اینقدر گذشته باشد اما در نظر تو ساعت هاست، روزهاست، هفته هاست!

و آخرش هم ماشین راه می‌افتد و وقتی داری می‌روی او آنچنان می‌آید. وای عجب رفتن مزخرفی. تا نهاوند ماه و ماهی را ریپیت می‌کنی، پشت هم.

بیخیال!

آزمون را تند جواب می‌دهی، اصلا توجهی نداری به سوالهای سخت پشت هم. یک شانس دیگر مانده. دوست داری دیرتر بروی. زود رفتن صبح حسرت به دلت گذاشته. میدانی او به احتمال زیاد دیر می‌آید. تمام راه را تا ترمینال پیاده میروی و مدام ساعتت را نگاه می‌کنی، باز هم زود میرسی ، وقت را می‌کشی تا وقتش برسد.

هنوز نیامده، مضطرب پایت میلرزد. روی صندلی عقب یک پژوی زرد مدام بیشتر عرق می‌کنی. دلت مدام پر و خالی می‌شود، ضربانت هم بد و نامنظم می‌زند، دوست داری یا ماشین زودتر حرکت کند یا او بیاید. از این بلاتکلیفی حالت به هم می‌خورد.

و او می‌آید، می‌نشیند کنار تو، نه به سی سانت فاصله کنار نمی‌گویند. می‌نشیند و حالت خوب نیست و تصاعدی بدتر می‌شود. هی ناآرام تر می‌شوی، شیشه ماشین را پایین می‌کشی تا بلکه کمی اکسیژن تنفس کنی. انگار دارد تمام اکسیژن آن اطراف را تنفس می‌کند. یاد قرآنت می‌افتی، از کیف درش می‌آوری و باز می‌کنی. میگوید؛ بشر را از عجله خلق کرده ایم و بعدش هر جا را باز میکنی همه آیه ی عذاب میآید.

 ماشین راه می‌افتد، می‌رود جلو می‌نشیند، کمربندش را نبسته، تا آنجا بیرون را تماشا می‌کند، بی اعتنا.

بعد از نماز جمعه هم می‌بینیش، می آید و جلوات قدم می‌زند، وای... دلت بدجوری به تاپ تاپ افتاده. هی میخواهی نگاه نکنی نمی‌شود. حاجی بابا از راه می‌رسد و سوارت می‌کند، نجاتت می‌دهد.



  • Osfur

حالا، دلتنگم. دلتنگ شما! آمده‌ام در حیاط بخوابم، چون حجم خیال شما از اتاق من بسیار بزرگتر است و حیاط نیز صد البته جای کوچکی است اما هرچه باشد از آن اتاق بهتر.

دلم برایت شور می‌زند. الآن کجا هستی؟ چه می‌کنی؟ خوابی یا بیدار؟ به من فکر می‌کنی یا نه؟

آه...چقدر دلم برایت تنگ شده...


+سالنامه خاکستری تنها چیزی است که برایم مانده...

++زیرش نوشته‌ام؛ گاهی دلم برای کسانی که هیچ وقت در من نبوده اند چقد تنگ می‌شود...

  • Osfur

دستم را به میله سیاه و سرد تراس میگیرم و سرم را جلو میبرم تا از فضای بین دو ساختمان، قرمزی افق را ببینم.

خنکی نسیم خواب را از سرم می‌پراند و سرما از سرامیک های سرد تا  سینه‌ی گرمم بالا می‌آید و محو می‌شود.

هوای دلپذیری است.

همیشه اینطور وقت ها اینجور لذت ها دلم را آرام می‌کند؛ لبخندی روی لبم پهن می‌شود و مطمئن به اتفاقات پیش رو فکر می‌کنم.

چقدر کار که باید...[خمیازه]

چه صبحی:)


+با گنجشک و چنار دلم لرزید، با گنجشک و چنار سردم شد، با گنجشک و چنار...گمانم سرماخوردم.

++اتاق ما تنها اتاق طبقه است که نمازشان را باهم به جماعت میخوانند و صبحانه را بین الطلوعین مفصل میخورند و با هم قاه قاه می‌خندند حتی روزهای تعطیل. راستی چه طور شد که بی هیچ برنامه ای این همه با هم خوب شدیم؟

+++خودم کلیدها را میزنم و اجازه میدهم دو مهتابی زرد پرنور وسط اتاق هم روشن بماند، همه میدانند از نور زیاد متنفرم، پس جای تعجب ندارد که حسین و بقیه آنطور نگاهم کنند:)

  • Osfur

بعضی روزا حس می‌کنم نیاز به سکوت و خلوت دارم. یه نیاز شدید.

نیاز به تعطیلی‌ در زمانی که بقیه تعطیل نیستن و میرن تا به تو یه خالی بودن لذیذ و سکوت دلچسب رو هدیه کنن.

پس اول صبح بعد از نماز وقتی میخوام بخوابم میگم منو برای کلاس بیدار نکنید.

و آروم تا نزدیک ظهر می‌خوابم،

بعد هم بند میشم به درس خوندن و مطالعه و باز سکوت دل انگیز.

اینطور روزا رو واقعا نیاز دارم. ماهی یه بار شاید و اگه بشه حتی بیشتر.



+تازگیا خیلی بد می‌نویسم، خیلی بد، برای همین میلی به نوشتن ندارم و صرفا به گزاره‌گویی های گاه‌گاه روزگار می گذرونم.

++چهارمین هفته است که ناهار نمیخورم. و کسایی که مدتی ندیدنم و بعد میبیننم میفهمن لاغر شدم. اما خب خودم راضیم. باید بعد از اینکه سرم خلوت تر ضد بیشتر ورزش کنم.

+++آخر هفته برنامه کویرنوردی بود. شب توی کویر میتونست فوق العاده باشه. اما باید وایسم و کارامو سامون بدم. و به علاوه حوصلش رو هم چندان ندارم.

++++دیشب چقدر کابوس دیدم، چقدر طولانی، چقدر وحشتناک...

  • Osfur

استخاره از باب استفعال به معنای طلب است معمولا، مثلا استسقا یعنی طلب سقایت و آب و استدعا یعنی طلب دعا. استخاره هم همان استخیار است که اینطور میشود چون اجوف است. پس میشود طلب خیر. در کار هم طلب خیر کردن یعنی خواستن چیزی که صلاح ماست اگرچه شر بپنداریمش. و طلب کردن هم به قطع بی تاثیر نیست.که گفت حتی نمک سفرتان را از من طلب کنید.


+اینروزها که مادر زنگ میزند دلم می‌لرزد، چه اوضاعی شده این دل ما هم:)

++حافظ یک قدم جلوتر است، میگوید در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست! نیست؟! 

  • Osfur

متاسفانه همینطور است؛ ان للقلوب اقبالا و ادبارا. حالا بگذریم از خیلی چیزها اما این قلب صاب‌مرده مدت مدیدی است به ادبار غش می‌کند تا اقبال و متاسفانه حالا هم همینطور است.

اصلا چرا اینها را می‌گویم؟ آهان میخواستم از ضعف های آدمی و تقابل آن با آرمانگرایی داد سخن بدهم که حوصله اش نیست با ادبار قلبمان. میروم فکر کنم...



+زندگی گاهی ما را به جایی میبرد که از آرمانهامان کمی صرف‌نظر می‌کنیم و یا الویت هامان کمی بالا پایین میشوند و روی هم می‌افتند، عین دندانهایی که به تدریج روی هم رشد می‌کنند و ارتدونسی لازم می‌شوند. باید به مرور صافشان کرد. باید باز احیا کرد آنچه را گاه می‌میرد. باید یادآوری کرد و فکر کرد.

++من آدم ناقصی هستم بی شک و شاید هیچ وقت هم کامل نشوم اما اینکه طرحی هم برای کامل شدن نداشته باشم عین نقصان بر نقصان است.

+++نمیدانم چرا عمیقا احساس خالی بودن می‌کنم!



  • Osfur

موقع رانندگی با کسی حرف زدن جذاب است، نمی‌تواند نگاه از جاده بگیرد و توی چشمهات نگاه کند که به کدام حرفها گوش می‌دهی و کدام ها را پشت گوش می‌اندازی. مخصوصا اگر حرف مهمی باشد. 

می‌پرسد، اول به آنها بگویم یا به آنها؟

میدانم سوال هوش می‌پرسد تا بفهمد چقدر عقلم می‌رسد وگرنه خودش با اینهمه تجربه همه چیز را تا انتها می‌داند.

میگویم، خب قاعدتا به آنها، گفتن به آنها صرفا برای احترام است نه اجازه خواستن که اجازه و رضایت را مادر و شما باید می‌دادید که داده‌اید.

می‌خندد. و شروع می‌کند به نصیحت و چیزهایی که فکر می‌کند حتما باید بگوید. مهربان است. دلسوز و آرام. با شرارت های ریز گاه‌گاه که فراری ازشان نیست. حرفهای دیگر هم می‌زند. حرفهای دیگر غیر منتظره است. بحث جدیدی است. سرسری جواب میدهم و می‌گویم، مسلمم من، تسلیم آنچه اسلام مباح کرده و واجب، تا آنجا که بتوانم. میگوید، انشالله که همیشه اینطور باشی، عاقبت بخیر شوی.

بعد بازمیگردد و می‌گوید که اگر نشد، میگویم خب نشده دیگر، هرچه خیر است انشالله محقق شود. میگوید همین درست است. اما اگر نشود از بد شانسی آنهاست و هندوانه پس هندوانه می‌چپاند زیر بغلم:)

تهش هم می‌گوید، همین یک حرف را گوش بگیر و «با خدا باش»، همه چیز درست می‌شود.

و کم کم میرسیم.

خوشحال است، وقتی میبینمش از چشمهاش برق می‌بارد...


+میگویم گفتم عجله‌ای نیست، درست! اما عجله‌ای هست، متوجهید که؟ :)

++کلی کار دارم...و این خوشحال کنندست

+++تا امروز هیچ نمیدانستم باقی دانشگاه ها ۱۲ هفته کلاس میروند و ما ۱۶ هفته، آن هم اگر استاد یک جلسه اش را نیاید حتما باید جبرانی بگذارد و درس های یک واحدیمان سه ساعت کلاس دارد و برخی به ۵ ساعت هم میرسد با مباحثه‌هایش آن هم ترمی حداقل بیست واحد و ...برنامه ها و گروه های علمی فراسیستمی...

خب کاملا متقاعد شدم که  با این وضع دانشگاه ها توقع اینکه دانشگاه عالم تحویل بدهد واقعا باید دور از ذهن باشد. دانشجوهایی که همه کار می‌کنند غیر از دانشجو بودن و سیستم هم هی نازشان را می‌کشد و رهاشان می‌کند تهش قاعدتا همه چیز میشوند غیر از عالم بودن...و این ناراحت کنندست...

  • Osfur

برای انتخاب کردن همیشه همینطور هستم، مردد و اعصاب خورد کن. اما بعضی وقتها این وسواس انقدر زیاد میشود که بیماری عصبی را می‌ماند. 


مثل همین چند ساعت پیش که بین قفسه های پر شهر کتاب قدم میزدم تا هدیه ای برای احمدرضا بخرم. هی از این قفسه به آن قفسه و از آن به دیگری...

 اوووووف...گمانم نیم ساعتی شد و بعد هم از پله ها با ناامیدی پایین آمدم. و هنوز به پایین نرسیده باز نظرم عوض شد و برگشتم بالا سر و سراغ کتاب ها. که اینبار باید یک چیزی انتخاب کنم.

شل سیلور استاین؟ رابین هود؟ بابالنگ دراز؟ هری پاتر؟ خب نه! نمیخواهم خارجی باشد. اصلا نمیخواهم. یک داستان ایرانی برای یچه ها یعنی نیست؟

لعنت به کتابفروشی های شهرک غرب! چه اوضاعی دارند...

آخرش هم میروم سراغ خانوم کتابفروش و برایش توضیح میدهم که اوضاع از چه قرار است و او هم با نگاه مثلا حقارت باری میاید و کتابهای مرادی کرمانی و بهرنگ را نشان می دهد. چه تبختری! واقعا یعنی اینکه پسر بچه ای کتاب خارجی بخواند افتخار دارد؟ و من بابت خواندن کتاب ایرانی باید خجالت بکشم؟

بعد از کلی کلنجار یکی را بالاخره انتخاب می کنم و از بین رمانهای نشر ماهی به سختی-عین کسی که از باتلاق عبور می‌کند- میگذرم. 

وای چه سخت بود! انتخاب، گذشتن...

پایین هم بین کتابهای خردسال کتابی برای دخترخاله انتخاب می کنم، ایرانی نیست اما این یکی محتوایش تایید شده است.

فکر میکنم چرا حوصله نوشتن این حس خوب خرید کتاب را نخواهم داشت. و از در شیشه‌ای کتابفروشی که رویش شعر تکیه گاه اخوان را نوشته اند بیرون میزنم.

 چه هوای گرم و آلوده ای...



+کافه دانشگاه را بالاخره افتتاح کردند، چه افتتاحی:) چه قهوه های داغانی...

++چرا باید مسئولهای بسیج اینقدر خنگ باشند که یکیشان نامه بزند یکی دیگر تکذیب کند، وزیر به سیم آخر بزند و تهش با شماره پرایوت ما را بازجویی کنند...اصلا غلط می‌کنند!

+++شب شعر دیشب عین نوشابه پپسی بود بعد از سنشل(شاید هم سنشیل یا سینشل، یا هر چیز دیگر) مرغ دانشگاه، سنگینی را شست و برد. تازه، تازه فهمیدم یکی از بچه های دوره خودمان دانشجو دکتری فلسفست! آنهم فلسفه غرب! به قول مبین زها...

++++توی شهر کتاب موسیقی زنده داشتند...گیتاریست خوبی که آهنگهای مشهور را اجرا میکرد، تنها، یک گوشه...



  • Osfur


+من می‌دوم و به خویش برمی‌گردم...

++ اگر معتقد شوم به چیزی آیا حتما انجامش میدهم؟ به فواید سکوت دارم معتقد میشوم! آیا انجامش میدهم؟

  • Osfur

کم پیش میاید با کسی سر چیزی اینچنین حرف بزنیم؛

از عشق پرسید و برایش گفتم، نظری را که به گمانم معقول است اما نه چندان دلچسب.


« ما وقتی از کسی خوشمون میاد دقیقا از چیش خوشمون میاد؟ خب قطعا ویژگی هاش، اونم نه تمام ویژگی هاش، بلکه یه سری محدود از ویژگی هاش که برامون معیار و ملاکن. خب ویژگی های محدود هم قطعا تکرار پذیرن، در آدم های مختلف تو جاهای مختلف. می فهمی که چی میگم؟ مثلا میتونی بین این خیل آدمها خیلیا رو پیدا کنی که مطابق معیاراتن. خب پس میتونی از همشون خوشت بیاد. اما عشق! عشق این وسط حاصل تصادفه، ملاقات با اولین نفر از اون خیلیا. اونوقت تو یه چیزی از وجودت رو به اون یه نفر میدی که دیگه نداریش تا به نفر دوم بدیش. پس عشق منحصر به فرده؟! اینطور به نظر میاد، البته من هنوزم مطمئن نیستم، اما گمون نکنم بشه محکم گفت منحصر به فرده....می‌فهمی که؟!عشق به هر حال منطقا چندان هم منحصر به فرد به نظر نمیاد، اما میدونی، عاشق منحصر به فرده، تنها منحصر به فرد خود عاشقه... می‌فهمی که؟»

-اه...نفهم که نیستم! شاعر مجنون:)


+سرگردان...نامشخص...مشخص...به قول سیار، عاشق بود، گفت سیارم...

  • Osfur

از یه جایی به بعد فکر می‌کنی خیلی تنها شدی،

اون یه جایی جاییه که بقیه تنفرشون نسبت بهت رو ابراز میکنن. و می‌فهمی چرا بعضیا همیشه دوست دارن تو بازنده باشی.


+قیدار اگه هیچی برام نداشت، این یه جمله رو تو ذهنم گذاشت برای این وقتا؛ تیتر!

++با علی سایه بعد غذا نوشابه میخوریم، تنها لر هم کدرشته ای و حالا ساکن تهران، میگه؛ میدونی چرا بقیه از تو بدشون میاد؟ چون کلا آدما از کسایی که سرشون تو کار خودشونه بدشون میاد، فکر میکنن داره اونا رو تحقیر میکنه. بهش میگم اتفاقا من همشونو دوست دارم. می‌بینی که؟! میگه معلومه، مخصوصا محمودو. میگم اون اوضاش فرق داره، من زیر بار حرف زور یامفت نمیرم میزنم تو دهنش بخواد چرت بگه. میزنه زیر خنده و میگه واقعا که لری...

+++ خب چه لذیذ، دوست داشتن کسایی که دوستت ندارن:) یه جورایی همیشه اینطور بوده...

++++استاد می‌گفت، یا قلب آدم جای نفرته یا عشق، نه اینکه عاشق متنفر نشه، نه! عاشق از سر عشق نفرت میورزه گاهی... اما من از سر عشق هم بلد نیستم نفرت بورزم

  • Osfur

دستمو روی چشماش فشار دادم و گفتم: الآن چی می‌بینی؟به نظرت یه آدم کور همه چی رو سفید می‌بینه یا سیاه؟

-فکر کنم سیاه میبینه!

-تو الآن چه رنگی میبینی؟

-سیاه.

-یه آدم کور که از بچگی کور بوده،  همه چی رو سیاه می‌بینه؟

-آره.

-اون میدونه سیاه چه رنگیه وقتی تاحالا سیاه ندیده؟

-...

-رنگ چیه؟

-خب یه چیزی قرمزه، یه چیزی آبی، یه چیزی...

-برای من که هیچوقت رنگ أبی رو ندیدم چطوری میخوای بگی آبی چیه؟

-خب...

-من مثلا میگم، سرده مثه آب خنک، عمیقه مثل آسمون صاف تابستونی.

-آها! من میگم مثه دریاست.

-خب کسی که از اول کور بوده، مگه دریا دیده تا حالا؟

-خب نه.

-چه رنگی می‌بینی پرونه.با دستم رو چشاتو گرفتم؟

-نمیدونم.

-یه کور که هیچ وقت ندیده چه رنگی می‌بینه؟

-نمیدونم

- رنگ چیه؟

-راستی داداش، یه آدم کور واقعا هیچی هیچی نمی‌بینه؟

-...


+از مکالمه های دیوانه‌وار و گاه طولانی منو احمدرضا که بعضی وقتا چنان کلافش می‌کنه که بحثو عوض میکنه یا در میره.

++به بهانه ملاقات با خودکار فروش کور بی آر تی، که وقتی کمکش کردم اتوبوسش رو عوض کنه میخواستم عوضش کلی سوال پیچش کنم. که دلم نیومد، یکجورهایی خجالت کشیدم...

+++پرسیدم اتفاقی افتاد اینطوری شده، یا از اول همینطور بود؟ همانطور که نگاه از جلو بر نمی‌داشت، زمزمه کرد، از اول، از اول اینطور بود.

++++نماز جماعت‌های اتاق هی روز به روز شلوغ تر میشه، و چه حس خوبی داره...یجورایی خوابو از سر آدم می پرونه.

+++++از این کم خوابی ها به نظرت جون سالم به در میبرم؟




 

  • Osfur

اینکه شب را نشود خوابید و چیزی بی‌هوا بیافتد روی سینه ات، مثل سنگ.

و اینکه بی وقفه فکر کنی، غرق شوی...

و یا اینکه چشمهات زیر نور مهتابی اتاق مطالعه قرمز شوند.

عادی است.

به غایت عادی است!

اما اینکه منتظر کسی باشی که بیاید و چیزی بگوید...

نه، مسلما این عادی نیست!

و اینکه کسی بیاید و چیزی بگوید...

غیر عادی ترین است!

به هر حال آدم باید شبی را که خوابش نمی‌برد یکجوری صبح کند.

یکبار هم به اینطور؛

به غیرعادی ترین وجه..


+


++کاش روزم بارونی باشه...


  • Osfur

استاد فلسفه‌ای که دو تا گلدان، بنسای جوان کوچک پشت پنجره اتاقش گذاشته و به خط شکسته زیبا و مسحور کننده اش شعری از افسانه نیما را به قفسه لبالب از کتابش چسبانیده که؛

«گل ز یک تندباد بیمار است

خس به صد سال طوفان ننالد»

استاد فلسفه نیست، شاعری است که ردای استادی فلسفه تن کرده و عینکش را روی نوک دماغش گذاشته و از اسپینوزا حرف می‌زند و قاه‌قاه می‌خندد.

استاد فلسفه‌ای که قاه‌قاه می‌خندد و شوخی می‌کند و دانشجوی یک لا قبایی مثل من را به یک صبحانه مختصر دعوت می‌کند و بعد هم هنگام رفتن تا دم در بدرقه می‌کند. استاد فلسفه نیست که! عاشقی است که تهش نصیحت پدرانه می‌کند و دست دانشجو را محکم می‌فشارد و لبخند می‌زند.


+از پله ها که پایین می‌آیم بی‌وقفه لبخند می‌زنم.

فکر می‌کنم، شاید بشود روزی استاد فلسفه شد، حتی اگر‌ حقوق خوانده باشی.

++کلاس قواعد عربی هوا شد و غیبت خوردم، اما می‌ارزید، چه جور هم می‌ارزید!

+++دیروز مصاحبت با شاگرد علامه و امروز مصاحبت با شاگرد سروش! چه حسنی کرده‌ام که مستحق این پاداش‌ها هستم؟:)

++++تو مپوشان سخن‌ها که داری... (از افسانه‌ی نیما)



  • Osfur

خلاصه اش اینکه، روز خوب روزی است که شبش چنان خسته باشی که حوصله مسواک زدن هم نداشته باشی:)


اما مبسوطش؛

یک کتاب ۱۰۰ صفحه ای در بی آر تی و تاکسی بخوانی،در سرمای اول صبح توی پیاده رویی مسقف به برگ های زرد چنار قدم بزنی، با استاد نیم ساعت درباره آن موضوع مهم صحبت کنی، پای سخنرانی کوتاه آیت الله بنشینی،ناهار همسفره استاد باشی، بفهمی استاد از آمل هفته بعد میآید قرچک ساکن می شود، بعد بروی پیش دوست قدیمی، پسر کوچولوی نازش با آن چشمهای درشت و سیاه که آدم را فلج می کند و زبان تازه بازشده اش دلت را ببرد و به مرحله غش و ضعف برسی(البته چای هم بریزد روی پات و سیب هم بکوبد توی کلت و چاقو هم بکند توی دستت:)، دو ساعت از کانت و بعد از کانت فک بزنی، دوباره بگوید جهادی باید کار کنی، مادرش لکی صحبت کند باتو:)، یک کتاب فلسفی هدیه بگیری، تا دانشگاه برساندت و تا آنجا بیخ گوشت حرف عاشقانه بزند تا یاد بگیری،  بعد هم درسرمای انتهای شب مادر تماس بگیرد و احوالت را بپرسد...

چه جمعه‌ای!


+زندگی خیلی نرم است...گاهی خنک است مثل هوای امروز... گاهی گرم است مثل صدای تو...

++معتاد شدن مرادف وابسته شدن است، چه بد اگر وابسته شویم! دلبستگی است آنچه باید باشد!

  • Osfur

کاش بوکسور بودم، اونوقت میتونستم اینجور وقتها به کیسه بوکس سفتم که از سقف آویزونه مشت بزنم.

البته ایده‌آلش اینه که چندتا دماغ رو بشکونم!

اما من زیاد هم ایده‌آل‌گرا نیستم، میرم روی تختم کتاب می‌خونم.


+titr; اوهوم، خیلی خوبه، لااقل مطمئنم در این زمینه با هم کاملا تفاهم داریم.

  • Osfur

داشتم به این فکر می‌کردم که فکر کردن به تو کار درستی است یا نه، که در آسانسور باز شد. خالی بود و سوار شدم و بی معطلی G را فشار دادم، طول کشید درش ببندد بعدش چند ثانیه‌ای همانطور ماند و باز شد. پیاده شدم و رفتم توی راهرو و میانه های راه از نمای پنجره قدی ته راهرو تازه فهمیدم آسانسور از جاش هیچ تکان نخورده. برگشتم و دوباره سوار شدم و همینطور دوباره پیاده شدم و باز تا میانه راه و اینبار شاید هم بیشتر رفتم و باز برگشتم و سوار شدم. و درنهایت وقتی خودم را جلوی نمای برج های بلند خاکستری پیدا کردم به این نتیجه رسیدم که نباید به تو فکر کنم و با کلافگی همینطور که پله ها را دوتا یکی پایین می‌رفتم به این فکر کردم که آیا تو هم ممکن است یک روز در راه رسیدن به کلاست به من فکر کنی؟ 

  • Osfur

از جلسه شعر هیچ وقت لذت نبردم، از نشستن با شاعرها هم.

ای بابا چرا امشب دلتنگیم را به این چیزها ربط میدهم. آدم دلتنگ هیچ چیز به دهنش مزه نمی‌دهد. اما واقعا اینطورها هم نیست، من واقعا از شعر لذت نمیبرم تازگی ها. از شاعر ها هم. فرض کن دو سال پیش دیدار ناصر فیض چقدر لذیذ بود حالا به همان اندازه منزجر کنند است.

ای بابا. امشب چم شده؟ نکند از سر حسادت این حرف ها را میزنم. حسین که مسئول جلسه بود دمش گرم. حسادت نیست که. هست؟ نه واقعا نیست.

من دلتنگم، شعر به دهنم مزه نمیکند، شعر مسخره امید مهدی نژاد کلافه ام میکند حتی استاد اسفندقه هم حالم را خوب نمی‌کند. حتی خوش و بش با مبین و سید وحید و حتی تیکه های طهماسبی.

راستی اینکه میگویم دلتنگم دقیقا یعنی چه؟ خب نمیدانم.

اصلا دوست ندارم جلسه شعر بروم، اصلا چه کسی گفت من شاعرم؟! 

بیشتر دوست دارم با حمید توی کافه شمرون هات چاکلت بخورم تا شعر خواندن بیابانکی را گوش بدهم. چقدر مسخره است.

این حرف ها البته از سر دلتنگی است، از سر چیزی که نمیدانم چیست! 

بیخیال. ماه امشب چه زیباست، از ماه که پنهان نماند از تو که ماه منی هم پنهان نماند بهتر است، گه گداری دزدکی خیالت کردم...

بگذریم.

بهتر است بروم یک دوش آب گرم بگیرم.

  • Osfur

باید بدوام، باید روزی کم کمش ۵ کیلومتر بدوام. حتی اگه شده روی تردمیل، اما باید بدوام.حالا روزهایی که کلاس شنا میرم رو استثنا میکنم اما باید بدوام. میدونم که دویدن خیلی چیزا رو بهم ثابت میکنه، با دویدن خیلی چیزا رو به خودم ثابت میکنم. تو فکر یه هندزفری بلوتوث سبکم که موقع دویدن صوت های فلسفه رو گوش بدم یا اگه دیدم نمیشه خوب فهمید کتاب صوتی گوش میدم. فکر یه میز تحریرم. فکر یه برنامه برای قوی کردن دستام، خیلی تو شنا طولانی اذیتم میکنن. باید آخر این هفته عقب موندگی مقرری فلسفه و شهید مطهری رو جبران کنم. باید فلسفه رو محکم تر ادامه بدم، اصول رو هم باید یه مرور کنم. عربی هم باید تو برنامم باشه. فردا باید یادم باشه که بسپرم حسین برام کتاب جدید زبان رو بگیره.  باید برناممو مشخص تر کنم اما حالا بیخیال، باید فعلا تو این فکر باشم که باید بدوام. بین فضاهای سفید تقویم گوگلم باید براش یه جایی پیدا کنم، با دوایدن میتونم خیلی چیزا رو به خودم اثبات کنم.




  • Osfur

فرض کن! چقدر حرف آماده کرده بودم که در صورت مخالفت با کار پشت هم قطار کنم. اما چه راحت امضا شد و کارها پیش رفت.

شب شعر اعتراض، فی النفسه چالش برانگیز هست، حالا فرض کن بخوای مجوز حضور از خارج دانشگاه و کلی منابع مالی رو هم بگیری. البته غول مرحله آخر مجوز حضور خانوم هاست که البته مشروط به حجاب چادر...

همه میگفتن باید آماده کلی زد و خورد باشم اما خب حاج آقا که ندیده امضا کرد بقیه هم همینطور:/

الان من نمیدونم خوابم، بیدارم، اینا هیپنوتیزم شدن:|

من حواسم نیست، اینا حواسشون نیست! خلاصه اینکه همه چی به طرز معجزه آسایی ساده پیش رفت.

آدم حس میکنه یه توطئه ای چیزی درکار باشه:)


+از فعالیت های سیاسی به شدت زده شدم، تو فعالیت های اجتماعی هم هر چند کلی انگیزه دارم اما دوست ندارم تو چشم باشم. بهتره همینطوره پیش بره.

++من ضد انقلاب نیستم...فکر نمیکردم بچه ها بتونن این تیتر رو کار کنن، اما کار کردن.به هرحال اعتراض به قوه قضاییه تو دانشگاهی که رییس هییت امناش رییس قوه قضاییه است واقعا میتونه جریان ساز شه، البته اگه بعدش صدامونو نبرن.



  • Osfur

صورتم را در سایه میگذارم و تنم زیر آفتاب لحظه به لحظه گرمتر می‌شود

مسجد دانشگاه این ساعت از روز شبیه به آثار تاریخی است، وهم آلود و ساکت. گویی نفس نفس تمام کسانی که روزی اینجا برای لحظه‌ای حتی قدم گذاشته‌اند بین دیوارهای منقوش اسلیمی محبوس شده که هوا از کهنگی بازدمشان اینطور گرفته است. آفتاب از پنجره‌های بزرگ گنبدی شکل مثل هر صبح آفتابی دیگر روی فرش های سجاده‌ای سبز پهن شده و وسوسه خوابیدن در گرمای دلچسبش قابل مقاوت نیست.

تنم از گرمای ضعیف آفتابی پاییزی گرم گرم شده. چشمهام سنگین. با خودم می‌گویم: جهان صامت نیست، ولی کاش بود...برای لحظه‌ای، برای مدتی...

و به آواز صبحگاهی پرنده ها گوش می‌دهم.

از گرمای تنم لبخند میزنم؛ خودم را انگار به کوره انداخته‌ام...


  • Osfur

علاوه بر اینکه ما نیاز داریم کسی گاهی احوالمان بپرسد_نه از این احوالپرسی ها معمول و مسخره! منظورم این است «احوال»مان را بپرسد. گاهی که نه، همیشه نیاز-چه بار سنگین و زشتی دارد این واژه، تو آنرا ضرورت بخوان، چیزی که باید باشد، چیزی که نباشد نمی‌شود، مثل ما که نباشیم نمی‌شود!- داریم که احوال آنانکه........-باز در استفاده واژه ای که تو را در خود جا دهد دچار وسواس شدم، گاهی اینطور فکر میکنم نوعی که تو در آن باشی نیست که تو منحصر به فردی، پس نمیشود گفت احوال آنانکه دوستشان داریم که غلط است، چون همیشه برای من ضرورت نداد احوال کسانی که دوستشان دارم را بدانم اما خب احوال تو را چرا، اما خب پررویی می‌خواهد که اینطور خاص بگویم پس چند نقطه می‌گذارم و اگر خودت خواستی کل فعل های متن را اصلاح کن و جایش خودت را بگذار.- را هم بدانیم-آگاه باشیم، بفهمیم، و این فهم پیش زمینه چیزی نیست خودش بما هو خودش ارزش است-.

اما...

اما چه کند چنار تنهای ته خیابان مدیریت وقتی بخواهد احوال گنجشک های گرمایی اهواز را بداند؟

نه، اینطور نه!

خیلی ذهنم حرفها دارد به هم می پیچاند، راستش کلی خسته‌ام اما خب کم خواب، ذهن کم خواب هم می پیچد به خودش مگر خستگی اش در برود.

داشتم می گفتم؛ باید از احوالت با خبر باشم.

نه اینطور نه! قول داده بودم یک حرف کلی بزنم، قول داده بودم که خطابت نکنم...

بگذار اینطور بگویم؛ چنار وقتی از حال گنجشک آگاه نیست چه می‌کند؟  آهان، همان کاری که گنجشک می‌کند. خیال. البته چنار کمی ذهنش درهم تر است انگار، خیالهاش عین معادله ریاضی است. می‌گوید حالش چطور است؟ دو راه دارم؛ بپرسم و یقین حاصل کنم که نمی‌شود-و دلیل می‌اورد که نمی‌شود-،نپرسم و...چکار کنم آنوقت؟  خب میروم سراغ روش ماتریالیسم دیالکتیک، حالت را حدس میزنم، البته از روی آنچه خوانده‌ام و دیده‌ام و شنیده‌ام. حالا میروم سراغ معیار محک این حدس ها، گنجشکک کوچک را دورتر می‌گذارم حدسهام جلوی چشمم. این؟ نه! این؟ نه! این؟...

بالاخره یکی میشود آره و آن همان است که دلم را کمی آرام کند. اگر نتیجه این شود که حالش خوب است خیال را می بوسم و میروم آناتومی می‌خوانم، و اگر بگوید خوب نیست...میگویم که نه خوب است، البته این دیگر نتیجه نیست که وهم من است تا بتوانم لااقل به روی خیال اخم کنم و بروم بخوابم.

وای...چه ماجرایی است!

آدم میانه‌اش گم می‌شود.

خسته ام. چقدر اطناب دادم. حرفم همان پاراگراف اول بود بدون آن حرفهای بین خط تیره که این همه به درازا کشیده شد. این روزها با اینکه کم حرف شده ام اما عوضش خیلی پرنویس شده ام.

خب، بهتر است اخم هام به روی خیال باز کنم و بروم بخوابم، یکی هم نیست بگوید چرا باید کلاس‌ها از هفت شروع شود؟ 


+این متن را بازخوانی نمیکنم، چون هیچ نمیخواهم کلی از پاراگراف ها را با وسواس حذف کنم.

++پرسید حالت چطور است؟ خندیدم که خوبم. گفت از ته دل می‌خندی! گفتم، از اثرات سرماست:)


  • Osfur

سعی می‌کنم عربی فکر کنم، راه می روم و پیچدگی صیغه افعال گاهی ریتم قدم زدنم را به هم می‌ریزد و تلو تلو می‌خورم. حواسم به آدم هایی که رد می شوند و سلام می‌کنند نیست،این رسم سلام کردن توی دانشگاه ما هم مصیبت است، گاهی مجبوری به یک نفر در روز پنج شش بار سلام کنی! واقعا احمقانه است.

الجو بارد جدا و ریح...فعل وزیدن چه بود؟ ضربة میشد وزیدن، خب پس از ریشه ضرب است، ریح هم مونث است، پس می‌شود تضرب. خب بگذار سلیس تر بگویم...

اه باز که دارم فارسی فکر می کنم! کلافه به اطراف نگاه می‌کنم، رسیده ام به میدان کوچکی که میدان نیست، پاگرد دو پله است به شکل دوار که وسطش یک باغچه دایره‌ای است که تا لبه غرق در گلهای بنفشه است که تازه کاشته اند، یک درخت بزرگ خرمالو هم درست وسطش است.

خرمالو به عربی چه می شود؟ ای لعنت به عربی. اصلا چه اهمیتی دارد؟ به شاخه های عریان و باریک درخت خرمالو نگاه می کنم و غصه‌ام می‌شود. بیچاره درخت خرمالو، میوه اش زمانی می رسد که همه برگهاش ریخته باشد.

شاخه های پایین از خرمالو خالی است اما چند تایی از بالایی ها هستند و چند گنجشک روی شاخه‌های بالا به خرمالوهای درشت تر و نرم نوک میزنند. همان روزهای اول پاییز با هم تقسیم کرده بودیم، شاخه های پایین برای من، آن بالایی ها هم برای گنجشک ها. البته آن ها به این عهدشان وفا نکردند و به چند تا از خرمالوهای من نوک زده بودند، اما به هر حال توافق معقولی بود.

دهنم از دیدن خرمالوهای ریز و نارنجی روی شاخه ها گس می‌شود. برای چیدنشان علاوه بر اینکه باید زیر قولم به گنجشک ها بزنم باید چند باری بالا و پایین بپرم مگر بشود یکیشان را چید. اولی که مهم نیست چون گنجشک ها هم زیاد به قولشان وفادار نبودند و البته یکبار که هزار بار نمی‌شود. کیفم را کناری می‌گذارم و میروم زیر یکی از شاخه ها که از بقیه پایین تر است. بار اول میپرم، نمی شود. بار دوم هم. خب، بهتر است سراغ یکی دیگر بروم، بار اول...

-سلام علیکم.

ای به خشکی شانس، همینطور که خرمالوی نسبتا کوچک را توی مشتم فشار می‌دهم، به چشم‌ها و لبهای خندان آیت‌الله پشت پنجره اتاق ساختمان کناری خیره میشوم. میگویم و علیکم السلام استاد.

-گس نیستن خرمالوهای نرسیده؟

-‏نه استاد. یعنی چرا هستن، اما گسی‌شون رو دوست دارم.

-‏راستی اسمت چی بود؟

-‏خزائی هستم.

-‏اینو که میدونم. اسمتو یادم رفته.

-‏محمد.

احساس تلخی می‌کنم توی دهنم. مشرف به من وایساده و از بالا هی سوال و جواب می‌کند. عین بازجوها. ماهی یکبار دانشگاه می آید و از شانس بد من باید مرا درحال خرمالو چیدن ببیند.

-از ارائه‌ای که توی جلسه سپنتا دادی توی خاطرم موندی، کارت خوب بود. موفق باشی پسرم.

لحنش اصلا پدرانه نیست. تشکر می‌کنم و می گویم بااجازه. حرفی نمیزند و دستش را از زیر عبا بالا می‌آورد و لبخند می‌زند. راه می‌افتم سمت کتابخانه. یاد افتضاح ارائه سپنتا می‌افتم، چه روز بدی بود. دهنم باز تلخ می‌شود و چهره‌ام درهم. با آن قیافه در هم و تیشرت آستین کوتاه از روی گوشی یکی از بچه ها ارائه دادم، آن هم نفس نفس زنان. دکتر الهام چقدر تکه کنایه بارم کرد، همین جناب آیت‌الله هم از ابتدا تا انتها با آن لبخند مسخره‌اش خیره به نقطه‌ای بود.

مشتم را پایین پله ها باز می‌کنم. لعنتی! نوک خورده است. تا وسطش را نوک زده‌اند، لاشه‌ای به درد نخور است. با حرص پرتش می‌کنم بین موردهای کنار راه سنگ فرش شده و تند میروم سمت کتابخانه.

با گنجشک ها هیچ وقت نمی‌شود توافق کرد.

اه، کیفم را جا گذاشتم...


+عدم اعتماد به بلاگ و نوشتن پیش‌نویس یادداشتها تو کیپ گاهی متن رو یجوری به هم میریزه که خود آدم بعد از خودندنش میگه، چی شده؟:)

++با گنجشک ها معامله نکنید، بدقولند. فقط دوستشان بدارید، گنجشک ها دوست داشتنی اند!

  • Osfur

از روزی که پایم را اینجا گذاشتم عهد کرده بودم که به شبگردی توی این شهر بزرگ عادت نکنم. گم می‌شوم، میترسم، وقتگیر است.

اما خب گاهی ناگزیرم. مثل دیشب.

 میروم تا خیابان تلخ انقلاب، میروم تا تئاتر شهر، پارک دانشجو، روبروی همان بچه‌های سنگی توی حوض روی همان نیمکت می نشینم و به لرزش چنارها که حالا مثل روزهای اردیبهشتی سبز نیستند نگاه می‌کنم و از عریان بودنشان غصه ام می‌گیرد. پیاده تا سینما سپیده میروم، از جلواش رد می شوم و پوستر فیلم های روی پرده را نگاه می‌کنم، به آدم های خوش توی لابی سینما نگاه می‌کنم و تنم می لرزد. سرد است آذر ماه تهران. از جلوی پاساژی که آن کافه کوچک دنج تهش جا خوش کرده می گذرم، بسته است. شاید امید داشتم باز باشد، اما نه، امید بیهوده‌ای بود.

 از جلوی فست فودی ها، از جلوی سردر بی روح دانشگاه تهران از جلوی آدم های کلافه و سردرگم تنها، از جلوی دختر پسرهای عاشق مصنوعی، از جلو هر چه هست می‌گذرم.

بی آر تی پشت چراغ قرمز وایساده، زود سوار میشوم. میبردم تا مدیریت، تا سرمای گزنده تر شهرک غرب.

دلم لک زده برای صدای دریا، میروم تا چهارراه قدس، می پیچم توی دریا، غرق میشوم توی کافه الین. گرم است توی این سرمای عجیب پاییزی. انگار پاهام را بالا داده باشم و روی شن های داغ قدم بزنم.توی همین مدت ۹۰ صفحه از داشتن و نداشتن همینگوی را خوانده ام، عرق روی پیشانیم راه می افتاد. صدای دریای توی گوشم با آهنگ تند کافه قاطی می شود.کیکم را نصفه میخورم. گرما حالم را بد می کند. انگار دریا زده شده باشم سرم را بین دستهام می گیرم.

می روم بالا تا نفس بگیرم، نباید دریا مرا غرق کند. تا قدس با خودم زیر لب حرف میزنم. از قدس هم میپیچم توی ایران زمین، سرد تر است، کلاهم را سر می‌کنم. باد تند و سرد است.من هم تند راه می روم.

 کسی بلند  می پرسد ساعت چند است؟ 

جز کتابم چیزی همرام نیست می ایستم و می گویم نمی دانم. اعتنا نمی کند. به گشتن سطل زباله‌ی المینیومی ادامه می دهد و صورتش را کامل توی سطل فرو می‌کند.

تا خوابگاه بلند بلند چند بار دیگر می خندم، چند بار هم با عصبانیت سر خودم داد می‌کشم.

هوا حسابی سرد است. دستهام را را دستگاه ثبت اثر انگشت نمی خواند.

نگهبان می گوید حسابی یخ زده ای پسر.

سرش داد می کشم؛ دریا بوده ام. اما صدای دریا نمی گذارد صدایم به گوش هاش برسد. لبخند میزند.

تا اتاق سرم دوران می کند...

زیر لبم تکرار می کنم؛ حسابی یخ زده ای پسر!

  • Osfur

هر چند اینطور به نظر برسد که تکرار کلمات تاثیری در فهم معنای آنها ندارند اما من به امید فهمیدن تو گاهی شده بیش از ده بار اسمت را زمزمه کرده ام، با لحن های مختلف، با لهجه های دور. مثلا فرض می‌کنم اگر من اهل بصره بودم ز بین اسمت را چگونه تلفظ می‌کردم؟ یا اگر از اهالی محله های فقیر نشین بیروت بودم میتوانستم همزه اسمت را بی سکت تلفظ کنم؟ فرض کن من یک اسکیموی سرتاپا پوشیده میان زمین یکسر سفید قطب، چطور اسمت را تلفظ می‌کردم؟

سوال های عجیبی است، و عجیب تر که همه پاسخی واحد دارند!

راستی اینکه می‌گویند بین کلام و معنا ارتباطی است اعتباری کشک است،می دانی؟! من نظر خودم را دارم.مثلا ارتباط تو و اسمت ارتباط باران است با قطره‌های درشتش که روی سر عابرها می افتد، نه علت همید، نه معلول هم. عین هم هستید. برای همین هم می شود گاهی بیش از ده بار اسمت را زیرلب زمزمه کنم و هر بار چیز تازه ای می شنوم و انگار هربار تکه ای از پازلت را کشف می‌کنم.

راستی میخواستم اصلا چیز دیگری بگویم، تکرار ناخودآگاه لفظ تیتر مرا به اینجا کشاند. معتاد! همین بود! اعتیاد به مخدر!

خب چه جای گریز که همه به آن نیاز مندیم. واژه اش را تکرار کردم که معناش را کمی بهتر بفهمیم. آنچه به آن عادت می‌کنیم متنوع است اما در عادت ما مشترک.

مثلا همه معتادیم اما کسی به قدم زدن، کسی به موسیقی، کسی به حرف زدن و کسی هم سیگار.

اما برخی هم به کلمات، معنا!

 همین است. مورد عجیبی است این مورد اما من این روزها به همین ها معتادم. به نوشتن و خواندن. خواندن و نوشتن! و اصل این است؛ هر چه باشد، هرچه، اعتیاد و وابستگی منفور است. پس باز آشفته می شوم از این همه نوشتن جای آرام شدن. و با اکراه می نویسم. با چشم های نادم صفحه وبم را نگاه می‌کنم و اسمت را به هزار لهجه اختراع نشده زیر لب زمزمه می‌کنم...

امیدوارم باور نکنم به این یکی هم معتاد شده ام!


+دلم میخواهد بیرون بزنم این شب سرد را، پی همراه می گردم، نبود تنها میروم.

  • Osfur

حوصله‌اش را ندارم، از اول هم همینطور بودم، گاهی حتی از سر عادت قبل از آنکه برگه حضور را امضا کنم تا در خروج می‌روم و بعد دوباره ناامید زیر نگاه سنگین مراقبها و بقیه برمی‌گردم سمت صندلیم.

اینبار هم مثل دفعات قبل. زود نوشتم و بی حوصله منتظر مسئول سالن شدم تا برگه امضا را جلویم بگیرد. بعد بلافاصله بیرون رفتم و برگه را انداختم روی میز اتاق حائل بین سالن و اتاق انتظار و مثل گانگسترها وقتی از در کافه بیرون میزنند،بیرون زدم.

بیرون؛صبح پاییزی من!

.

هرچند کلی ناراحت بودم از اینکه کتابخانه ته مسجد را برده‌اند آنسر دانشگاه توی دفتر نمور و کوچک بسیج اما خب حالا که فکرش را می کنم همچین هم بد نشده، میشود توی این هوای نمناک از باران دیشب کمی بیشتر قدم زد. از سمت کتابخانه هم رفت و سر راه از شاخ های عور و باریک خرمالوی گسی چید و خورد.

اوووووم، صبح پاییزی من!

.

کتابها روی هم تلنبار شده اند، روی زمین، جلوی در، زیر سرما. خب باید دلم هم بگیرد. با دلسردی اول منزوی را پیدا می کنم دم دست است و قطور و دلم گرم می شود. کنارش می گذارم و باز میگردم. قصد میکنم بروم سراغ کامو، اما نه، فعلا نه. بیشتر میگردم، خورخه لوییس بورخس؟ نه! ایرانی ها؟ اصلا. میگردم و کتابها را از روی هم بر میدارم پخش و پلا می‌کنم. چند بار هم چند ستون کتاب را فرو میریزم.

ناگاه یک کتاب کوچک آبی با صدایی شبیه به جیغ از من می‌پرسد همینگوی؟ و متعجب و منگ بلند تر جواب میدهم حتما. و باز همینگوی؟ باز حتما! دو کتاب روی هم، وه چه سعادتی. زیر بغل میزنمشان و مثل دزدها تند جابجا می شوم. کتابها را روی زمین پخش تر از قبل رها میکنم. راه می افتم و باز از سمت کتابخانه می روم تا خرمالوی گسی بخورم.

همینگوی، صبح پاییزی من!


+دیشب حسین گفت: وقتی حال یکی تو اتاق بده، حال بقیه هم بد میشه، به ما بگو چی شده؟شاید بتونیم کمکت کنیم. من هم عذرخواهی کردم که حال نامساعد من حالشان رو بد کرده، علی داد زد، این رفتار شاعرانت آدمو کفری می‌کنه، لبخند زدم و دیدم ناخودآگاه گلوم دارد از بغض متورم می شود، شاید اگر می ماندم از شوق اشک می ریختم...

+‏+برای بقیه هم که شده باید لبخند زد، دیشب چقدر به دکارت خندیدیم:)

+‏++گسی خرمالو هنوز زیر زبانم است...



  • Osfur

ظرف سرد و استیل غذا حتی از دست من گرم تر است، دستم را مدام جابجا می‌کنم تا سنگینی و سدب ظرف دستهام را از کار نیندازد.

چقدر غذا خوردن کار سخت و ملال آوری است.

بچه ها دست تکان می‌دهند که بیا اینجا، همه اینجاییم.

دستم را جابجا میکنم و مقداری نان لواش چسبیده به هم را با دست دیگر روی تل الویه می اندازم. به خودم تلقین می‌کنم که دست تکان دادن بچه ها را ندیده ام و میروم ته سلف، کنار پنجره هایی که رو به درختهای بلند کاج، همیشه بسته اند.

بی حوصله، قاشق قاشق بازی می‌کنم و چیزی میخورم که تا شب از خوردن معاف باشم.

غذا خوردن کش می آید بی آنکه بشود بینش به چیز مشخصی فکر کرد یا کار مشخصی کرد و چه سعادتی بالاتر از این که ساعتی را بشود اینطور گذراند.

.

فکر می کنم چرا باید اینها را بنویسم؟ و از در سلف بیرون میزنم، قطره های ریز باران بی اعتنا به همه جا میخورند جز من. باران را از خطهای ممتد هاشور زده به نور زرد تیر چراغ برق می‌بینم و گوشهام سعی می کنند صدا را با تصویر یکی کنند.

واژه ها توی سرم مثل ذره های کوچک نخود فرنگی بالا و پایین می شوند و با خودم فکر می کنم چرا باید اینها را بنویسم؟

.

چند پله ای بالا میروم و همانجا تصمیمم را عوض می کنم از کنار چند نفر که سلام می‌دهند بی جواب می گذرم و پله هایی که به جاده باریک محصور بین کاج های بلند و نهایتا کتابخانه منتهی می شود را دو تا یکی پایین میروم، پای چپ یکی، پای راست دوتا.

باران تند تر می شود.

فکر می کنم این باران پاییزی چه احساسی را باید در من ایجاد کند؟ احساسی که نمیتواند ایجاد کند.

.

وداع با اسلحه همینگوی و فاوست گوته را همانطور که زیر کاپشن مشکیم پنهان می کنم سرم را را بالا می گیرم و از در کتابخانه بیرون میزنم. باران تند تر می بارد. با خودم فکر می‌کنم سوال مزخرفی است که چرا این ها را قرار است بنویسم. سوال را باید اینطور طرح کرد که اینها را دارم برای که می نویسم؟

گوشی ام را در میاورم و پیامی که ارسال نشده دوباره میخوانم و واژه واژه حذفش میکنم؛ قطره های باران روی صفحه گوشی سر میخورند.

دوباره پیام را می بینم؛ فقط واژه ی سلام باقی مانده.

بی اختیار سرم را بالا می گیرم و قطره های باران روی شیشه ی عینکم راه دیدن را می بندند. کتاب ها را به سینه ام فشار می دهم.

پله ها را دوتا یکی بالا میروم، یکی چپ، دو تا راست!

بالای پله ها نفسم می گیرد. گوشی را که توی دستم محکم گرفته ام باز نگاه میکنم، آخرین واژه را هم نفس نفس زنان حذف میکنم.

سرم را بالا میگیرم، به آسمان خیره می شوم و سعی می کنم تمام هوایی را که نیاز دارم استنشاق کنم.

باران به همه جا بی اعتنا می بارد جز من و من میتوانم سیاهی ابرها را تک تک ببینم.

و با خود فکر می‌کنم که اینها را چرا باید بنویسم؟




+نوشتم؛هیچ وقت از شوق اشک نریختم اما میتونم تو بقیه بفهممش،مثلا همین حالا، شوقی که آسمون از اومدن آذر داره./جواب داد؛ همینکه میتونی بفهمی یعنی ممکنه یه روز تو هم از شوق اشک بریزی.

  • Osfur

همه این حرفا شوخیه اخوی!

بیا شیرینی پیروزی جبهه مقاومت، یه صبحانه مشتی بهت بدم. املت با نون بربری تو خوابگاه دانشجویی حکم بیف استراگانفو داره تو رستورانای فرحزادی، میدونی که؟ راستی کتری رو بردار بزار جوش بیاد، حکم چای بعد از املت رو که میدونی دله دیگه؟ راستی اصول رو با چند پاس کردی اخوی؟ 


+صبحانه رو باید قبل از طلوع به شرح بالا سرو کرد.

++سلام کرد به آذر هوای ابری شهر...


  • Osfur

گرمای همه بدنم بین شانه هام جمع می شود، مثل ته مانده ذرات آب جامانده روی دهنه‌ی شیر بسته به هم می رسد، بزرگ می شوند و قطره قطره از انحنای کمرم سر میخورند پایین. 

«نباید بخوابم، بیدار هم نباید بمانم.»

قطره‌ی دیگری پایین می چکد. نوک انگشتهام را از پایین پتو بیرون می دهم. خنک است.

«نباید بخوابم، نباید هوشیار هم بشوم.»

حس میکنم مسیر حرکت قطره های گرما خنک تر از هر جای اتاق است، تصورش میکنم که جاده ای است برفی بین کویری داغ، و سعی میکنم در کناره اش پیش بروم. یک پایم بین برف ها، یک پایم روی شن های داغ. 

«نباید بخوابم، بیدار هم نباید باشم.»

پایم یک لحظه بی مورد پیچ میخورد و بین شنها می افتم، فکر می کنم این حالت را چه بگویم؟ اگر خواستم بعدا صدایش کنم و به یادش بیاورم از چه صامت و مصورت هایی استفاده کنم؟

از روی شن ها بلند می شوم و خودم را می تکانم و می اندازم بین برف ها، ذره های قهوه و ریز شن از پیرهنم روی برف ها می ریزد و آنها را می سوزانند. 

دلم برای شنهای بیچاره می سوزد.

یاد نظریات اشاعره و معتزله می افتم؛ بین کفر و ایمان حالتی است به نام فسق. فکر می کنم درستش هم همین است، اما سریع میرسم روی مسئله اول، حالا این را چه بنامم؟ 

«نباید بیدار شوم!»

آرام راه را باز پی می گیرم.

قطره ای درشت اینبار از شانه راستم سر میخورد و جاده برفی قدیمی را پیش پایم می برد. نگاهش می کنم.

«نباید بخوابم.»

خوداگاه زیر لب می پرسم؛

«این حالت را تا کی می شود نگه داشت؟»


+اندر منگی ژلوفن.

  • Osfur

اینکه اینقدر خوبین که دستمو میگیرین و به زور میبرینم بیرون تا بهم یه هدیه مسخره بدین و بگین فکر کردیم تولدته و کلی بخندین خیلی خوبه اما اینکه من اینقدر ضایعم که اینطور راحت می فهمید حالم اینروزا خوب نیست خیلی بده. البته از اون بدتر اینه که سه دست فوتبال دستی رو پشت هم باختم و طبق معمول این من بودم که باید پول کافه رو حساب می کردم.:(

احساس دوری می کنم از خودم، و از بچه ها حتی، که تموم تلاششون رو می کنن حال من خوب باشه اما خب نمیشه. نمیشه....


+میگم اینکه چهار تا پسر که باهم کافه برن به نظرتون غیر عادی نیست؟ یه پسر یا دختر تنها که مرسومه، یه پسر و یه دختر هم مرسوم تر. دو پسر و یه دختر و دو دختر و یه پسر هم که تازگیا مد شده. اما مورد ما استثناییه انگار. و در همین حال بود که چهار تا پسر دیگه وارد کافه شدن:)

++و ایضا فروغ خوندیم چه فروغ خوندنی!(به اسلوب مفعول مطلق عربی)

+++سلام ماه میخواستم برم. با این برنامه بچه ها اونم هوا شد...

  • Osfur

ده بار فضای کوچک و سرد تراس را بالا پایین کردم. اواخرش پاهای بدون جورابم از سرما بدون حس شده بود. دهانم تلخ بود از شامی که خورده بودم.

-همه چیز پیچیده شده، میدونی یعنی چی؟ یعنی نمیشه چیزی رو پیش بینی کرد. اینطوری محتاط میشی. دلسرد میشی، مثل این نرده های سیاه یخ زده.

از فواید پنجره دوجداره است، صدای تراس تو نمیرود و می شود راحت با خود حرف زد. می شود حتی داد کشید. میشود داد زد: داری چکار می کنی؟ و بعد جای نقش بازی کردن و نگرانی های تصنعی همه چیز را هوا کرد. به جهنم!

-پسر مذهبی به رفیق مخترعش گفت جای اینهمه اختراع مضحک دستگاهی بساز که بشود با آن خودکشی کرد بدون آنکه گناه خودکشی پایت نوشته شود.

می خندم و از طبقه پنجم به چراغ های آبی پایین نگاه می کنم. چه شب سردی. زیپ کاپشن را بالا می کشم. پاهایم کاملا بی حس و سنگین شده است.

-آره، همه چی پیچیده شده. مثل این میمونه بری بیرون و به آدما سلام کنی اما در مقابلش کتک بخوری، کلیشه هات با واقع مطابق نیستن. شاید هم واقع اینهمه بی نظمه! به جهنم، به هرحال همه چی مسیر خودشو میره. تهش یخ زدنه دیگه، مثل این نرده ها.

و سر داغم را می چسبانم به نرده یخ زده تراس.

-کاش جهنم سرد بود و بهشت داغ...

  • Osfur

بین این سه شاید هیچ وقت نمی شد ارتباط برقرار کرد اگر من نبودم.

فرض کن از ذهن ناقص بیدل بخوانی و در همان حال پیه دیزی را در ظرفش بکوبی. از آنطرف هم جزوه قواعد عربی روی میز دیزی سرا باز باشد و‌فرید در حالی که پیازش را می جود قواعد سد مسد خبر بگوید.

-آقا دوغ میخواید یا نوشابه؟

-دوغ...نه، نوشابه! نمیخوام بخوابم.


+خوش باش به هر حال، تماشا این است

می نوش و ببال، مشرب ما این است

عالم قفسی است تا تو در بند خودی

از دلتنگی برآی، صحرا این است

++گودریدز را به پیشنهاد مجید استیری گشودم. شبکه اجتماعی دوست داشتنی ای است برای کتاب خوانها پر از کتابخوان و اطلاعات خوب درباره کتابها.

+++کتابهایی که یادم بود خوانده ام را تا حدودی ثبت کردم، صد و خورده ای مجلد بودند، و این بسیار کم است.

++++زیاد از تو می نوشم؛ بگیر استکانم را...


  • Osfur

طعمش فرق می کند، مثل فسنجان های مادر که زمین تا آسمان با فسنجان های سلف دانشگاه توفیر دارد.

اینکه توضیحش بدهم کار سختی است، باید چشیدش.

طلبه ها صمیمی اند و دلخوش. دور هم جمع می شوند، می گویند و می خندند، روضه می خوانند و می گریند و بعد هم دور هم پوره سیب زمینی را با نان لقمه می کنند و اخرش هم یا علی خدا به همراهتان.

چه زندگی روالی. راستش زندگی به سبک این بچه طلبه ها به دهان آدم مزه می کند، ساده است و بی هیچ زرق و برقی. ساده است و صمیمی بی آنکه کسی بخواهد چیزی را ثابت کند. البته نکند فکر کنی عادی است. که، نه! اتفاقا خیلی هم غیر عادی اند با این سادگی هاشان.

چقدر دلم برایشان تنگ خواهد شد!


+یادم باشد اگر زمانی خانه ای داشتم  محفل روضه ای کوچک برپا کنم آخر صفر.

++امشب این بیت صائب روی لبم مدام زمزمه می شود که؛

ندهد فرصت گفتار به محتاج، کریم

گوش این طائفه آواز گدا نشنیده است

+++حرم خانوم که نشسته بودم، هیچ حال زیارت نبود، سلام دادم و برگشتم. مشکل کار کجاست آخر؟


  • Osfur

پیرمردهای جلسات شعر همه مثل همند. ساکت و جدا افتاده، با چشمهای پرسان برای مصاحبی درخور و شاید احمق که بنشید پای حرفهای طولانی و بی سرتهشان. اما این یکی نه. این یکی فرق داشت. موقع عکس گرفتن وقتی کنارم بود نگاهش که کردم هیچ محل نگذاشت. معلوم بود عمدی است. اما وقتی داشتم از در موسسه بیرون میزدم دستم را گرفت. گفت چه سردی. گفتم اخر نشسته بودم سرد بود. گفت که نه، از هوا نیست. استینم را بالا داد و نبضم را گرفت. سوداست، سودا! بگو ببینم عاشقی؟ سرخ و سفید شدم که نه. خندید. عینکش را بالا داد و در گوشم زمزمه کرد؛ گل نسترن دم کن. شب ها بخور. کمی هم بیخیال باش.

بعد عقب رفت و نگاهم کرد، بی اعتنا، همانطور که ابتدا بود.

دستم هام را فشار دادم. سرد تر از هر وقت دیگر بود.


+تایپ کردن توی ترافیک چمران را هم به تجربیاتم افزودم.

++چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون؟

  • Osfur

اخبار را پی نمی گیرم. به قول احمد، گه معتکف پیستک و گه ساکن تختم...

راستی احمد، احمد! مرا توی سلف دید و گفت که چشمانش! ماتم برد، تو از کجا شنیده ای؟ گفت که نخود در دهان معلمی خیس نمی خورد. یادم امد شعر را برای معلمی فرستاده بودم تا نقد کند. بعد گفت که بخوان. گفتم ندارمش. گفت من که دارمش. و خودش خواند، با چه شوقی هم. تهش هم گفت از شعرهات نسخه ای برای خودت بردار اقلا. گفتم کدام شعر؟

داشتم میگفتم،اخبار را پی نمی گیرم. مبین پیام داده بود تو که کردی برای کرمانشاه حتما چیزی بنویس. توضیحش دادم که اولا من کرد نیستم، دوما کرمانشاه؟ گفت فاجعه است، دلم لرزید!

داشتم میگفتم، احمد گفت همین بیت های شرحه شرحه را. گفتم بیخیال. گفت باشد بیخیال. اصلا بیا شعر بخوانیم و عین شعر را طوری غلیظ گفت انگار هر چه تا به حال خوانده بودیم شعر نبوده است. گشت و‌این غزل قیصر را خواند که؛

می‌خواهمت چنان که شب خسته خواب را 

می‌جویمت چنان که لب تشنه آب را

گل از گلم شکفت و لبخند دوید به صورتم. از بر ادامه دادم؛

محو توام چنان که ستاره به چشم صبح

یا شبنم سپیده‌دمان آفتاب را

لبخند زد و گفت خب قرار بود من بخوانم تو گوش کنی؛

بی‌تابم آن چنان که درختان برای باد

یا کودکان خفته به گهواره تاب را


بایسته‌ای چنان که تپیدن برای دل

یا آن چنان که بال پریدن عقاب را


حتی اگر نباشی، می‌آفرینمت 

چونان که التهاب بیابان سراب را


ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی

با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را


و گفت چشمهات را باز کن تمام شد. گفتم در خیال کردن هم ازاد نیستم شیخ؟ خندید که نخواندم که خیال کنی. گفتم بگذریم، حالا که اینطور شد به مناسبت بیت پنجم بگذار چند خطی نزار برایت بخوانم. با لبخند گفت که حتما؛ و گفتم کاملش یادم نیست و خواندم که؛
لو لم تکونی انت فی الواقع
کنت اشتغلت اشهرا و اشهرا علی الجبین الواسع
علی الفم الرقیق و الاصابع
کنت رسمت امراه مثلک یا حبیبتی شفافه الیدین
کنت علی اهدابها رمیت نجمتین
لکن من مثلک یا حبیبتی؟ این تکون؟ این؟
و گفت که احسنت معلوم است نزار عاشق تر است یا لااقل محبوبش زیباتر! گفتم شاید هم قیصر توانا تر است هر چه باشد قیصر است.
راستی داشتم می گفتم غذایمان از دهن افتاد...گفت تو که کردی برای کرمانشاه حتما چیزی بنویس...
  • Osfur

با تنی تباه و داغ از تب پس از 4 روز پیاده روی خودم را روی مبل سه نفره لابی هتل پهن میکنم, سرم سنگین و پیشانیم خیس از عرق سردی است که روی چربی پوستم میلغزد. به مسیری فکر میکتم که چه سخت طی شد و تصاویر پی در پی و درهم از جلوی چشمم میگذرد 

چشمهام گرم می شود... تنم از سرما میلرزد...


+حالا که رسیدم شوق زیارت نیست,انگار مسیر بود که مهم بود,یا اصلا مهم چیز دیگری بود...

++ کلی ماجرا به سرم گذشته این چند روز کلب ماجرای عجیب و غریب که هیچکس باورشان نخواهد کرد

+++دل کندن را تمرین میکنم,دل کندن را یاد میگیرم, چیزهای بی ارزش را باید دل کند وگرنه خودت هم همانقدر بی ارزش میشوی

  • Osfur
بعضی ها پشت تلفن که با آدم حرف می زنند از صداشان معلوم است که مشتاقند، کلافه اند، ناراحتند یا عاشق. اما برخی هستند که لحنشان یکنواخت، کلماتشان معمولی و سلام دادنشان همان سلام دادن همیشگی است. مثل همیشه احوالت را می پرسند و مثل همیشه حالشان خوب است؛ "خدا رو شکر". اما همین ها راحت گیر می افتادند مقابل جمله ای تازه، حرفی که کم شنیده اند. مثلا اینکه؛
-دلم برایتان تنگ شده. 
خب آخر چه جوابی بدهد؟ از همان جمله هاست، و سکوتِ چند لحظه ای یعنی گیر افتادن؛
-اگه دلت برای خونه تنگ شده خب بیا.
خب، اما من به شخصه از دسته دوم نیستم. فی البداهه عصبی می شوم که؛
-دلم برای خونه تنگ نشده! دلم برای تو تنگ شده...
و لحظه ای تامل می کنم، لحنم را کمی مزمزه می کنم که؛
-...مادر.


(چند تا پی نوشت است؛ حاصل افکار و احساسات مقطع نگارنده)

  • Osfur

آویشن:

یادآوری قیافه ی خندان حاجی بابا وقتی سرما خورده و استکان استکان آویشن سر می کشد و قیافه ی عبوس احمدرضا که از تلخی سبز رنگش فرار می کند. 

پیدا کردن این ها  البته سخت بود. مجبور شدم تا ته علامه را پیاده بروم تا یک عطاری پیدا کنم. وسط آنهمه فست فود و کافه و هزار کوفت و زهرمار دیگر. آن هم عطاری ای با ترازوی دیجیتال! وه که چه سعادتی! چرا اینقدر اینجا نچسب است؟


فلسفه:

صوت جلسه این هفته واقعا افتضاح است. نیم ساعت گوش تیز کردم و تنها فهمیدم موضوع هراکلیتوس بوده. البته همین هم غنیمتی است.

باقیش را از کتاب می خوانم که از آن هم خوشبختانه جز اینکه هراکلیتوس قائل به در هم تنیدگی نیست و هست است چیز دیگری دستگیرم نمی شود که آن هم باز غنیمتی است. 

خب حالا که به اینجا رسید نقل  چند کلمه ای از جناب استیس هم گمان نکنم خالی از لطف باشد:


"برخی از مردم گمان می کنند جهان باید براساس چیزی به نام علت نخستین تبیین شود، اما چرا باید علتی، نخستین باشد؟ چرا باید در جایی از سلسله علت ها توقف کنیم؟ هر علتی بالضروره معلول علت قبلی است.کودکی که به او گفته می شود خدا جهان را ساخت و در پی آن است که ببیند چه کسی خدا را ساخته است، با این کار پرسش بسیار معقولی را طرح می کند. یا فرض کنیم در پی سلسله علت ها به علتی برسیم که دلیل کافی بر نخستین بودن واقعی آن داشته باشیم، حال آیا به این وسیله چیزی تبیین می شود؟ در این حال نیز ما می مانیم و راز نهایی." 


ناهار:

در مضرات ناهار خوردن که اگر بخواهم بنویسم یقینا به شام می کشد. اما همین نکته از من شما را بس که علیکم به احتراز از ناهار!

البته امروز دلیل مضاعفی بر نخوردن ناهار هم دارم:)

بله، دوستان اشاره کردند فسنجان است:( نه اینکه بدم بیاد ها! فقط خوشم نمی اید.

آخر کی اینها میخواهند بفهمند نباید غذای اول فسنجان باشد و غذای دوم کشک بادمجان؟

خب کمی به خودتان بیایید دیگر. به قول حاج احمد متوسلیان مردم جوانشان را دست شما داده اند.


گتسبی بزرگ:

تا حدود ریع کتاب که هنوز وارد ماجراها نشده سیر متعادلی دارد، با ضرب آهنگی معقول و رو به اوح. آدم را به خواندن ترغیب می کند. شاید بعد از ملول شدن از نوشتن این پست باز رفتم سراغش. شاید هم اصلا کنارش گذاشتم. که احتمال اولی انگار بیشتر است.


موسیقی متن:

پیشنهاد اول

پیشنهاد دوم


قرآن:

-چرا اسم بت ها رو اورده؟ خب که چی حالا؟

-هوی! قرآنه ها! اون شهید مطهریه که باید انتقادی خوند.

-آهان حواسم نبود.


ایشان هم اتاقی بنده هستن و مکالمه بالا ماله چند روز پبش است.

و درباره ایشان؛ این که حافظ قرآن است و بعد از یک سال هم اتاقی تازه این را فهمیده ام.


پول:

-به زور که نمی شود آخر! می شود؟...من که نمی خواهم... ای بابا...البته حالا که شما اصرار می کنی باشد...شماره کارتم را پیامک می کنم....

"بیست دقیقه بعد یعنی همین دو دقیقه پیش؛ صدای لرزش گوشی از پیامک واریزی...

خب جور شد انگار:)

الحمدلله...


مسخ:

هر چه بیشتر بین این جماعت شهر نشین قدم می زنم بیشتر به شباهتشان با گریگور زامزا پی می بریم. موجوداتی که از توی مترو از خواب بیدار می شوند و لحظه ای فکر می کنند به حشره ای غول پیکر تبدیل شده اند اما با دیدن حشرات غول پیکر دیگر به این باور می رسند که نه! مسخی در کار نیست و اگر هم هست برای همه هست. خب این دومی هم هم معنی اولی است. چیزی که برای همه هست یعنی برای هیچکس نیست.

گفتم تا حواسم باشد مسخ نشوم!


خلا:

احساس خلا می کنم حالا. کلی حرف داشتم که به محض تصمیم برای نوشتنشان از سرم پریدند. خب عن قریب است این پست کامل شود. البته از سر بی حوصلگی.


سکوت:

از زیبایی چیزهایی که می گویم لذت می بری؟

وقتی دیگر چیزی نمی گویم...

(از صد نامه ی عاشقانه-نزار قبانی)

  • Osfur
تا آنروز اصلا سرم نزده بودم. همیشه سرم چیزی بود برای دیگران، مثل مرگ، مثل بستری شدن طولانی در بیمارستان.
آنروز وقتی با دستهای لرزانش بالای سرم آمد کلی ترسیدم، آخر این پیر لرزان با آن عینک ته استکانی چطور باید رگ مرا پیدا کند؟
در کارش ماهر بود اما گذر ایام دستها و چشم هاش را از کار انداخته بود. سید بشیر می گفت که یکبار بازنشسته شده اما تاب نیاورده و باز برگشته سرکارش بی هیچ مزد و منتی. می گفت پزشک جنگ بوده و خدا می داند چند تا روده را با همین دست های لرزانش که حتما آنروزها خیلی هم قرص و محکم بوده اند جمع کرده، و چند تا ترنکه بسته بالای دست و پاهای قطع شده.
ترنکه را بالای دستم که محکم میکرد با صدای نرم و مهربانش می گفت شل کن جوان، شل کن. و از کنایه حرفش ریسه میرفت.
در کارش ماهر بود اما دستش بدجور می لرزید. دو بار دست چپم و یکبار دست راستم را امتحان کرد. کلی مضطرب بود و مدام زیر لب چیزی زمزمه میکرد و وقت و بی وقت عذرخواهی بود که از لبش می بارید، از شرمندگی دیگر درد سوراخ سوراخ شدن دستم را حس نمی کردم و سعی میکردم به چشمهای مضطربش لبخند بزنم. بار چهارم بود که دست چپم روی خوش نشان داد و سرم چکه چکه شروع کرد چکیدن توی بدنم. خندیدم، او هم.
بعد رفت و پتو آورد و انداخت روی پتویم و گفت حتما لرز می کنی جوان. بعد هم سر صحبت را باز کرد که اهل کجایی و چه شد که تنها افتادی این جا.
من حرف زیادی نداشتم، زندگیم کوتاه بود با حرفهایی محدود، بی نقطه عطف، بی ماجرا. اما او پر بود از حادثه. از دستگیری توسط ساواک تا شکنجه شدن های وحشیانه و تا تخصص گرفتن در آمریکا، تا جنگ، تا ترکش خوردن تا حالا که تنها بود گوشه این درمانگاه. می گفت رفاقت دیرینه با حاج آقا داشته، با آقای طالقانی هم. می گفت حاج آقا مرا اینجا گذاشت وگرنه بعد از اواسط دهه هشتاد که همه بچه هام یکی یکی رفتند آمریکا و اروپا دیگر نه حوصله کار داشتم نه ولعی برای کسب مال بیشتر. آمدم اینجا که حس کنم هنوز زنده ام.
داشت تعریف می کرد که میلاد و علی و حسین سه تایی آمدند توی اتاق تزریقات، با آبمیوه و کمپوت و سر وصدا. و چه از ته دل می خندید پیرمرد، می گفت قدر این دوست هات را بدان جوان.
تا سرم تمام شد همه ما ساکت بودیم و او متکلم وحده و اگر حرفی از ما بود، خنده هایی بود از ته دل.

بعد از آن چند بار دیگر گذرم باز به دستهای لرزانش افتاد که دیگر قلق دستم را داشت. 
بعد از آنروز هر بار مریض می شدم شعف ملاقات دوباره اش درد مریضی را شیرین می کرد.کلی لذیذ بود ساعات از سرما لرزیدن زیر سرم و گوش دادن به حرفهاش. و خوشبختانه کم هم پیش نمیامد.
اما امان از بهار و تابستان. دیگر ندیدیمش و گرد فراموشی نشست بر خاطرات آن ساعات.
تا امروز وقتی میلاد با اصرار قانعم کرد که مریضم و دارم می میرم،  یادش افتادم و با شوق بعد از اذان رفتم سمت درمانگاه تا مگر ساعتی حرفهاش تسکین باشد برای سوزش گلوم. 
اما گویی پیرمرد تنهایی ناگزیر را بالاخره پذیرفته بود، 
دکتر می گفت؛ پیرمرد دیگر بازنشسته شده است...




+تنهایی زیر سرم بودن چیزی است هم ارز تنهایی قدم زدن زیر باران پاییزی توی کوچه منتهی به کتابخانه دانشگاه-اتاق خالی شده، آخر هفته است و باز تنهایی.

++پدر بزرگ اول هفته آمده بود عین دوران دبیرستان احوال درسم را بپرسد. هرکس را که می دید گلایه می کرد از اینکه وقتی دانشگاه شروع شده خانه نرفته ام و گاهی سفارش می کرد که هوایم را داشته باشند. و مدام می گفت دوست دارد سرباز امام زمانم باشم من. و می گفت برادر دو شهید است و یک جانباز و خودش هم توفیق داشته در جبهه ها باشد. نازنین بود و برای من نازنین تر شده بود. پیرمرد سپید مویی که خودم شاهد عظمت روحش بودم توی آنروزهای سخت. چقدر لبخند رضایتش شیرین بود. چقدر به من افتخار می کند اینروزها.خودت بگو چطور بغلت کنم پیرمرد؟

+++از مشکلات اقتصادی می گفت کسی، یاد پارسال افتادم. برای آنکه به مادر نگویم پول به حسابم بریزد یک ماه ناهار نخوردم. لج کرده بودم سر اینکه مادر گفته بود زیادی خرج می کنی.:)

++++هر چند با این سرما خوردگی از کوهنوردی آخر هفته ماندم، فتح خون سید مرتضی را میخوانم، گتسبی بزرگ را با ترجمه امامی و چیستی علم چارلمرز. کنار شوفاژ پاتوق خوبی است این روزها.




 
  • Osfur
(اداره آگاهی شماره3 نیلوفر-موسیقی پس زمینه؛ صدای داد و هوار متهمین به علاوه جیغ گاه گاه یک خانوم-ساختمانی قدیمی و بس مرموز)

-کدوم از ایناست؟
-من فقط از پشت دیدمش.
-خب پس از پشت شناسایی کن. برگردید! هوی با شمام! خب، حالا کدومه؟
-باید از روی موهاشون شناسایی کنم؟
-آخه کی تو رو دانشگاه راه داده؟ اینا هر روز موهاشونو یجور می زنن. هیکلشونو ببین!
-اولی از چپ.
-آهان، این شد. مهرداد! برگرد آقا نیگات کنه... خودشه؟
-گمونم.
-صادق! اینم مهردادو شناسایی کرد...خب حالا چقدر مطمئنی؟
-بیشتر از 50 درصد.
-کافیه، برو اتاق بغلی شکواییه ات رو تنظیم کن... نمیخوای چکی، لگدی، چیزی بهش بزنی؟
-نه.
-خوبه، معلومه آدم باشعوری هستی، البته اگرم میخواستی نمیزاشتم...صادق ببرشون.

+سرهنگ می گفت، این مهرداد روزی پونزده تا میزده، میتونی حساب کنی چقدر می شه؟


احوالات؟
++اینکه اسمم توی لیست خدام نبود انگار کافی نیست باید این گلودرد و انفولانزا هم بیاید بلای جانم شود.
+++خندیدی و گفتی که تو خودت را به انزوا می زنی، می دانم که از انزوا لذت نمیبری. و من لبخند زدم که شاید. به هر حال بهتر آن است از چیزهای ناگزیر لذت ببریم.
  • Osfur
وقتی پایین آن سنگ سرد زانو زده بودم و با خود فکر می کردم چه چیز مایه قرابت من و این پیر خفته در خاک است قلب و جانم چیزی نمیافت جز رابطه ای پدرانه که از نم روی سنگ می تراوید در وجودم.
تماما احساس می کنم دوستش دارم بی آنکه بخواهم دیدگاه هایش را نقد کنم یا آنکه بخواهم از خیلی چیزها به او گلایه برم.
سخن فراوان است پدرجان اما تنها زیر لب بعضی را زمزمه می کنم . گمان نکنم نشنیده بگیری...

+تنفس می کنم هوای حرم را. غنیمتی است این چند دقیقه، می دانم هوای شهر هر چه سردتر شود آلوده تر خواهد شد.
++کلاس های صبح را از بی حوصلگی نرفتم. علی می گوید باز که شروع کردی؟ می گویم نمی خواهم عادی شوم. می گوید شاعری! و من می دانم حرفش مرادف مجنون است.
+++حاجی بابا بلند شده آمده دانشگاه احوال درسم را بپرسد. این همه راه؟ چطور بغلت کنم پیرمرد دوست داشتنی؟
  • Osfur

-الان دقیقا کجا داریم میریم؟

-مگه قراره جایی بریم؟

-شاید همین قدم زدنه جایی باشه که قرار بوده بریم.

-شاید.

-میشه نشستن تو یه کافه جایی باشه که قراره بریم؟

-همین خوبه؟ یا بریم تو پاساژ؟ اونجا هم یه کافه دنج هست. البته بیشتر پاتوق دختر پسرای جوونه.

-فرقی نداره.

-پس بریم همین جا.


  • Osfur
البته بعد از هر نماز برائت از مشرکین و طواغیت رایج است و نوای مرگ بر فلان و بهمان همواره به گوش. اما اینکه یکهو ببینی بعد از نماز خیل دانشجوها با پلاکارد و دست نوشته ها این برائت را مکتوب اعلام می کنند کمی جای تعجب دارد. ندارد؟
خب شما صاحبان اخبار قطعا می گویید: البته که ندارد!
مگر کسی مانده که اینروزها توهین های ترامپ را به ملت و دولت و خاک و آب و جغرافیا و تاریخ و لباس و خوراک و پوشاک و ... ایران نشنیده باشد؟
تعجب ندارد که!

اما برای من داشت.
برای من که این روزها قوت غالبم عوض اخبار تلویزیون که مدت هاست ندیده ام و کانال های خبری تلگرامی،‌ دروس فی علم اصول شهید صدر است و کتابهای داستانی و چندین و چند کتاب حقوقی و جامعه شناسی و فلسفه خب قطعا جای تعجب دارد. من این روزها بیشتر انتظار دارم علامه بیاید و بعد از نماز برایمان از اصول بگوید یا استاد پاکتچی باز یک جلسه درباره بررسی اصطلاحات فلسفی عقل و نفس در ترجمه یونانی به عربی بگذارد و من باز چیزی نفهمم از حرفها جز حرفهای ربطش!
به هر حال هیچ وقت گمان نمی کردم چند هفته دور بودن از اخبار این همه تاثیرات عجیب و غریب داشته باشد. و اینقدر مرا از دست خودم برنجاند. خب دانشجو درست است که باید دانشجو باشد اما باید آنقدر هم شعورش برسد که دانش فقط چپیدن توی کتابخانه و مطالعه خروار خروار کتاب نیست. وگرنه نه علامه پخمه باسواد کم داریم که می شوند بازیچه دست نه نظریه پرداز بی شعور و جدای از مردم که نظرش درد لای جرز هم نمی خورد.

خب گمانم موضوع کاملا برای خودم روشن شد:)
بهتر است از این به بعد ظهرها حداقل تیتر اصلی روزنامه ها را بخوانم وگرنه گمانم حس اصحاب کهف را داشته باشم بعد از چند هفته دیگر. 
  • Osfur