کتم را که به چوبلباسی آویزان میکنم از دیدن لکه های آب روی شانه هاش دلم ضعف میرود. با لبخند جلوی آینه میایستم و دستم را توی موهای خیس و سردم تکان میدهم. لکه های آب مانده روی شیشهی عینک لبخندم را محو میکند. هیچ وقت از محو بودن اینقدر راضی نبوده ام.
چه روز دلچسبی شده امروز. هوای بارانی تمیز و سبک، بوی خاک نم خورده، خنکی محجوب نسیم.
[نفس عمیق] با خودم میگویم؛ هوا مست است انگار، اما با حیا. شاید هم با حیا اما مست.
روی تخت لم میدهم و در تراس را باز میگذارم و پتو را تا گردنم بالا میکشم. صدای مدرسه ابتدایی کنار خوابگاه هجوم میآورد توی اتاق. اما برخلاف همیشه اینبار خوشایند است.
سرما بازوم را نوازش میکند، آرام است، دقیقا همین کار را میکند، نوازش. آرام و مراقب، انگار عاشقی معشوق اش را.
خب بگذار لذت را کامل کنیم؛ بی خبری های میلاد مدتی است توی کیفم مانده، چند رباعی، چند غزل. اولینش اینکه؛
«مادام که عمر من به دنیا باشد
هر جا که تو باشی، دلم آنجا باشد
دیگر خبری ز خود ندارم ای دوست(جانا)
تا باشد از این بی خبری ها باشد»
و بعدی غزلی با این مطلع؛
«عمری ز دوریت گله کردم
با صبر خود مجادله کردم...»
و بعد میروم سراغ غزلهای دیگر و چند دوبیتی تا آخرش برسم به این رباعی و با صدایی که خودم خوب بشنوم بخوانمش که؛
«آن مست همیشه با حیا، چشم تو بود
آن آینهی رو به خدا، چشم تو بود
دنیا همه شعر است به چشمم اما
شعری که تکان داد مرا، چشم تو بود»
و بعد باید چشم هام را ببندم، مدت هاست منتظر رویایی هستم...
+یک زمانی بود که برنامه accwheater روی گوشیم داشتم و میگفت فردا قرار است انتظار چه چیز را بکشیم. پس انتظاری هم نبود. اما گوشیم که رفت همه آن پیش بینی های مضحک هم پرید و انتظار شیرین آمد جای آن انتظار مصنوعی دست ساز.
++نرگس ها دارند پژمرده میشوند، غم انگیز است اما لابد...
+++و بی محابا فکر میکنم به چشمهات و اینکه سیار میگفت؛
« نیست مستور آنکه بد مست است
چشم تو این میانه مستثناست...»
+بعدا نوشت؛
«تاب تماشایت ندارد، خیره سر چشم...»
++بعد از بعدا نوشت؛
«ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آن است که پاکباز باشد»