عصفور

عصفور

به هرحال فکر می کنم فارغ از علاقه، هر انسانی به نوشتن و جایی برای نوشتن نیاز داشته باشد.
اینجا، برای من همان است.

*عصفور گنجشک است، همین قدر فراوان، همینقدر مفت، اما آیا همیشه هرچیز فراوانی بی‌ارزش است؟

آخرین مطالب

ساعت 3 که بیدار شدم دیگر خوابم نبرد. نماز را خواندم و نشستم پای کلمات السدیده، نوشته مرحوم مومن،‌ با بی‌حوصلگی و کسلی. چای خوردم و گرسنه‌تر شدم و وقت گذراندم تا 6 شود و بیایم اینجا بنشینم پشت میزم به انتظار. با کت و شلوار. منتظر مصاحبه دکتری. زمستان گرشاسبی را گوش بدهم، ارده و سه‌شیره بخورم و از خنکی اتاق لذت ببرم. به جلسات مشاوره فکر کردم و اینکه بهتر بود زودتر شروعش می‌کردم. روز کسل‌کننده و عجیبی است، امیداورم خوابم نگیرد.

  • Osfur

سعدی این منزل ویران چه کنی؟ جای تو نیست

رخت بربند که منزلگه احرار آنجاست

  • Osfur

دیگر لباس‌هایم را اتو نمی‌کنم. مدت‌هاست اتوی خانه روشن نشده. کفشم را هم واکس نمی‌زنم. اگر حالم به هم نمیخورد، مویم را هم شانه نمی‌کردم. عموما در خانه، روی کاناپه بنفش گنده توی حال دراز می‌کشم و سر کار هم اغلب روی صندلی لم می‌دهم. شلِ شل. همیشه احساس خستگی دارم، بی‌حوصلگی مزمن. از کار که حوصله‌ام سر می‌رود، می‌روم کمی بازی می‌کنم ولی چند دقیقه بعد از بازی هم حوصله‌ام سر می‌رود. از سر رفتن حوصله‌ام، حوصله‌ام سر می‌روم. سر می‌روم مدام و همه اطرافم را گند برداشته، حتی وقتی تازه از حمام درآمده باشم. فردا صبح باید نمایشگاه باشم.

  • ۰ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۴۴
  • Osfur

امروز 7 اسفند 1401 است. من احوالم بد نیست، توی اتاق نشسته‌ام و منتظرم تا ناهار برسد اما در بیرون از این اتاق، در همین اطراف چیزهای زیادی در حال فروپاشی است. عزم‌هایی در حال گسسته شدن است و مردانی بی‌حوصله از مشکلات سعی می‌کنند کارآمدترین مکانیزم دفاع روانی را برای فرار از ناکامی‌شان انتخاب کنند. کاغذپاره‌هایی با نام مصوبه،‌ هر روز به تصویب می‌رسد، جلسات مفصلی  هر ساعت در اتاق‌های دربسته برگزار می‌شود و هر لحظه هزاران نفر به این فکر می‌کنند که چطور می‌شود جلوی این سونامی را گرفت اما هیچ اتفاقی نمی‌افتد و بعید است اتفاقی هم بیافتد. سنت‌های الهی بزرگتر از امیداوری شکم‌سیرهای محبوس در اتاق‌هاست. ما با دولتی فروپاشیده طرفیم که سنت بر آن گذشته است. راه بازگشت؟ نمی‌دانم.

  • Osfur

کاملا احساس بی‌هنری می‌کنم و این حس رنجی واقعا طاقت‌فرساست. عجیبه که این رنج چندان شناخته و پرداخته نیست.

  • Osfur

اول باید تکلیف خودم را روشن کنم. قرار است معیار بنویسم یا محاوره؟ معیار را ترجیح میدهم هرچند محاوره برای چیزهایی که می‌خواهم بگویم مناسب‌تر است.

نزدیک به دو هفته است که تنها در خانه هستم. سعی کردم مطالعه کنم و تمرکز داشته باشم اما چندان موفق نبودم. تنها توانستم به منابع نوکی بزنم. در حالی که می‌دانم آزمون دکتری از آن آزمون‌هاست که طراح‌ها از هر سوراخی برایش سوال بیرون می‌کشند. عملا احتمال موفقیتم بسیار پایین است و همین عصبانیم می‌کند (می‌کرد). حالا چرا نشد آن برنامه‌ای که می‌خواستم؟ منظورم این دو هفته نیست، که اگر حتی این دو هفته را هم می‌توانستم حداکثری مطالعه کنم باز احتمال موفقیتم چندان بالا نبود. ماجرا مربوط به برنامه بلندمدت شکست‌خورده‌ای است که غم‌انگیز است. دلیلش چیست؟ بی‌ارادگی؟ قطعا بخش عمده‌ای از دلیل همین است اما چیزهای دیگر هم هست که یادآوری‌شان غم این برنامه شکست خورده را کمتر می‌کند.

سالی که آخرهاش هستیم، ابتدایش با تغییر شغل شروع شد. از خبرنگاری و دبیری یک سرویس خبری در یک خبرگزاری درندشت به کارشناسی حقوقی در یک نهاد با ویژگی‌های خاص. تغییر شغل همیشه با چالش‌هایی روبرو است، از محیط کار جدید و اخت شدن با آن تا تغییر وظایف و این چالش‌ها برای من حالت حداکثری داشت. کاملا محیط کار متفاوت بود و کار جدید جنسش فرق می‌کرد. اوایل برای یک گزارش کارشناسی مجبور بودم 3 روز وقت بگذارم و تهش هم یک خزعبل تحویل بدهم. ته ماه هم با کل کار نکرده شرمنده باشم. البته زمان و تجربه حرفه‌ایم کرد، تا حد زیادی جا افتادم و چیزهای زیادی یاد گرفتم اما برایش انرژی زیادی صرف کردم. از طرف دیگر دخترم روزهای چندماهگی‌ش را سپری می‌کرد و آن هم چالش‌های خودش را داشت. باید اقامتگاه دانشگاه را هم تخلیه و یک خانه جدید اجاره می‌کردیم که توی تهران خودش مصیبت کاملی است. کلاس‌های دانشگاه هم جز دو ماه از تابستان که تعطیل شدند با قدرت ادامه داشتند و تقریبا دو روز و نیم در هفته وقتم را می‌گرفتند. کارهای کارآموزی وکالت هم اگرچه کم بودند اما فکرش آدم را درگیر می‌کرد. در این شرایط داشتم برای اولین بار مقاله علمی-پژوهشی می‌نوشتم و واقعا طاقت فرسا بود به علاوه اینکه این اواخر درگیر تصویب پروپوزال پایان‌نامه‌ام هم شده بودم و آن هم چالش‌های خودش را داشت. همه اینها در کنار بی‌ارادگی و حالاتی که شبیه افسردگی بود روزهای سختی را برایم رقم زد. روزهایی که با نارضایتی و حس سرخوردگی می‌گذشت و من درگیر غوطه‌خوردن در احوالات ناگوار و اعتیاد به سرگرمی برای فرار از بی‌ارادگی بودم. ماجرای قطع کردن درخت‌های جنگل با اره کُند. خسته می‌شدم و احوالم گرفته بود. به بازی کردن و فیلم دیدن و وقت‌گذرانی در شبکه‌های اجتماعی معتاد شدم تا کمی از آن احوال کم شود اما طبیعی بود که اینها هم خودشان حس نارضایتی را تشدید کنند.

راستش می‌خواستم این متن را با این جمله شروع کنم که «زندگی مثل یک هزارتو است، طبیعتا داخلش گم می‌شوی اگر صرفا جلوی پایت را ببینی و درگیر جزئیات باشی» من دقیقا گم شدم. کارهای نسبتا زیادی کردم اما به سختی و اگر نگاه کلان‌تری داشتم و سعی می‌کردم خودم را درمان کنم و اره‌ای تیزتر برای خودم مهیا کنم قطعا کارهای باکیفیت‌تر و بهتری انجام می‌دادم و پروژه دکتری هم اینطور مفتضحانه شکست نمی‌خورد.

اما چاره چیست؟ حالا منم و یک برنامه جایگزین، یک پلن بی.

یک برنامه خودمراقبتی را شروع کرده‌ام. بعد از آزمون دکتری، درگیر بودجه هستم، بعدش کمی استراحت می‌کنم و خودم را بیشتر ارزیابی می‌کنم. سخت‌تر می‌گیرم. ورزش می‌کنم و مفیدتر غذا می‌خورم و می‌خوابم. در خصوص موضوع پایان‌نامه‌ام مطالعه می‌کنم و سعی می‌کنم یکی دوتا مقاله هم در همان موضوع آماده کنم. طرح پژوهشی انتخابات را پیش می‌برم و کارآموزی وکالتم را تمام می‌کنم. برنامه‌ای سبک برای مطالعه منابع آزمون دکتری برمی‌دارم و یک کار مستمر واقعی را پیش می‌برم. سفر می‌کنم با فائزه و آیه آخر هفته‌ها را بیرون می‌روم و بیشتر با فائزه حرف می‌زنم.

با این حال مطمئنم یکی هست که عزم‌های استوار و طرح‌های جذاب را می‌تواند فروبشکند و گسسته کند. پس هر اتفاقی ممکن است بیافتد. با این حال دوستش دارم و امیدوارم سال دیگر همین موقع موجود بهتری باشم، فارغ از اینکه چقدر این پلن بی جواب داده باشد.

  • Osfur

من آدم کار مستمر نیستم. راستش من اصلا آدم نیستم، یک معتاد بی‌اراده‌ی بی‌دقتم که روحم را به سرگرم شدن فروخته‌ام. کاری نمی‌کنم که کار باشید، طرحی را پیش نمی‌برم. البته طرح‌های متعددی می‌سازم و با همین نقشه‌کشیدن‌ها روح سرخورده‌ام را کمی آرام می‌کنم. طرح‌هایی که هیچ وقت به سرانجام نرسیدند و پیش نرفتند، چون من آدم کار مستمر نیستم، من آدم کار کردن نیستم. چاق شده‌ام، نزدیک 88 کیلو، با شاخص توده بدنی 28.4، بیش از 10 کیلو اضافه وزن. بدون ذره‌ای چابکی و با معده‌ای که دیگر غذاها را خوب هضم نمی‌کند.

خسته‌ام، خسته. دیروز تولدم بود و به این خستگی فکر می‌کردم و اینکه چقدر حالم بد است و چقدر من بدم. بد یعنی کسی که مستحق جهنم است و عذاب. حالا قرار است درست شود؟ با توجه به پاراگراف اول باید بگویم امیدوار نیستم. نمیگویم ناامیدم، ناامید خودش مستحق آتش است ولی امیدوار نیستم و البته خسته. چکار کنم؟ با خودم توی خانه راه میروم و میگویم. چه کار کنم؟! شما میدانید؟ شما کی هستید اصلا؟ کسی هست اصلا؟

  • Osfur

وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، دلم به حال خودم می‌سوزد و از طرفی کاملا احساس می‌کنم آن روزها آدم بهتری بوده‌ام. تناقضی آشکار بین این احساس وجود دارد که فهمیدنش سخت نیست اما اینکه ریشه این تناقض کجاست را من هم به سختی میدانم.

  • Osfur

تصاویری در ذهنم از برخی مناظر دلپذیر هست که گهگاه درونم مرور می‌شوند و حالتی عجیب در دلم ایجاد می‌کنند. یکی از آن‌ها منظره دشتی وسیع است از بالای کوهی نه‌چندان بلند،‌ جایی که دقیقا می‌دانم کجاست. در یک روز بهاری و دلپذیر که رگبارهای گاه گاه مرطوبش کرده. دشت پر است از قالب‌های مستطیلی سبز که گندم یا جو یا کلزاهای جوان هستند و مستطیل‌های قهوه‌ای که زمین‌های شخم‌شده و آماده برای کاشت ذرت یا چقندر یا هر کشت پاییزی دیگر. دشت گله گله از نوری که از لابلای ابرهای پنبه‌ای فرار کرده روشن است و اغلب اما در سایه پررنگ‌تر. شهر کوچکی در دورترهاست و روستای کوچک‌تری پای تپه‌ای در نزدیک‌تر. من با گروهی هستم و یک تفنگ شکاری در دست و از نسیم سرد تنم می‌لرزد و به منظره خیره. آه از این تصویر، کاش یکبار دیگر به عمرم تجربه‌اش کنم...

  • Osfur

امتثال امر مولا،‌ یعنی انجام دادن آنچه مولا میگوید. مولا کیست؟ شارع مقدس، همان الله. مسلمان می‌گوید غایت همین است «امتثال امر مولا» و برای همین هم دنبال روشی برای کشف امر مولاست تا آن را امتثال کند. اینجاست که فقه ساخته می‌شود و اصول فقه تا امر مولا از دل قرآن و سنت کشف و در غالب احکام تکلیفی و وضعی تبیین شود که بعدش امتثال شود.

اما برخی معتقدند غایت باید عدالت باشد یا آزادی یا مفاهیمی از این دست. اینها البته روش مشخصی ندارند برای کشف احکامی برای رسیدن به این غایات، متکثرند و مبهم ولی من فکر میکنم همه بر یک چیزی مشترکند: کارآمدی. کارآمدی هم یعنی ارضای نیازهای جامعه، رضایت عمومی و سکون؛ چیزی که ممکن است با «امتثال امر مولا» رخ ندهد و گاهی همین غایت مانع شود. چه کنیم حالا؟ این دعوا، دعوای غایات است.

  • Osfur

بسیار کتاب ناخوانده دارم و فرصت کم و از همه بدتر بی‌حوصلگی برای مطالعه مستمر.

  • Osfur

مدت‌ها به این فکر می‌کردم که باید بنویسم. البته برای یک دانشجوی خبرنگار بعید است روزی بیاید و برود و او چیزی ننویسد ولی نوشتن اینگونه، در جایی برای خود، بدون واهمه، چیزی است که مدت‌هاست برایم به ندرت پیش آمده. اینکه از روزمرگی بنویسم و فکر کنم به جزء جزء این روزمرگی که اسمش زندگی است.

مثلا امروز نزدیک ظهر بیدار شدم، یک گزارش درباره آلودگی هوای تهران نوشتم و بعد کلاس آنلاین که بینش املت درست کردم و خوردم؛ دو تخم و مرغ، یک قاشق رب، کمی روغن و نمک و فلفل. بعد هم کارهای پلتفرم و کمپین‌ها. بینش توییت کردم که کسی جلسه اخلاق آنلاین نمی‌شناسد؟ که پیشنهادهایی خوبی گرفتم و فهمیدم آیت الله جاودان این ایام جلسه اخلاق آنلاین دارد.

بعد فهمیدم اسنپ‌فود به مناسبت یازدهمین تولدش تخفیف می‌دهد. یا ارسال رایگان به مدت یک هفته یا 15درصد تخفیف که دومی را انتخاب کردم و بعد فهمیدم اولی را باید انتخاب میکردم چون به‌صرفه‌تر است و برای همین با اکانت دیگری ارسال رایگان را انتخاب کردم و پیتزایی خریدیم که هنوز از خوردنش سنگینم.

بعد از آن زیر باران سرد قدم زدیم تا شهرکتاب که هم‌جان میخواست از آنجا کاغذ فابریانو بخرد و من هم یک بسته کاغذ کلاسوری خریدم و برگشتیم.

حالا اما وقتی به امروز فکر می‌کنم، احساس میکنم کارهای زیادی انجام نداده‌ام؛ احساس خستگی می‌کنم و بی‌برنامگی. جدا به برنامه‌ریزی فکر می‌کنم.

 

پ.ن: البته حالا که این متن را میخوانم حس میکنم چقدر کارهای زیادی کردم امروز :)

  • Osfur

شیری که تاریخ انقضایش برای چهار روز پیش بود با عسل خوردم تا ترشی‌ش را بگیرد، ولی به شکل غیرمنتظره‌ای تلخ شد و متاسفانه وقتی تلخی‌ش را در انتهای دهانم حس کردم که داشتم ته شفاف لیوان را نگاه می‌کردم.

کمی گوشه آشپزخانه نشستم شاید تلخی دهانم به تدریج برود، اما خب نرفت و هیچ چیز بدتر از طعم تلخی که نمی‌رود نیست. بلند شدم با همان لیوان شیر حدود یک چهارم لیوان آب خوردم، آبِ شیرِ آشپزخانه گرم بود، مزه هم پخش شد توی دهانم و بعد از راه گلوم همینطور تلخی ادامه پیدا کرد تا معده‌ام.

بلافاصله رفتم توی یخچال دنبال یک چیز شیرین که چشمم خورد به یک نصفه سیب ترش که کمی جمع شده و تیره بود؛ گمانم کمِ کم برای چهار روز پیش همانجا مانده بود. همان روز که بعد از یک بعد از ظهر خسته‌کننده سراغش رفته بودم ولی از بس ترش بود که نتوانستم تمامش کنم.

برش داشتم و رفتم پشت میز لپ تابم نشستم و گازش زدم. خوش طعم بود، خوش طعم‌تر از آنچه فکرش را کنی!

  • Osfur

توی ویرگول می نویسم زین پس ،اگر اونجا هستید خوشحال میشم بخونیم با هم؛ https://vrgl.ir/OrZe5

 

  • ۰ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۳۱
  • Osfur

احساس عجیب بودن می‌کنم، ضعف در حین قدرت، قدرت در حین ضعف!

هزار بار شنیده‌ایم انسان موجود عجیبی است اما تا به حال احساسش کرده‌اید؟

  • ۱ نظر
  • ۲۶ فروردين ۹۹ ، ۰۴:۱۹
  • Osfur

نقد برای اغلب ما واژه مقدسی است؛ نقدپذیری صفت انسان های متعالی است و نقاد فردی روشنفکر با نگاهی وسیعی که سره را از ناسره تشخیص می دهد. اما همیشه مفاهیم مقدس بهترین فرصتند برای پنهان کردن پلیدترین نیت ها و نقد غایت این ماجراست. من به عنوان کسی که یک سال در یک موسسه معروف کارشناس بخش کتاب های شعر بودم و منتقدی پرخاشگر، حالا این را می فهمم که نقد در بسیاری از اوقات1 تنها یک واکنش احساسی است برای حفظ وضع موجود؛ سلاحی برای حفاظت از مرزهایمان، برای انحصارطلبی! شاعرها شعر را نقد می کنند تا مبادا از اسلوب های مشخص خارج شوند، فیلم نباید خارج از چارچوب های مرسوم برود و شخصیت های داستان طبق اصول شخصیت پردازی، پردازش شوند. پس به تعبیر دیگر منتقد، خصوصا منتقد هنری ادبی دست انداز رسیدن به نوآوری است. پس چرا باید دست انداز باشیم؟ من از آن موسسه بیرون آمدم، شما هم اگر هنوز نقد می نویسید بهتر است از خودتان خارج شوید.

 

1. در برخی مواقع قطعا اینطور نیست، مثلا در موضوعات سیاسی ایدئولوژی و تلاش برای انطباق بر آن مسئله اساسی است.

  • ۲ نظر
  • ۲۲ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۲۵
  • Osfur

خب آدم جایی می نویسه که مخاطب داشته باشه؛ یعنی معمولا اینطوریه. البته ممکنه کسی بگه که من خودم مخاطبامو میسازم؛ من به همچین کسی تبریک می گم، پشتکار خوبی داره!

من همچین پشتکاری ندارم؛ جایی که مخاطب نباشه مثل اغلب آدما حوصله نوشتن و حرف زدن ندارم؛ دیوونه نیستم که بلند بلند فکر کنم!

تنها چیزی که می تونه منو ترغیب به نوشتن کنه اشتباه بودن این گزاره است که توی بلاگ مخاطب ندارم.

  • ۷ نظر
  • ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۰۵:۲۰
  • Osfur

«کسی که دروغ می گوید و دروغهایش را هم باور می کند، دیگر هرگز نمی تواند حقیقت را دریابد، نه در خودش و نه در اطرافیانش؛ در نتیجه هم حرمت خودش را از بین می برد و هم حرمت دیگران. وقتی کسی رعایت حرمت خودش و دیگران را نکند، دیگر کسی را دوست نخواهد داشت و در نبودن عشق موقعی که می خواهد خود را سرگرم کند به شهوت و گناه رو می آورد، آنوقت در فساد و تباهی حالتی حیوانی پیدا می کند و همه این ها از دروغ گفتن به خود و به دیگران ناشی می شود.»

برادران کارامازوف، فئودور داستایوسکی

  • Osfur

میل به بازی امر مهمی است و یک جایی از زندگی هست که آدم می تواند این حس را در قبال چیز بسیار بزرگی معامله کند، حسی شبیه حس تکلیف.

و من درست صبح جمعه گذشته معامله کردم و دیگر شدم.

من دگر شده ام، دگر!

  • Osfur

فارغ از اینکه بخواهیم مفهوم عدالت را بررسی کنیم، بیاییم درباره ناعدالتی حرف بزنیم.

ناعدالتی! چیزی که صدای فریادمان را بلند می کند!

  • Osfur

بیاییم مختصرا مرور کنیم:

صبح از خواب بیدار می شویم و روبرویمان این خبر را می بینیم؛ بنزین 3هزار تومانی! به همین راحتی بنزین سه برابر شده! کی؟ همین چند ساعت پیش! چطور؟ سران قوا تصمیم گرفته اند! چرا؟ کسی جواب نمی دهد.

کمی بعد با بارانی از تیترهای غیررسمی دیگر مواجه می شویم که می گویند قرار است همه چیز به تبع گرانی بنزین گران شود؛ طبیعی هم هست، وقتی قیمت حمل و نقل بالا برود قطعا قیمت کالاها هم بالا خواهد رفت و این یعنی تورم!

مقصر کیست؟ شورای سران قوا چه کسانی هستند؟ رئیس جمهور که منتخب مستقیم مردم است، رئیس مجلس که منتخب مستقیم مردم (با کمی تسامح) است باز و رئیس قوه قضاییه که منتخب رهبری؛ «مقصر مردمند؟!» نه خیر! دست همه گویا توی یک کاسه است، تیتر گنده ای جلوی چشممان می آید؛ رهبری هم که شورای سران قوه ابتکار خودش است «از این تصمیم حمایت می کند». تمام شد رفت!

همه نگران می شویم، به شدت هم عصبانی هستیم، به ما توهین شده.

باید اعتراض کنیم! قطعا باید اعتراض کنیم!

حالا ما داریم با باران اخباری مواجه می شویم که می گویند کجا و چطور اعتراض کنید و ما اعتراض می کنیم.

این داستان ماست.

 

حالا بیایید بررسی کنیم:

  • Osfur

نمیدونم این شب رو میتونم صبح کنم یا نه

  • Osfur

ما به کیفیت فوق العاده ال جی و سامسونگ عادت کردیم، کیفیتی که چند قرن تجربه پشتشه!

تجربه و مهارتی که با اعتماد مردمش به دست اومده، حالا ما می گذریم از کیفیت بالایی که قراره سالها برامون کار کنه تا بتونیم بهتر بشیم؟


  • Osfur


این یادداشت مختصر صرفا احساس من پس از خوانش کتاب است و ارزش دیگری ندارد.


خواندنش بسیار طول کشید، تقریبا سه ماه و در این سه ماه من روزهای عجیبی را گذراندم، بخشی از زندگیم را که هیچ گاه مانندش را تجربه نخواهم کرد. سفرهای مکرر و بی اطلاع دیگران، اتاق های کوچک مسافرخانه ها، اهواز، تهران، قم، همدان و...
من تغییر می کردم و داستانی از یک تغییر بزرگ می خواندم، شب های کنار محبوب بودن را که هیچ اما شب های بی حوصلگی و تنهایی طنطوریه (ترجیح می دهم اسم اصلی کتاب را ببرم) را دست می گرفتم و با رقیه بزرگ می شدم. با عبد و مریم دیوانگی می کردم و با حسن احساس تنهایی و افسردگی و گاه صادق بودم، سرحال و منطقی.
شخصیت هایی که هرکدام دنیایی داشتند و من حس می کردم دنیایم چیزی است مخلوط از همه اینها.
خندیدم، دبکه گوش دادم، دستور پخت غذاهای فلسطینی را دیدم، شخصیت ها را سرچ کردم، فهمیدم ابوعمار همان یاسرعرفات و فالانژها چه قسی القلب هایی بوده اند.
من با طنطوریه زندگی کردم و این بزرگترین چیزی است که یک کتاب می تواند به کسی هدیه بدهد. 
 
  • Osfur

از چهارده مه 1948 می رسم به جنگ داخلی لبنان، فالانژها، سازمان آزادی بخش فلسطین، امل، علی ناجی، حنظله، صبرا و شتیلا، مستند متولد اورشلیم و عبد «طنطوریه» رضوی عاشور که مهندسی را رها کرد چون ساختن خانه هایی که خراب کنند چه فایده می کند؟

عبد گفت: به خودم گفتم  پسر! فقط دو انتخاب داری. یا در علوم رزمی مهارت پیدا کنی که آن وقت به فدائی تبدیل می شوی یا در قانون مهارت پیدا کنی که اولا از مکان محافظت می کنی، امنیتش را تامین می کنی و بعد با خیال راحت طوری که دوست داری مثل رویاها نقشه شهرهای زیبا را می کشی.

اما مگر با قانون می شود از چیزی محافظت کرد؟

  • Osfur

داشتم سرخوشان می‌رفتم و صدای موسیقی هندزفریم منو از هر صدایی جدا می‌کرد و لبخند میزدم که با یه پیرمرده تکیده با محاسن کاملا سفید و صورتی بی روح چشم تو چشم شدم.

دلم خالی شد، انگار با سرعت زیاد وارد یک زیرگذر شده باشم.

من بودم! منی که ۳۰سال قبل مثل حالای من خوش خوشان می‌رفت و لبخند میزده.


[نمیدونم چرا اینقدر به پیری فکر می‌کنم اینروزا]

  • Osfur

«این‌همه اختلاس، این‌همه فساد! آقا همه سروته یه کرباسن، وگرنه چرا رهبری کاری نمی‌کنه؟»، «برجام! برجام رو هم خود رهبر تأیید نکرده! فکر می‌کنی بدون اجازه رهبری تو این مملکت می‌شه کاری کرد؟»، «کارخونه‌ها همه دارن تعطیل می شن! این‌همه بیکار، این‌همه گرونی! بعد رهبر هیچ کاری نمی‌کنه!». شاید شما هم از این دست حرف‌ها کم نشنیده باشید، در تاکسی، در صف نانوایی، آرایشگاه و هر جایی که بشود از دغدغه‌ها و توقعات گفت. اما راستی چرا؟ چرا باید رهبری به جای نهادهای نظارتی پاسخگوی فسادها و اختلاس‌ها باشد؟ چرا باید به جای نهادهای اجرایی مسائل اقتصادی را حل کند؟ و چرا هر مشکلی از برجام گرفته تا آسفالت کنده شده جلوی کوچه ما به رهبری مربوط می‌شود؟ به راستی منشأ این باور عمومی در کجاست؟

  • Osfur


تیمی که دیگر بازنده‌ای دوست داشتنی نیست، تیمی است تنها، بی‌دفاع و منفور.

  • Osfur

و مثال آن چنان باشد که شخصی در خواب می بیند که به شهری غریب افتاد و در آن جا هیچ آشنایی ندارد، نه کس او را می شناسد و نه او کس را. سرگردان می گردد. این مرد پشیمان می شود و غصه و حسرت می خورد که من چرا به این شهر آمدم که آشنایی و دوستی ندارم. و دست بر دست می زند و لب می خاید. چون بیدار شود نه شهر بیند و نه مردم. معلومش گردد آن غصه و تاسف و حسرت خوردن بی فایده بود. پشیمان گردد از آن حالت و آن را ضایع داند. باز باری دیگر چون در خواب رود خویشتن را اتفاقا در چنان شهری بیند و غم و غصه و حسرت خوردن آغاز کند و پشیمان شود از آمدن در چنان شهر، و هیچ نیندیشد و یادش نیاید که من در بیداری از آن غم خوردن پشیمان شده بودم و می دانستم که آن ضایع بود و خواب بود و بی فایده.


فیه ما فیه/ مولانا جلال الدین محمد بلخی


[فکر می کنم قرار نیست آن تجربه که باید، چیزی باشد شبیه اینکه شب در خواب ببینم آن را و یا الهامی شود مرا، که ظرف مرا گنجایش دریا نیست ولی در حال ظرفی هست. و وقتی ظرف باشد محال است که لبالبش نکنند. اما هربار به طریقی، گاه به کلام حضرت رومی، گاه به کلام دوستی از پس تلفن. چشمم می بیند آیا؟]

[و من خوابم نمی برد حالا]

  • Osfur

علوم اجتماعی غم است روی غم، غمی عمیق برای کسی که چشمش انگار تازه دارد باز می شود روی جریاناتی قوی که همه را دارد با خود می برد، انگار رودی خروشان و پرآب که همه جز عده ای در آن غرقند و نهایتش آیشاری است که همه را خواهد بلعید.

علوم اجتماعی دیدن این وضع است و ملامتی نیست بر کسی که وحشت می کند از روبرو شدن با آن. استاد می گفت این تازه اول ماجراست چون ممکن است بتوانی خودت را به هزار دردسر نجات بدهی ولی وحشت اصلی آن جاست که نزدیک ترین هایت را غرق در این رود خروشان ببینی و هیچ کاری از دستت برنیاد.

مادری که شام شب ندارد ولی برای بچه اش لباس گران می خرد تا آبرویش حفظ شود، پدری که وام های سنگین می گیرد تا ماشین نویی بخرد تا مبادا دیگران او و خانواده اش را بابت ماشین قدیمی شان مضحکه کنند، دختری که لباس و جواهرات گران قیمت قرض می کند تا در عروسی تحسین شود و پسری که علوم انسانی دوست دارد اما برای آنکه فردا دیگران به او احترام بگذارند ،بتواند شغلی داشته باشد و خانواده اش را هم راضی کند رشته ای فنی می خواند.... همه به یک اندازه چندش آورند وقتی بدانی منشا کجاست و مسیر چیست اما وقتی این مادر، مادر تو باشد، آن پدر پدر تو و آن دختر همسرت و شاید آن پسر، پسر نوجوان تو... چه بلایی سر آدم می آید؟

با حسرت و غصه فکر می کنی گیر کرده ای بین این جریان و دست و پا می زنی و از خودت می پرسی این غصه را باید کجا برد؟ چه کسی می فهمد؟ گیرم که خودم را بیرون کشیدم، آن وقت تنها یک موجود منزوی هستم کنار این رود که همه را دارد می برد و غصه می خورم برای مادر، پدر، برادر و همسری که به چشم یک دیوانه ی احمق به من لبخند می زنند و گاه از سر دلسوزی نصیحت می کنند که... 

و جامعه موجود وحشتناکی است! و من از شناختنش سخت دلگیر و هراسانم...


[از علائم اولیه این است که از علائقت متنفر می شوی، منزوی می شوی و مدام ناراضی و از سر ضعف شب ها قبل خواب، یا گاهی بین خواب درون خودت فریاد می زنی، کجاست آن نجات؟]


  • Osfur

اکنون بعضی از آدمیان متابعت عقل چندان کردند که کلی ملک شدند و نور محض گشتند. ایشان انبیا و اولیااند، از خوف و رجا رهیدند که و لاخوف علیهم و لاهم یحزنون (یونس10). و بعضی را شهوت بر عقل شان غالب گشت تا به کلی حکم حیوان گرفتند. و بعضی در تنازع ماندند، و آن ها آن طایفه اند که ایشان را در اندرون رنجی و دردی و فغانی و تحسری پدید آید، و به زندگانی خویشتن راضی نیستند. این ها مومنان اند. اولیا منتظر ایشان اند که مومنان را در منزل خود رسانند، و چون خود کنند. و شیاطین نیز منتظرند که او را به اسفل السافلین سوی خود کشند.

ما می خواهیم و دیگران می خواهنــد

تا بخت که را بود، که را خواهد دوست


فیه ما فیه، مولانا جلال الدین محمد بلخی


[یا جای دیگر گوید: کسی را که این اندیشه آید و این عتاب بر او فرود آید که آه در چیستم و چرا چنین می کنم؟ این دلیل دوستی و عنایت است که و یبقی الحب ما بقی العتاب؛ زیرا عتاب با دوستان کنند، با بیگانه عتاب نکنند!]

[این غم و عتاب که هرلحظه با ماست غنیمت است در دل ما و چه کهنه غنیمتی که به قول قیصر، هفتاد پشت ما از نسل غم بودند...]

  • Osfur

یکی از عناصر زیربنایی فرهنگ ایران نظام فرهنگ ایلی است. در این نظام فرهنگی خانواده و خویشاوندی اهمیت زیادی دارد. رابطه ما با خانواده و فرزندانمان بسیار بیشتر از جوامع غربی است. این البته جنبه‌های مثبت و منفی دارد. ما برای بچه‌هایمان نه فکر به فکر آموزش هستیم بلکه می‌خواهیم رشته تحصیلی او را، شغل او را، همسر او را نیز خودمان انتخاب کنیم. ما می‌خواهیم برای آن‌ها خانه و زندگی تهیه کنیم و حتی بچه‌های آن‌ها (نوه‌ها) را نیز سروسامان بدهیم. از آن گذشته ما به دیگر اقوام خود نیز کمک می‌کنیم.اگر کسی فامیل ما باشد، به او بیشتر از غریبه رسیدگی می‌کنیم. همچنین اگر هم شهری و هم ولایتی باشد. بسیاری از خوانندگان می‌گویند خب بله و بعد شاید هم بگویند این کار درستی است. اما این نظام فرهنگی ایلی همین پیامدهای فساد و پارتی‌بازی و مشکلات عدیده دیگر اقتصادی، سیاسی و اجتماعی که همه با آن روبرو هستند و جامعه را فلج کرده است را نیز در پی دارد. ما هم می‌خواهیم پیشرفت کنیم و هم به عوامل فرهنگی اصلی عقب‌افتادگی سخت پایبندیم. وقتی یک شخص یک پست و مقامی به دست می‌آورد، دیگران از او انتظار دارند، که آن شغل برای آن‌ها یک امتیاز و فایده‌ای نیز داشته باشد. این در فرهنگ ایلی ایران نهفته است.

[سرطان اجتماعی فساد نوشته پروفسور فرامرز رفیع پور]

  • Osfur

درد است که آدمی را رهبر است. در هر کاری که هست تا او را درد آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد، او قصد آن کار نکند و آن کار بی درد، او را مسیر نشود، خواه دنیا، خواه آخرت، خواه بازرگانی، خواه پادشاهی، خواه علم، خواه عمل و غیره.

تا مریم را درد زه پیدا نشد قصد آن درخت بخت نکرد که: فاجاءها المخاض الی جذع النخلۀ(مریم19). او را درد به درخت آورد و درخت خشک میوه دار شد. تن همچون مریم است و هریکی عیسی داریم. اگر ما را درد پیدا شود عیسی ما بزاید و اگر درد نباشد عیسی هم از آن راه که آمد باز به اصل خود پیوندد، الا ما محروم مانیم و از او بی بهره.

فیه مافیه، مولانا جلال الدین بلخی


[کیست آن که این شب ها با هم بنشینیم به فیه ما فیه خواندن و غرق شویم و غرق شویم و غرق... تا بامداد...]

[مرغ دل و عیسی جان هم تویی/ چون تو کسی گر بود آن هم تویی]

  • Osfur

در جامعه ایران در بیشتر مواقع نمی‌شود با قواعد بخش رسمی کار کرد. جامعه ما بیش از حد تصور مبتنی بر قواعد غیررسمی است؛ مشکل در عدم رعایت قانون نیست، مشکل در آن است که قانون متناسب با شرایط جامعه و نیازهای مردم برای کارکرد بهتر جامعه نیست. زیرا استعمار دو جامعه تفکیک‌شده در ایران درست کرده است. شما نمی‌توانید با آیین‌نامه به یک بازیکن دستور بدهید که خوب بازی کند. در اینجا شکل و دستور و آیین‌نامه عمل نمی‌کند. اینجا عوامل اصلی تأثیرگذار، عوامل دیگری هستند. تا آنجا که به کشورداری و حکومت مربوط می‌شود، نوع و مدل حکومت مانند جسم است اما روح این جسم عوامل فرهنگی هستند (رفیع‌پور، 1393: 713).


اینکه جامعه معمولاً براساس قواعد بخش رسمی کار نمی‌کند یکی از دلایل عمده‌اش قوانین وارداتی است که بدون توجه به فرهنگ و انتظارات مردم ما تدوین شده‌اند. پس برای اصلاح این موضوع نیاز جدی به تجدید نظر در فرایند قانون گذاری و دخیل کردن مطالعات اجتماعی پیش از وضع قانون به جای ترجمه قوانین از کشورهای دیگر داریم تا به این طریق بتوانیم قواعد و قوانین مؤثری را در جامعه وضع کنیم و به واسطه آن‌ها بتوانیم جامعه را هدایت و کنترل نماییم، به علاوه باید به شکل جدی برای اصلاح نگرش و فرهنگ مردم نسبت به قواعد جامعه رسمی تلاش نمود.


هرکشور برای انتظام به قانون نیاز دارد اما این قوانین باید منبعث از نیازهای احساس شده مردم، یعنی منبعث از بخش غیررسمی باشند و نه آنکه قوانینی وارداتی از کشورهای دیگر. با این همه، قانون نقش اصلی را در انتظام جامعه ایفا نمی‌کند. قواعد نانوشته بسیار مهم‌تر از قوانین‌اند. آن‌ها مبتنی بر اخلاق و لذا به طور درونی الزام‌آورند؛ بسیار الزام‌آورتر از قانون. لذا برای انتظام یک جامعه، رعایت اخلاق بسیار مهم‌تر از قانون می‌باشد. اخلاق را هم نمی‌توان با قانون و دستورات عمودی از بالا به پایین دیکته کرد. همچنین اخلاق را هم نمی‌توان دور زد (رفیع‌پور، 1393: 722).


باید پیش از قانون گذاری و استفاده از ابزارهای الزام‌آور به سراغ ابزارهای عقیده ساز و فرهنگ‌ساز رفت و با دقت در ساز و کارشان از آن‌ها برای کنترل جامعه از درون خود افراد بهره برد که این مؤثرترین، پایدارترین و بهترین راه کنترل جامعه است و باید توجه داشت فرایندی که یک قانون مطلوب و مؤثر برای وضع طی می‌کند ابتدا از نیازهای مردم آغاز می‌شود و اگر قانونی ریشه در نیازهای احساس شده توسط مردم نداشته باشد به احتمال بسیار به شکل درونی در جامعه فراگیر نخواهد شد و شاید تنها با استفاده از ابزار و روش‌های استبدادی ممکن است برای مدتی سبب انتظامی ناپایدار شود. اغلب قوانین امروز ما در نظام اسلامی با توجه به ترجمه‌ای بودنشان از همین سنخ می‌باشند و در وضعیت کنونی علاوه بر نیاز به اصلاح قوانین موجود، نیاز مبرم به اصلاح فرایند وضع قوانین و روش‌های کنترل جامعه شدیداً احساس می‌شود.


[دو برش از کتاب دریغ است ایران که ویران شود نوشته استاد فرامرز رفیع پور است و دو تحلیل واره که این ایام، روزی ده تایشان را می نویسم.]

[گه گاه از این حرف های به ظاهر مفید هم بزنیم بد نیست:)]


  • Osfur
گویا مدت ها بوده که برخلاف دل سیاه نگارنده عصفور یک صفحه سفید بوده، بی آنکه افاضات بنده صفحه سفید نمایشگرتان را سیاه کند.
اولا خدا را شکر! این ها از الطاف خفیه الهی است که بسی ستارالعیوب است، ثانیا عذرخواهم اگر این مورد رنحیده تان کرده که گویا مشکل از قالب وب بوده و ثالثا این نشانه نیست از جانب ذات اقدس اله به وساطت بیان که «برادر به جای نوشتن همان خواندن و تاملت را پیش بگیر؟»
  • Osfur

همچنان از پوست برون آیید که مار بیرون آید و همچنان روید که مور رود.

که آواز پای شما کس نشنود.


[قتیل شهاب الدین سهروردی]

  • Osfur

اگر می‌خواهی اوضاع بهتر شود باید دست برداری از این خوی خرگوشی. باید تحمل داشته باشی، بی اعتنا باشی، گوش‌هات را ببری اصلا و عوض دویدن، فرار کردن و عرق ریختن های بیهوده، یک گوشه بنشینی و تاب بیاوری جای این همه بی‌تابی.

اصلا باید جای خرگوش، کرگدن شوی! صبح ها خیلی شیک و محکم قدم زنان بروی توی آب برکه و جای خندیدن به صدای پرنده ها و لی لی کردن های خرگوش طور اول صبحی، به این فکر کنی که اصولا کرگدن زیستن نهایتش چیست؟


[پیشانیم درد می‌کند و مسکن هم کاری نمی‌کند، البته گمانم این درد برای درآوردن یک شاخ کرگدنی چندان هم دور از انتظار نباشد.]

[گوش‌های بلندم! گوش‌هام را چه کنم؟ ببرمشان واقعا؟ :| ]

 

  • Osfur

بغل به مرگ خودت وا کن، بخند شیخ شهاب الدین!

که غایت همه‌مان مرگ است.

که بی‌نیازی ما مرگ است.

که برگ برگ کتاب تو، همه روایتی از مرگ است.

بخند و مازلوی غمگین را، به هُرم خنده‌ی خود بشکن.

هِرم هِرم، همگی مصریم

چه موسوی و چه فرعونی.

ولی بخند و خرابم کن

تو منجنیق شو! با خنده، سراب نقش برآبم کن.

که غایت همه‌مان مرگ است،

که بی‌نیازی ما...


[بهم گفت همین که بتونم برم باز می‌رم. راست می‌گفت، بمونیم که چی بشه؟]

  • Osfur

انسان عقلایی در نظام سرمایه‌داری متعارف چهار ویژگی مهم دارد:

اولا، خودخواه است؛ بدین معنا که صرفا به دنبال منافع شخصی خود است.

ثانیا، لذت طلب است؛ یعنی در تمام تصمیمات و برنامه‌های اقتصادی خود، به دنبال کسب لذت است و البته این لذت نیز صرفا مادی تعریف می‌شود.

ثالثا، تنوع طلب است؛ یعنی به دنبال این است که از انواع کالاها و محصولاتی که وجود دارد، بهره مند شود.

رابعا، بی نهایت طلب است؛ یعنی هرقدر که بخورد و هر اندازه که داشته باشد، همچنان تمایل خواهد داشت که مقادیر بیشتری کسب کند.¹

حالا با این حساب اربعین یک دارالمجانین بزرگ است و آنقدر بزرگ که عقلا از دیوارکشیدن به دورش بازمانده‌اند و انگشت حیرت به دهان گرفته اند که کدام دوگانه علوم اجتماعی، کدام وجه انسان مادی و کدام ناهنجاری روانی این همه دیوانگی را اقتضا می‌کند؟

آیات الهی در هر زمانی هستند اما به گونه‌ای که همیشه حمقا بتوانند انکار کنند؛

«ولا تکونن من الذین کذبوا بآیات الله فتکون من الخاسرین»


1.بریده‌ای است از کتاب اقتصادی مقاومتی نوشته استاد حجت الله عبدالملکی، نشر سدید.

[سفرنامه بنویسم یا کیه که بخونه؟]



  • Osfur

می گفت، هر چقدر هم کند، اگر حتی تصادف کنی، چپ کنی، دست و پات هم بشکند باز بلند می شویم ادامه می دهیم. توی مسیریم. عقب گرد هم دارد گاهی، که آن هم یک جلو رفتن است برای خودش. همه اش همین است.
و من لبخند زدم و با همان لبخند سر دوراهی دریا-موج، از دریا سرازیر شدم پایین:)

[استاد نازنینی داریم که صبح دعوتمان می کند به صبحانه، بعد آن قدر گرم حرف می شویم که زمان می گذرد و صبحانه که نمی دهدمان هیچ باید با دست پر کلاس اول را هم برویم تا شاید استاد اداری که اخلاقش تا حد زیادی شبیه دستگاه اداری شلم شوربای خودمان است، لطف کند و یک حضور مرقوم کند در آن دفتر کذایی.]
[عزیزتر از جان هم می گفت: نه خیرم، اصلنم اینطور نیست، باانرژی و انجام دادن کارا باحاله. بی حوصله بودن فقط آسون و رو مده. پاشید برید! هنوز اونجایید؟:)]
  • Osfur

اگر به جز جزءاش فکر کنم شرم‌اور است ولی در مجموع قابل افتخار!

چطور میشود چیزی که به شکل جزئی شرم آور است در مجموع قابل افتخار باشد؟

  • Osfur

 

ترانه ی این موزیک (بازگشت به اوگبار) برگرفته از داستان کوتاهی اثر "خورخه لوئیس بورخس"، نویسنده معاصر آرژانتینی است. داستان درباره ی یافتن شهری افسانه ایست که مردمش در آن زندگی ایده آلی داشتند.

تم داستان در رابطه با ایده آلیسم گرایی "برکلی" و اعتراض در برابر توتالیتاریسم است. "اوگبار" نام منطقه ایست خیالی که داستان نیز بر افسانه ای بودن آن صحه میگذارد. همچنین این قطعه الهام بخش نقاش معاصر "روث آرچر" برای کشیدن تابلوی زیبایی بر اساس آن بوده است (نقاشی پایین).

این موضوع بار دیگر تاثیرات درهم تنیدگی هنر را به ما یاد آور میسازد.

 

 

[چند وقتی بود دنبالش می گشتم، آخرین بار گمانم زمستان دو سال پیش بود که ریک میلر قوت غالب شبهایم بود و جنگیدن برای بازگشت! حالا هم من دوباره مثل همین مرد عرب آفتاب سوخته ی توی این نقاشی ام که سر و صورتش را پوشانده، با هدفونش ریک میلر گوش می دهد و با اسبش قدم قدم و بی اعتنا به اوگبار باز می گردد.]

  • Osfur

سلامش میدم، با لبخند و بلند جوابمو میده و میگه «صبح بارونیتون بخیر!»

همینطور که کفشمو از جاکفشی در میارم با همون صدای گرفته‌ی اول صبح میگم: «فقط بارون میتونه صبح شنبه رو قابل تحمل کنه.»

با همون لبخندش بهم نگاه میکنه و همدردانه میگه: «صبح شنبه بین کارگرا هم منفوره، فقط همین بارون میتونه بشوره ببره.»

_چه بوی نم خاکی میاد!

از پله ها پایین میام، هنوز داره بارون میاد.


[از خدمه‌ی بلوک بود، میانسال با قد کوتاه و لباس آبی و سبز بچه‌های تاسیسات]

  • Osfur

نه چندان بزرگم

که کوچک بیابم خودم را

نه آنقدر کوچک

که خود را بزرگ 

گریز از میانمایگی 

آرزویی بزرگ است؟


[قیصر]

  • Osfur

سلام، دلهره‌ی پا به ماه من؛ پاییز.

  • Osfur
هفتاد روز از وقتی آخرین برگه امتحان ترمم را روی میز مراقب گذاشتم می گذرد، خسته بودم. برگشتم و وسایل اتاق را تنها به دوش کشیدم، اتاق را تمیز کردم و تحویل دادم. خسته بودم، حسابی. بیش از هروقت دیگری احساس غربت می کردم. یک موجود تنهای کوچک، گوشه یک کلونی بزرگ و درهم. کم حرف، پرفکر، سخت گیر. همیشه اینطور وقت ها خودم را یک موجود کندذهن تصور می کنم که اگر صداش کنی چندبار دور خودش می چرخد تا پیدات کند. خسته بودم و کسی صدام نمی کرد، کسی نبود که صدام کند؛ برای همین هم تکان نمی خوردم. لبه ی تختم نشسته بودم و به جز جز اتاق تمیز و منظم نگاه می کردم، گاهی از روی رسید تحویل وسایل به انبار، اسمم را زیر لب زمزمه می کردم و منتظر می ماندم کسی جواب دهد.
هفتاد روز گوشه ی این شهر بودم، بی آنکه لحظه ای حس قرابتی به آن داشته باشم. شب هاش دلم را فشرد و روزهاش بهترم کرد. هفتاد روز که انگار دور تند این دوسال گذشته بود با نمای بسته. خسته بودم راستش و فکر می کردم خسته ترین من زندگیم را تجریه می کنم. انتظار انگار به خستگی ضریب می دهد. دلخوشی به دلتنگی، دلتنگی هم باز به خستگی. خسته بودم واقعا.
هفتاد روز گذشت و فردا آخرین روز است.
حس شیرین و دردناک تغییر را در استخوانهام احساس می کنم و هر لحظه میترسم این حس لحظه ای بعد نباشد، یا وقتی گاهی می رود دیگر برنگردد.
امشب شب آخرین تابستان است برای من، پس از هفتاد روز عجیب. اشتباهات بزرگ و کوچک، تجربه های غریب. از خودم می پرسم این من خسته تر است یا آن من هفتاد روز پیش؟ قطعا حالا هم خسته ام. چیزهای زیادی هم به آن ضریب می دهند. کسی هم نیست تا صدام کند. ولی دلم خوش است، لااقل اینطور فکر می کنم. چیزی واضح نیست، تنها ستاره ای دور است، هوا هم اغلب ابری، ولی ستاره ای هست. خسته ام، ولی ستاره هست، پس...
حسرت این هفتاد روز را هم میگذارم سر این بیست سال و خورده ای، باقیش؟! دلم خوش است.

[تیتر، مطلع یک غزل است از محمدحسین نعمتی]
  • Osfur

روزی که همه عضوهاش را حذف کردم (remove) و اسمش را گذاشتم فصل غربال می‌دانستم نباید حذفش کنم، یعنی قادر به حذف کردنش نبودم. راستش انگار به اینطور چیزهای کوچک وابسته شده ام. چیزهای کوچک و زیبا. این خوب نیست البته. ولی به هزار دلیل (به تعداد کلماتی که درونش نوشته ام) دوست نداشتم حذفش کنم. گذاشتم بماند و چیزی که بماند آدم یک روزی دوباره سراغش می رود.

پس خواستید بیایید به https://t.me/OSFURBLOG.

حیاط خلوت فیلتر شده و ساکت من.

  • Osfur

درخت‌های پیر و بلند را قطع می‌کنند، جایشان نهال‌های لاغرمردنی بی‌جان می‌کارند و فکر می‌کنند به هیچ جا هم بر نخورده است. اصلاً انگار به ذهنشان هم خطور نمی‌کند که ممکن است زیر آن آفتاب بی حجاب که خودش را ولو کرده توی پیاده روی بی‌دفاع کسی خون دماغ شود و  همراهش دست پاچــه.

_پارسال حول و حوش همین ایام بود گمانم. از مترو سعدی تا کافه نادری راه درازی است، یک پیاده روی تازه سنگ فرش شده که طرف راستش دیوار بلند سفارت فخیمه‌ی بریتانیاست و طرف چپش نهال‌های باریکی که تازه کاشته‌اند و روی خودشان هم سایه نمی‌اندازند چه برسد به ما که غریبیم در این بلاد کبیره._

بی آنکه چیزی بگویم،نشستم کنار دیوار و سرم را کمی بالا گرفتم، چیزی بود که شره می‌کرد و از روی لبهام می‌ریخت روی پیراهن چهارخانه آبیم، راستش خون دماغ شدن نه درد دارد نه چیز دیگری که آدم را اذیت کند. همه‌اش همین درد حاصل از چکیدن خون است روی پیراهن چارخانه و لخته شدنش به بین سبیل و ریش پرپشت جوان عاشق.

-چت شد یهو؟

-هیچی، گمونم آفتاب گذاشته به کلم.

-ببینمت. وایسا. من دستمال دارم تو کیفم.

و همینطور که کیفش را می‌گشت نگرانی روی پیشانیش غلت می‌زد و انعکاسش زیر نور آفتاب چشم من که بماند، چشم ملکه الیزابت را هم اذیت می‌کرد. عملاً دستپاچه شده بود. نمی‌دانستم به این فکر کنم که چطور نگرانیش را کم کنم یا از آن حالش لذت ببرم.

مطمئنم آن‌ها که آن درختهای پرپشت و پیر را قطع کردند هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردند که مسبب چنین صحنه‌ای شوند، انگلیس جنایت کار هم گمان نکنم هیچ وقت به ذهنش برسد که دیوار سفارتش توی این مملکت محروسه یک روز بانی چنین چیزی شده باشد. ولی خب چه می‌شود کرد باید یک مقصر برای این اوضاع اسفناک پیدا شود دیگر!

لبخند زدم و همانطور که سرم بالا بود و راه بینیم بسته با صدای خفه گفتم: «کار کار انگلیسی‌هاست.» و دلم برای انگلیس و ملکه بیچاره سوخت. او هم همانطور که دستمال را به طرفم دراز می‌کرد، آن قطره نگرانی از کنار چانه‌اش چکید روی پیاده رو و با لبخند گفت: «فدای انگلیس بشوم که اگر همه جا را ویران می‌کند، قلب تو یکی را آباد کرده».

 

 

[کافه نادری هم فقط اسم در کرده، وگرنه همان کافه آلمای خودمان توی انقلاب صندلی‌های چوبیش شرف دارد به همه در و دیوار سرامیکی و با سابقه‌ی نادری و آن موسیقی مزخرفش:/]

[وقتی به دیوار تکیه زده بودم به این فکر می کردم این همان است که همین چند وقت پیش رفقایمان از آن اسپایدرمن‌وار بالا می رفتند، حالا ببین ما چطور زیر آن گرفتار شدیم!]

[هیچ چیز واقعی نیست راستش(:]

  • Osfur

ازم پرسید تو توی اکثر موارد به جای عقل، با احساساتت تصمیم می‌گیری؟

تو اکثر اوقاتت رو تو خیالاتت می‌گذرونی؟
از خودآزاری خوشت میاد؟
تو حاضری درد بکشی چون فکر می‌کنی درد کشیدن خوبه؟
تو اکثر وقتت رو به غم و دلتنگی سر می‌کنی؟
ازم پرسید تو برای انجام خیلی از کارها جسور و جنگ‌طلب نیستی و روحیه‌ت شکننده است مگه نه؟
از زندگیت ناراضی‌ای چون واقعیت با اون چیزی که تو همه‌ش بهش فکر می‌کنی خیلی فرق داره مگه نه؟
نمی‌دونی از کاری که داری می‌کنی میخوای به چی برسی، درسته؟
و...
همین طور پرسید و پرسید تا جایی که یهو به خودم اومدم و دیدم که فقط ازم پرسیده:
"تو شاعری؟"


[دوست شاعری دارم با چشم‌های کشیده‌ی خراسانی، موی لخت و لبخندی خوش؛ اهل مشهد. او می‌گفت. و گفتم شاعر بودن همین حماقت است، نه شاعر بودن و چیزی در خور شعر نوشتن، که هیچ وقت نبوده‌ام شاید.]

[حقوقدان، یا حقوقدان شاعر یا شاعر بی‌حق و حقوق؟ انسان بودن را انتخاب می‌کنم، گوربابای شعر و حقوق:)]

[شعر از همیشه مهربان تر است

هیچ کس به شعر، شک نمی کند

با امید شعر زندگی نکن

شعر می کُشد، کمک نمی کند

حامد ابراهیم‌پور]



  • Osfur

«عمل مثل میوه درخت نیست. مثل شاخ و برگ است که وقتی نور و آب گرفت، رشد می‌کند. ما به یک ذره ایمان، یک ذره آگاهی نیاز داریم ولی اندازه یک دریا عمل می‌خواهیم.»

«علم‌‌زدگی سه معنا دارد:

یک: آگاهی دادن زیادتر از حدی که از آن کار بر می‌آید. اینکه فکر کنیم با آگاهی دادن، مشکلات حل می‌شود.

دو: فکر کنیم علم بیش از عمل اثر دارد!

سه: فکر کنیم اول باید آگاهی داد!»

«چند برداشت اشتباه:

اشتباه اول: منتظر می‌مانیم ایمان‌مان و عشق‌مان زیاد شود تا بعدش برویم سراغ عمل. باید با همان یک ذره عشق و ایمان، برویم سراغ عمل. عمل را گذاشته‌ایم برای بعد. فکر می‌کنیم اول باید علم‌مان و ایمان‌مان را کامل کنیم و بعد بریم سراغ عمل.

اشتباه دوم: برای افزایش ایمان و عشق، آگاهی و علم را زیاد می‌کنیم! ولی علم تلنبار شده فساد می‌آورد.

اشتباه سوم: قبل از ایجاد ظرفیت لازم روحی، احکام و معارف را یاد می‌دهیم.»

«اول، باید با عمل، سختی زندگی را درک کرد و بعد فهمید، دین، برنامه عبور از این سختی‌هاست.»

«رفتار خوب، انسان را آماده می‌کند حقیقت را بپذیرد.»


[موضوع بسیار ظریف و لطیفی است که فهمش می‌تواند از ما انسان دیگری بسازد.]

[ماجرای من و این بحث چندسالی هست که مستمر ادامه داشته و گمانم تکرارش جز یک لطف بزرگ برای من شکاک نیست.]

[بریده‌های بالا گزیده‌هایی از جلسات این شب‌های شیخ علیرضا پناهیان در هیأت میثاق با شهداست. اگر خواستید بیشتر و کامل‌تر بفهمید، پیگیر شب‌های بعد باشید و احیانا نویسنده این سطور را هم ملاقات کنید،  ابن شب‌ها بیایید اتوبان چمران، پل مدیریت، دانشگاه امام صادق یا اگر از دیدن نگارنده بیزارید بروید سایت خود شیخ؛ اینجا:)]

  • Osfur


راست می گویی کشیش، ولی دلم خوش نیست و آنکه دلش خوش نیست فهمش کند می شود، دنبال بهانه می رود صرفا، فهم را ابزار بهانه می کند. دنبال بهانه بودم که حرف نزنم، ولی اگر هم می گفتم فایده داشت؟ کشیش جان فایده ای ندارد، اعتراف و از غم و رنج ها گفتن سخت شده، تلخ شده. شاید از سر بی طبیبی است، شاید از چیز دیگری، اما همه جا آتش نصیبم شد چرا؟ کشیش اگر حیا کنم حرمان نصیبم است؟ باور کن باحیا نیستم، نبوده ام، ولی باز حرمان نصیبم شده! کجاست طبیبی که گفتن به او زجر ذلت و حفارت به بار نیاورد؟ کجاست طبیبی که جای سوزاندن درمان کند؟ کشیش خسته ام. کمی به تمرکز نیاز دارم. مطمئنم تاییدش می کنی، با لبخند پدرانه ات می گویی به آنچه خودت می دانی عمل کن، دوائک فیک و لاتشعر، می گویی، پسرم احساس کن!

راست می گویی باید به آنچه می فهمم عمل کنم، ولی کشیش، کاش واقعا به آنچه می فهمم عمل کنم، می دانی چقدر سخت است؟ کاش احساس می کردم، می دانی چقدر سخت است؟

کشیش راستش...


[از دوستانی که قرار بود کاری کنیم و بنویسیم و من با این آشفتگی واقعا توانش را فعلا ندارم عذرخواهم، امیدوارم بتوانم کمی بعد، بهتر و آرام تر برگردم. هر چه زودتر.]

[از دوستانی که جوابشان را شاید ندهم، هم عذر خواهم، می دانم که درک می کنید، کمی به استراحت نیاز دارم شاید. شاید خیلی کوتاه، شاید کمی طولانی. من از گفتگو ملول شده ام راستش.]

[حرفش این است، هرکس رنج و سختیش را بیان کند به ذلالت خود راضی شده، می گفت، خویشتن دار باش، حرفش این بود، حزنه فی قلبه، بشره فی وجهه، می گفت نفاق همیشه بد نیست، لبخند بزن برادر اینها همه مضحک است:)]

  • Osfur

 

 

بی‌بصر از سر دلسوزی:

«سعدی! چو جورش می‌بری، نزدیک او دیگر مرو.»

سعدی مستأصل و عصبانی:

«ای بی‌بصر! من می‌روم؟! او می‌کشد قلاب را.»

 

 

[من شیفته‌ی تشنگی ابتدای تصنیفم، لب آدمو خشک و ترک‌ترک می کنه]

[ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را 

اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را

من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این

روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را

هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد

چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را

من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن

گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را

مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس

ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم

اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را

امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم

آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را

گر بی‌وفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی

کان کافر اعدا می‌کشد وین سنگدل احباب را

فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او

آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را

«سعدی! چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو»

ای بی‌بصر! من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را]

  • Osfur

داستان کوتاهی است، بعد از مدت ها وقتی بین کارهام داشتم یک خورده استراحت می کردم و شربتم را سر می‌کشیدم به ذهنم رسید. ویرایش چندانی نشده ولی به نظرم حرفم را می رساند. بعد از مدت ها واقعا امیدوار کننده است:)


-آقا، آقا! ساعت چنده؟

-یه ربع به پنج.

-می دونی آقا؟ من ساعتمو گم کردم، از ظهر که موقع غذاخوردن دستم بود دیگه ندیدمش.

-امیدوارم پیداش کنی.

-منم امیدوارم.

این شاید دهمین نفر باشد، شاید هم یکی دوتا کمتر یا بیشتر، در چهار ساعت گذشته از هر که دستش ساعت مچی دیده همین سؤال را پرسیده است. اگر کسی حوصله‌اش را داشته برایش توضیح داده که ساعتش یک ساعت چرمی خوشگل است که همین چند روز پیش به مناسبت تولدش هدیه گرفته و اگر هم مانند این پیرمرد آخری یک آدم عنق و بی‌حوصله به تورش خورده، سریع حرفش را تمام کرده تا مگر از بعدی بپرسد و شاید بتواند توضیح بدهد که چه مصیبتی را دارد تحمل می‌کند.

  • Osfur
از نوشتن بازمانده ام، فرض کن نوشتن یک سنگ سرخ میان سینه ام که حالا نیست. نه اینکه خوب می نوشتم و حالا فکر می کنم خوب نمی نویسم، نه. فکر می کنم قبلا دوست داشتم بنویسم و حالا دیگر نه. کارهایی که پیش از این با نوشتن انجام می دادم، حالا به نظرم ادامه دادنشان وحشتناک است، مخصوصا آن ها که ایده می خواهند. نشریه، گروه تالیف داستان، نقدهای تلنبار شده، حتی همین وبلاگ.
یک جورهایی هم شاید اعتماد به نفسم را از دست داده ام. ترسناک است. ولی خب خوبی این روزها اقلا این است، غیر از نوشتن کارهای زیاد دیگری دارم، پس بیکار نمی مانم. ولی نوشتن... برای دوست داشتنش دلم لک زده. برای نوشتن یک متن بلند، یک داستان، یک نقد از سر شوق، با شوق حرف زدن.
آرام گرفتن دل.
آرام بودن...
کاش می توانستم اقلا بدوم، یک مسافت طولانی و خلوت، بدون آن که به چیزی فکر کنم.


[امام صادق می گوید: قلب به نوشتن آرام می گیرد، القلب یتکل بالکتابة.]
  • Osfur


کاش جانم موزهٔ ملّی برزیل بود.
کدام استاد ادبیات از من خرده خواهد گرفت اگر جانم را به موزهٔ ملّی برزیل تشبیه کنم؟ چه کسی می‌گوید موزهٔ ملّی برزیل نمی‌تواند مشبّهٌ‌به باشد؟
۲۰ ساعت قبل موزهٔ ملّی برزیل سوخت در آتش. می‌گویند یکی از بزرگ‌ترین موزه‌های تاریخ طبیعی آمریکای لاتین بود. بیش از ۲۰ میلیون شیء در خود داشت که گمان می‌رود بخش عظیمی از آن از بین رفته باشد.
کاش بخش عظیمی از مرا نیز حریقی می‌کَند از من و بعد، بادهایی سرکش خاکسترش را برمی‌داشتند می‌بردند به قارّه‌های عَدَم، به اقیانوس‌های کبیرِ فراموشی. یاد تو را مثلاً. یاد او را. یاد آن یکی دیگر. یاد دیگری…
می‌سوخت بخش عظیمی از جان من نیز کاش، و آتش‌نشانان به خبرگزاری‌ها می‌گفتند کاری از دستشان برنمی‌آمد.
چیزهایی هست که نمی‌خواهم به یادشان بیاورم. چیزهایی که مثل روغنِ شب‌مانده ماسیده تهِ تابهٔ ایّامم. جا به جا خاطراتی چرب. قیرآبه. غلیظ از بوی تیزِ آدم‌هایی که جانم را گداختم تا پخته شوند و مطبوع شوند. بعد، من ماندم و جانم که داغِ داغِ داغ بود. بعد، سرد شدم. سرد شدن بسیار کند اتّفاق افتاد. آسان نیست. طول می‌کشد تا تب بنشیند. و تازه، تا سرد شدم، دیگری گداخت مرا و دوباره داغم کرد. داغ‌تر از بار اوّل حتّا…
حالا، منم و کلّی «شیء» در موزهٔ جانم که جعبه‌آینه‌ها را آکنده است تالار به تالار. تالارهایی دراز و پر دالان. اینها یادگار نیستند؛ آزگارند. آوارند.


[ایده متن و بخشیش از یاسین حجازی است.]
[عکس، موزه ملی برزیل است.]

  • Osfur

در آستانه پیری، گلایه از شبِ دنیا

بد است مردِ حسابی!

به احترام دیازپام

بدون غصه و بوسه

تلاش کن که بخوابی!

تو مثل پرده ی خانه وبال گردن روزی.


[هیچ دو شبی مثل هم نیست، امشب با دیشب فرق ندارد؟]

  • Osfur
گردوهای گرد و درشت و سبک؛ گردوهای گرد و درشت و سبک و تو خالی، پوک، پوست کاغذی، پوست نازک، نازک‌نارنجی.
[با نان و پنیر و گردوت چای می خوری؟] چه صبح دل انگیزی!
1.فیش ها را باید بخوانم؛ تفکیک قاضی را، تطبیقی را، نسبت سنجی با آرا اندیشمندان را هم. فیش ها؛ ماهی ها را، ماهی ها را را باید بخوانم. می گویی فیش خودش جمع است، جمعش همان مفرد است؛ یعنی یکجورهایی یک ماهی و صد ماهی ندارد، یک فیش و صد فیش ندارد. همه شان می شوند فیش، چه یک فیش چه صد فیش. چه یک ماهی چه هزار ماهی. همه شان جمع اند. فیش باید بخوانم.
2.کتاب ها را هم باید بخوانم، یادداشت هاشان را هم بنویسم. اسم نویسنده هاشان را توی اینستاگرام سرچ کنم و ببینم از روی کتاب چقدر درست تصورشان کرده ام. گاهی حتی با خودم شرط می بندم، می بازم اغلب، می برم گاهی. باختن چیز عجیبی است.
2.کتاب ها را باید بخوانم، این کتاب ها یادداشت نمی خواهند. نویسنده هاشان هم اینستاگرام ندارند. خیلی هاشان حتی اسم اینستاگرام به گوششان نخورده. شاید حالا هم دیگر فرصتی برای رساندن این اسم به گوششان نباشد. این ها را نمی شود شرط بست. نمی برم، نمی بازم، سر زنده بودنشان هم نمی شود قمار کرد، آدم روی زندگی کسی نباید قمار کند ولی باید بخوانمشان، ته همین ماه یک نفر می آید به اسم امتحان، با من قمار می کند سر همین کتاب ها، سر آدم ها.
2.کتاب ها را باید بخوانم.
3.جلسه ها را باید شرکت کنم.
2.یادداشت ها را بنویسم.
2.در نظام گهواره ای آمد و شد یادداشت ها، گهواره را محکم تر فشار بدهم.
(؟)چه صبح دل انگیزی!
شب می خوابم، صبح بیدار می شوم. صبح بیدار شده ام، شب می خوابم. شب می خوابم، صبح بیدار می شوم...
راه همین است، نه؟
دایره وار، سیکل معیوب، نظام سست، سیستم فاسد، فساد سیستمی!
با آرامش و جویده جویده حرف بزن، با آرامش صبحانه ات را بخور.
گردوهای گرد و درشت و سبک و پوک را با نان و پنیر. نان بیات، پنیر پیتزا. با نان و پنیر و گردوت، چای می خوری؟ چای کله مورچه!
چه صبح دل انگیزی!
بعد صبحانه می توانم بنویسم آقا؟
  • Osfur
جمعی دوستانه بود. یکی از بچه‌ها گفت، دوست دارد که کاش می‌شده افغانستان به دنیا بیاید. خب واقعا مسخره به نظر می‌رسید ولی به نظر من جذاب آمد.
خب راستش ما در بعضی چیزها یا خیلی چیزها، هیچ حق انتخابی نداریم، یکیش همین که کجا به دنیا بیاییم، ولی خب می‌شود خیال کرد و دوست داشت.
از خودم پرسیدم تو دوست داری کجا به دنیا می‌آمدی؟ 
بعد هم از بچه ها. پرسیدم شما چطور؟ دوست داشتید کجا به دنیا می‌آمدید؟
یکی گفت؛ آلمان، یکی کویت، یکی عراق، یکی هم ایران را دوست داشت واقعا.
دلایل جذابی هم داشتند.
آخرش هم همان که دوست داشت افغانستانی باشد از من پرسید، تو چطور؟ دوست داشتی کجا به دنیا می‌آمدی؟
لبخند زدم، پاسخم اگرچه کلی دلیل داشت ولی بداهه بود.
مصر!
راستی چرا اینطور نگاه می‌کنید؟:)

[شما چطور؟ دوست داشتید کجا به دنیا می‌آمدید؟]
[بهتر است دیگر از بیخوابی حرف نزنم، کلافه کننده است نه؟]
  • Osfur

میل شدید به نوشتن و گفتن در کنار تمایل شدیدتر به سکوت و حرف نزدن!

به عبارت دیگر میل طبیعی به تغییر و حرکت در کنار میل شدیدتر و طبیعی‌تر به سکون و اینرسی غالب.


[گفته بودم کسی که با پارادوکساش کنار بیاد چقدر خطرناک میشه؟]

  • Osfur
ما چیزی رو به اونا می‌دیم که بهش نیاز ندارن.
ما، چیزی رو به اونا می‌دیم که نمیدونن چیه!
ولی مهمه.
برای همین به ما پول می‌دن، غذا می‌دن و جایی برای خواب.
اما هر لحظه هم ما رو تحقیر می‌کنن.
چون ما چیزی رو به اونا می‌دیم که بهش نیاز ندارن، نمی‌دونن چیه، «ولی مهمه».

[اینو پشت یه تیکه کاغذ روغنی به اندازه کف دست نوشته بودم. یهو به ذهنم رسیده بود. دوست نداشتم یادم بره و حالا دوست ندارم گم بشه.]
[خب راستش، آدمی که با پارادوکساش کنار بیاد به نظرم از هر چیزی خطرناک‌تره]

  • Osfur

.

این که ما سرِ کار گاهی چرت می‌زنیم، در کار به این فرسایندگی طبیعی است. این هم که سرکارگر داشته باشیم که بیاید چک کند که خوابیم یا بیدار هم طبیعی است، اما اینکه بیایند و از خواب بیدارت کنند چندان طبیعی به نظر نمی‌رسد.

راستش تا چند دقیقه خیره نگاهش می‌کردم و فکر می‌کردم دقیقا هدفش از این همه عجله و نگرانی چیست و بعد از آن هم تا چند ثانیه بعد از شنیدن حرف‌هاش فکر می‌کردم که الآن دقیقا بیدارم یا نه، حتی این را هم گفتم و با صدای مشوشش رو به رو شدم که تاکید می کرد که نه، بیدارم.

می‌گفت برای فردا بلیت می‌گیریم و مشخص نیست تا کی طول می کشد و من همزمان با گنگی و گیجی، ناخودآگاه به برنامه هام فکر می کردم؛ کلاسم، کتابهایی که باید تحویل بدهم، بی حوصلگی‌هایم (این هم جزو برنامه‌هاست دقیقا)، مرخصی، بستن قرارداد اجاره زمین کشاورزی، پس دادن پول رهن خانه، اسباب کشی، قول به مادر، این حجم از دوری از...، این دلتنگی...

-باید بیاییم حتما؟

-حتما.

شصت تومن بابت کلاس داده ام راستی! چه کسی اهمیت می دهد؟ جواب مادر را چه بدهم؟ باز هم چه کسی اهمیت می دهد؟ داری مرا کجا می‌بری راستی؟

-کارت ملی‌تو بده تا بلیطتو رزرو کنم؟

-بفرماید، من هنوز فکر می کنم نکنه دارم خواب می‌بینم!



[دوست نداشتم شخصی‌نویس شوم دوباره و این چیزها را بنویسم، ولی باور کنید نگارنده اگر اینها را اینجا هم ننویسد از دلتنگی یا نمی‌دانم هر چیز دیگری ممکن است عملا بترکد.]

  • Osfur
«اینرورها که می گذرد شادم»
قیصر می خوانم و قیصر می خوانم، گاهی چند آیه ای قرآن. اینها زندگی است باقی روزمرگی.
پیش از این تلاش می کردم روزمرگی را کمی رنگ زندگی بزنم، اما کدام گنجشک رنگ شده ای مانند قناری آواز می خواند؟
گیرم که آواز هم خواند، چگونه قفس را تحمل کند؟
راستی تو می دانی «چرا مردم قفس را آفریدند؟»
بیچاره قناری ها که از قفس، بیچاره زندگی که از قناری بودن و بیچاره روزمرگی که از تکرار، خسته، خسته‌ی خسته است.
و تو خسته روبرویم می نشینی؛
می پرسم: «فرصت برای حرف زیاد است»؟
راستی «خودمانیم، بگو، این همه...»
«اما اگر گریسته باشی...
آه»
«حال سؤال و حوصله‌ی قیل و قال کو؟»

[هرچند گفتنش احمقانه، تمام کلمات گیر کرده بین گیومه و تیتر از قیصر است.]

  • Osfur

تو این بازی هرکی بازنده‌تره، بیشتر برده.

  • Osfur
حالی که بعضی آهنگ ها در ما ایجاد کردند، هیچ وقت، هیچ چیز دیگری نمی‌تواند ایجاد کند. اینها موسیقی متن‌های زندگی بدون کات ما هستند و فیلمِ بدون موسیقی متن هرچقدر هم عالی، دیده‌اید که چقدر خالی است؟
همین‌قدر خالی می‌شویم بدون این ملودی‌ها، بدون زمزمه، بدون سوزشی که در سینه‌مان با اوج صدای خواننده حس می کنیم. خالی می‌شویم و خشک عین اخبار دو ظهر.
  
«دوست دارم تماشاگران در ابتدا یک فیلم را همراه با موسیقی ببینند. برای بار دوم آن را بدون حضور موسیقی تماشا کنند. پس از آن و در سومین بار دوباره آن فیلم را به همراه موسیقی نظاره کنند. در آن هنگام فکر می‌کنم آن‌ها به تصور واضحی دست خواهند یافت که موسیقی برای فیلم چه می‌کند».
— آرون کوپلند


[مین قلک از عزیز مرقة این روزها موسیقی متن زندگی روی دور تندم شده است؛


  • Osfur
دنبال درمان رفتن همیشه هم خوب نیست، اصلا این باور که هر چیزی را باید درمان کرد واقعا احمقانه است! هر چیزی که به نظر ما مشکل (problem) است قرار نیست حتما درمان پذیر هم باشد.
فکر کن! زردآلویی که از زردی اش افسردگی گرفته، کجا باید دنبال درمان بگردد؟
اصلا دنبال درمان رفتن گاهی خودش درد مضاعف است، رنج جستن و نیافتن، رنج تقلاهای بیهوده و از آن طرف حسرت غافل شدن از چیزهایی که شاید درمان پذیر بودند؛ و از همه بدتر، امیدهای بیهوده ای که می بندیم.
گمانم بهتر باشد قبل از جستجو برای درمان، درد را کمی بهتر بشناسیم، خودمان را کمی بیشتر.
از خودمان بپرسیم، آیا این تنهایی ها همان زردی زردآلو نیست؟ این دلتنگی ها چطور؟
اینطور شاید راحت تر بپذیریم که گاهی ناگزیر از سازشیم، در خلقت خدا تبدیلی نیست1 و اگر هم بنا به تبدیل است این ماییم که باید مبدل شویم.
و البته که باز هم، اینطور، چیزی حل نخواهد شد!


1.روم-30
  • Osfur

چقدر راحت می‌خوابید شما، قیافه‌تان وقتی خوابید نشان مید‌هد دارید رویاهای صاف و سبک می‌بینید، چقدر آرام می‌خوابید شما. لذت می‌برید لابد، نه؟ 

حتما سرتان به بالش نرسیده خوابتان می‌برد، یا تهش کمی خیال شیرین توی سرتان می‌آید و بعد چشمهاتان آرام سنگین می‌شود، بعد هم غوطه می‌خورید! آخ که چه لذیذ است!

موقع بیدار شدن چطور؟ حتما سرحالید! خوشحال و آماده برای کار! طلوع را هم می‌بینید حتما، یا اقلا صبح های با نشاط را تجربه می‌کنید. لذت بخش است، نه؟

اما خب میدانستید این چیزها که دارید را همه ندارند؟ می‌دانید بعضی هستند که ساعت ها تلاش می‌کنند بخوابند ولی باز عین کسی که جان می‌کند هی به خود می‌پیچند؟ می‌دانید رویاهاشان عین سرب سنگین است و قیافه شان موقع خواب مثل مرده ها سرد و عصبانی؟ 

خب طبیعی است، شرح صدر را آنکه سینه تنگ دارد می‌فهمد و غربت را دور افتاده از وطن. این حال را هم شما که اینقدر راحت می‌خوابید عجیب نیست که ندانید. عجیب این است که دلتنگیِ... راستی چقدر راحت می‌خوابید شما، می‌دانستید؟

  • Osfur

"کلید مسئله همین بود. وقتی از کسی انتظار داشته باشیم، سعی می کند برآورده اش کند."


[برشی از داستان «تکامل الیور» اثر جان آپدایک، از مجموعه داستان کوتاه خریدن لنین، ترجمه و انتخاب امیرمهدی حقیقت.]

  • Osfur
 

اسفند نود و پنج بود.

پرسید: تو کدومِشی؟
گفتم: همون که سرِکاره.
گفت: کوچه های شهر پره نامرده.
و من هنوز فکر می کنم، به این که از آن موقع تا حالا چقدر اهل کوچه های این شهر شده ام.
 
 
[هربار این حرفش به یادم آمد از خودم پرسیدم، واقعا اشتباه شنیده بود یا به عمد ولگرد را نامرد می گفت؟ و بعد فکر می کنم به اینکه...]
 
  • Osfur
اینکه چگونه یک هنرمند تبدیل به اسطوره می شود، واقعا فرآیند پیچیده ای است. ولی من گمان می کنم این فرآیند اگر چه ممکن است تا یک جایی منطقی و معقول باشد و بر اساس قوت آثار او ولی از یک جایی به بعد صرفا یک جو روانی غیر معقول است که عین یک ابر سربی روی سر هر کس که اسم آن هنرمند را می شنود می نشیند و مثلا وقتی شنیدی استنلی کوبریک توی سرت استنلی کوبریک ده دوازده بار با طمطراق تکرار می شود که استنلی کوبریک!!!
اما آیا این باعث می شود که به مرور سلیقه ی ما هم جهت پیدا کند؟ مثلا ممکن است برای کسی که اصلا شعر قدما را دوست نداشته باشد حافظ به خاطر اسمش تبدیل به شخصی دوست داشتنی بشود؟ البته درباره اینکه سلیقه چیست و از کجا ناشی میشود میتوان کلی حرف زد ولی علی الحساب به نظرم چنین نیست که این جو بتوان یک لذت واقعی برای ما ایجاد کند! من فکر می کنم برای ما خیلی راحت پیش می آید که از آثار افراد بزرگ لذت نبریم، مثلا جنگ و صلح بخوانیم و احساس انزجار کنیم یا بتهوون گوش کنیم و سردرد بگیریم و این خیلی هم طبیعی است. ولی به نظرم آن چیز غیرمعقول که از یک جایی به بعد مانع سقوط اینطور افراد می شود و اسطوره بودن یک سری هنرمند را تضمین می کند صرفا احترام مخلوط با ترس از تمسخر سایرین است که حالا با گسترش ارتباطات و فضاهای مجازی فشار بیشتری را بر مخاطب امروز، چه عام و چه خاص تحمیل می کند. وگرنه چطور می شود همه حافظ را دوست داشته باشند؟
به هر حال من فکر می کنم شاید بد نباشد گاهی به جای تمجید از سر ترس و هماهنگی با جماعت کمی تامل کنیم! آیا من از حافظ لذت می برم؟ آیا غلاف تمام فلزی کوبریک واقعا یک شاهکار است؟ و خیلی سوال های دیگر که میشود پرسید! اینطور شاید هم بتوانیم بیشتر لذت ببریم و هم فضایی ایجاد کنم تا مگر ما هم اسطوره های زمان خودمان را داشته باشیم.



[بعد از دیدن غلاف تمام فلری کوبریک طی همین چند روز پیش فکر کردم واقعا چرا باید خودم رو مجبور کنم که از کوبریک لذت ببرم؟]
  • Osfur

شعر

می‌تواند چیزی باشد

که هرگز وجود نداشته

مثل وقتی که می‌نویسیم "..."


[اون سه نقطه میتونه برای هرکسی چیزی باشه، چیزی که شاید هرگز وجود نداشته، ولی چیزیه که میتونه به جرات یه شعر باشه. اون برای شما چی میتونه باشه؟]

  • Osfur
«اگر بعد از ضمان، مضمون له به مضمون عنه مدیون شود موجب فراغ ذمه نخواهد شد.»
بنابراین ماده، اگر مضمون له بعد از ضمان قانون مدنی که موجب انتقال دین به ضامن است به مضمون عنه بدهکار شود با دین ضامن تهاتر حاصل نخواهد شد؛ زیرا بعد از ضمان، مضمون عنه دینی به مضمون له ندارد و دین ضامن هم نمی تواند با دین مضمون له به مضمون عنه قابل تهاتر باشد.

+و خب مشهوره که یکی از اصول نگارش قانون و شاید از اساسی تریناش اینه که همه بفهمنش:/
++الآن ماده رو متوجه شدید یا بازم توضیح بدم؟
+++از قواعد عمومی قراردادهای دکتر صفایی
  • Osfur
از همین هفته‌ی پیش که تصمیم گرفتم دیگر یک وبلاگ نویس واقعی بشوم، تمام تلاشم را کرده‌ام تا ضوابطی را که هر وبلاگ نویس حرفه‌ای رعایت می‌کند، رعایت کنم.
همان اول پست های شخصی را که فقط به درد خودم می‌خورد پیش نویس کردم، دستی به این گوشه، آن گوشه‌ی صفحه کشیدم، یک «درباره‌ من» نوشتم و چسباندم سر در وبلاگ و کنارش اینکه «دنبال کردن». بعد هم تصمیم گرفتم پست هام را با دقت و وسواس بفرستم، اقلا یکی دوبار قبل ارسال بخوانمشان و ویرایششان کنم. پست ها را با فاصله بفرستم و بگذارم حرفهام خوانده شوند.
من تقریبا تمام تلاشم را کردم، هرچند کلی کار دیگر هم بود که میشد کرد، مثل اضافه کردن دسته بندی موضوعی، هشتگ گذاری، جای آرشیوبندی مثل بچه‌ی آدم گزینه صفحه بعد اضافه کردن و... ولی خب بعضی ضوابط شخصی اند و باید پیرو این قانون که «وبلاگ باید منحصر به فرد باشد» از خیلی هاشان چشم پوشید و از آنطرف حتی چیزهای نامتعارف تازه ای هم اضافه کرد.
البته با اینهمه هر چقدر هم خودم را گول بزنم باید نهایتا بپذیرم که من مرد اجرای تمام چیزهایی که مرا میتواند وبلاگ نویس کند نبودم و نیستم. بعضی‌هاشان را از ابتدا نمیتوانم انجام بدهم و اصلا نمیتوانم برایشان تصمیم هم بگیرم و خیلی هاشان را هم از وسط راه نقض میکنم، مثل همین پست که سومین پست امروز است.

[پایان مقدمه(:]

اما؛
بعد از این همه اطناب میخواهم درباره مورد اول چیزی بگویم، تصمیماتی که نیازند ولی اصلا نمیتوانم درباره شان فکر هم بکنم و به نظرم همین هاست که نمی‌گذارند هیچ وقت یک وبلاگ نویس بشوم.
یکیش همین که نظرات را همه بسته‌ام، البته پیام‌های خصوصی کم نیست ولی نمیتوانم به باز کردن نظرات فکر کنم، و گمانم آن هم برای این است که از دیدن «نظرات0» واقعا ناراحت می‌شوم. آخر چرا باید به مطلبی به این نازنینی کسی نظر ندهد؟:) البته شاید بشود درباره این مورد روزی تجدید نظر کرد اما درباره اینکه وبلاگ کسی را جز تو نمی‌توانم دنبال کنم گمان نکنم بشود هیچ وقت تجدید نظر کرد.
وبلاگ نویسی در بیان گمانم یکی از لوازم اساسی اش همین باشد ولی خب برای من غیر ممکن است، حتی تصور کردنش هم ترسناک است!
راستش من همیشه از شادی اشتباهی ترسیده‌ام، آنقدر که در زمان شادی با شک زیرچشمی به اطراف نگاه کرده‌ام که نکند اشتباهی رخ داده! مثلا همین دیشب بعد از لایی عزت اللهی به دخیا و چسبیدن توپ به تور دروازه تا چند ثانیه داشتم فکر می‌کردم حتما اشتباهی شده، ولی خب نامردها داشتند خوشحالی می‌کردند، حتی پیکه هم ناراحت سر تکان می‌داد. خب اینطور دیگر شک کردن خیلی سخت میشود!
میدانی، واقعا دردناک است، وحشتناک است بعد از دویدن و خوشحال شدن یکهو بفهمی اشتباه شده. ویدیو چک احمق بیاید بگوید، برگردید! کجا؟ خیال کردید! حالا حالاها باید بنشینید و حرص بخورید. این خیلی وحشتناک است و من همیشه پیش پیش از افتادن اینطور اتفاقها ترسیده‌ام و تمام تلاشم را کرده‌ام تا اشتباهی رخ ندهد.
پس واقعا فکر اینکه وبلاگی غیر از وبلاگ تو را دنبال کنم واقعا ترسناک است. فرض کن یکروز آن ستاره زرد روشن شود، ولی ستاره وبلاگ تو نباشد! چطور می‌توانم تحمل کنم آن حس را وقتی من هنوز از آن شادی اشتباهی دیشب تمام ماهیچه‌هام منقبض است؟ پس معقول است که کسی را دنبال نکنم، این هم که من هیچ وقت وبلاگ نویس نمی‌شوم هم به نظر معقول است. و وقتی با خودم درباره‌اش فکر میکنم می‌بینم واقعا وبلاگ نویسی کار وحشتناکی است!


[همین ایجاز در متن هم از ضوابطی است که معمولا رعایت نمی‌کنم]
[راستی فدای چشمهایت که این همه متن را میخوانی(:]

  • Osfur

نزدیک ترین افراد به ما آنهایند که می‌شود بی ترس از ترسیدنشان، از مرگ برایشان گفت، از هراس کشنده‌ی مرگ، از آرزو کردن گاه گاهش و از بی اعتنایی نهادینه شد پشت کله مان. آنها به ما اعتماد دارند، نمی‌ترسند.

از حاجی بابا میگفتم؛ حاجی بابا هر وقت از مرگ می‌گوید مامان جون حسابی می‌ترسد. هر وقت شب یلدا به قرار همیشه وصیت نامه می‌نویسد، مامان جون می‌ترسد. هر وقت می گوید این عکس ها را بردارید، بعد از من با ارزش می‌شوند، مامان جون می‌ترسد، نق می‌زند، درونش چیزی می‌شکند، خورد می‌شود. با خودم می‌گویم: «مامان جون از حاجی بابا دور است.»

نزدیک ترینها به ما، آنهایند که از مرگمان نمی‌ترسند. وقتی می‌گوییم مرگ! مرگ! آه چه سعادتی! می‌زنند زیر خنده و می‌گویند می‌تواند هیجان انگیز باشد! بعد پا به پایت تصور می‌کنند. می‌کشندت، توی قبر می‌گذارندت، تلقینت را می‌گویند و قاه قاه می‌خندند؛ «چه حلوایی بپزد مادرت!»

راستی من به خودم چقدر نزدیکم؟ من به تو چقدر؟ مرگ به ما چقدر؟ راستی باید چقدر این دوری را تحمل کنم؟

بیچاره حاجی بابا، «چقدر از مامان جون دور است.»


[تو خیلی دوری، خیلی دوری، تو خیلی دوری، خیلی دور...]

  • Osfur

زندگی همین است.

دیگر وقتش شده بپذیریم که زندگی بیشتر از آن که یک قطعه امبینت از نیلز فرام باشد یک تراک هوی متال تند است که آدم را می‌ترساند.

زندگی، همین زندگی، اگر خوب نگاه کنی بیشتر یکی از آن سکانس های پرخون تارانتیو است تا درام های هپی اندینگ که توی رخت خواب تمام می‌شوند.

زندگی همین تلخی احمقانه بعد باخت است، بالا و پایین پریدن های عصبی و لذت نبردن از هیچ چیز.

«_میلاد چرا خوابمون نمیبره؟

_زندگی همین بی خوابیای ماست.»

زندگی همین است، و یکی نیست بگوید تا کی از زندگی حرف می‌زنید؟! کمی هم از مرگ بگویید!


[تیتر, نام تراک مشهور گروه متال slipknot است، The divel in I]

[همیشه از اینطور زندگی ترسیده ام، بیا از مرگ بگوییم.]


  • Osfur
از آن روز که روی صندلی کمی جابجا شدم تا حرف مشاور را هضم کنم گمانم چند ماهی می گذرد. البته شاید هم کمتر. ولی مطمئنم هرچقدر هم باشد برای من بیشتر و طولانی تر گذشته است.

«این حرف رو ما سعی می کنیم به مراجعین نزنیم، ولی با توجه به شناختی که از شما دارم، اینها علائم افسردگیه و شاید نیاز باشه به یه روانپزشک مراجعه کنید.»

«راستش به نظرم اینها تا حدودی اقتضای زندگی دانشجویی است، غذای سلف واقعا دوست داشتنی نیست که بخواهم از آن لذت ببرم یا وقتی اینهمه کار دارم نمی توانم به جای احساس عذاب وجدان از گذراندن وقت با رمان و شعر، لذت ببرم. پس اینکه از لذت های گذشته ام لذت نمی برم توجیه پذیر است. اینکه خوابم هم مقطع و خوب نیست هم ناشی از دغدغه ها و اضطراب های پیاپی است، و البته چندان هم بد نمی خوابم.»
اینها را بعد از شنید آن حرف ها با خودم تکرار می کردم، من باور نمی کنم که آدم افسرده ای باشم، می پذیرم درون گرائم، دوستان زیادی ندارم، چندان راحت نمی توانم اوضاع را تغییر بدهم ولی افسردگی نه! واژه خوبی نیست، فکر می کنم خودش اصلا آدم را افسرده می کند.

_راستی شده وسط یک متن یکهو از خودتان بپرسید که اصلا چرا اینها را می نویسم؟ خب من حالا همین سوال را از خودم می پرسم. و لبخند می زنم(: به نظرم قسمت عمده ایش به خاطر ضعف در منسجم کردن متن است و البته وجوه دیگری هم حتما دارد_

از تحقیق های کپی-پیستی متنفرم و هیچ وقت هم فکر نمی کردم بعد از دبیرستان، در دانشگاه، آن هم برای درسی مثل تربیت بدنی مجبور باشم چنین کاری را انجام بدهم.
البته با تمام نفرت هم می توان همین کپی پیست کردن را تبدیل به فرصت کرد. مثل همین امروز که مقاله جالبی پیدا کردم با این موضوع؛ «درمان قطعی افسردگی با دویدن روزانه»، و مطالعه اش ناخودآگاه مرا یاد حرف آن روز آن مشاور انداخت و این مدت زمانی که از آن روز گذشته.
و خب حالا بعد از اینهمه مدت با خودم فکر می کنم شاید لازم باشد جدی تر به دویدن فکر کنم. و شاید هم نیاز باشد...
راستش هنوز همان حرف ها با خودم تکرار می کنم و اوضاع بهتر است ولی با خودم هم فکر می کنم باید دویدن را جدا امتحان کنم.

  • Osfur
کره شمالی سال 2010 برای من یک تیم فوق العاده بود، از همان ها که همیشه دوست داشتم. تیم هایی ضعیف که تلاش می کنند کارهای بزرگ کنند، کمی هم موفق می شوند حتی، مثل ایران 2014 خودمان. یادم هست بعد از بازی اول، قبل از خواب خیال می کردم کره شمالی را که می رود و پرتغال را مساوی می کند، ساحل عاج را هم که میزند، بعد خدا را چه دیدی یکهو دیدید صعود هم کرد! فکر می کردم و لبخند می زدم. تیمی که برزیل به سختی دو بر یک برده بودش، می توانست این کار را انجام دهد.
البته اگر یادتان باشد، یا اگر بعدا مثل من از دوستان فوتبالیتان شنیده باشید حتما از این حرفها تعجب می کنید. چون کره شمالی 2010 با فضاحت و به عنوان یکی از بدترین تیم های آسیایی ادوار جام جهانی آفریقای جنوبی را ترک کرد. اما من حتی بعد از اینکه فهمیدم در بازی دوم مقابل پرتغال با هفت گل تحقیر شدند و ساحل عاج هم با سه گل حسابی به حسابشان رسید باز هم کره شمالی2010 در ذهنم تیم فوق العاده ای ماند. 
یادم هست آن شب را که بابا می خواست بخوابد، که فردا دانشگاه داشت و صبح علی الطلوع باید می رفت تا برسد به امتحان، هرچند معمولا شبها خواب درست و حسابی نداشت. توی هال خواب و بیدار دراز کشیده بود و من روی سینه اش بازی را میدیدم. یک هفته ای بود که تقریبا با هم تنها بودیم. یادم هست، کره دفاع می کرد، خوب هم دفاع می کرد ولی اواسط نیمه دوم یک گل خورد، گل دوم را هم بیست دقیقه بعد. غمگین به صفحه نگاه می کردم، کره داشت خوب دفاع می کرد ولی گل می خورد. حمله که هیچ، اصلا نمی توانست حمله بکند. اما یکهو، نمی دانم چطور، گللللللل! بازی دو یک شد! چه هیجانی داشت، کره بعد از آن داشت حمله میکرد، بابا هم بیدار شده بود و گاهی می خندید، گاهی متفکرانه سکوت می کرد و گاهی پرحرفی من را تحمل می کرد. نهایتا بازی همان دو بر یک تمام شد. ولی کره برای من تبدیل به یک تیم فوق العاده شده بود که می توانست از پرتغال مساوی بگیرد و ساحل عاج را، ببرد! همینطور روی بالشم خیال می کردم و صدای نفس های آرام و عمیق بابا را می شنیدم. بوی خاصی هم داشت. بوی تن یک کشاورز را بعد از دوش گرفتن می داد، ملایم و تند. آن موقع فقط داشتم خیال می کردم، اما مطمئنم اگر نگاهش می کردم، اولین چیزی که توجهم را جلب می کرد چین های روی پیشانی اش بود و موهای مرتبش که به پشت شانه می کرد. دوست داشت منم موهایم را به پشت شانه کنم، اما برای موهای پرپشت و خشک من نه ممکن بود و نه میشد. همانطور دوست داشت من دکتر بشوم و منظورش از دکتر پزشک بود، چیزی که نه ممکن بود و نه شد. و من داشتم خیال می کردم، بازی به احتمال زیاد می تواند مساوی شود! اصلا چرا مساوی؟ چرا با یک گل در دقایق آخر بازی را نبرد؟ چه کسی می داند، شاید ساحل عاج و کره شمالی از گروه مرگ صعود کنند. گروه مرگ!
یادم نمی آید صبح کی بیدار شدم، اما رفته بود. عصر همه مهربان تر از هر وقت دیگری بودند. فرداش جمعه بود. دو روز بود ندیده بودمش. منتظر بازی پرتغال و کره بودم، زنگش می زدم و جواب نمی داد. می گفتند رفته روستا، ننه مریض شده و آنجاست. من هم می گفتم باشد. و منتظرش بودم تا باز باهم بازی ها را ببینیم، می دانستم او هم تیم های ضعیفی را که می خواهند کارهای بزرگ انجام دهند دوست دارد.
اما خب نهایتا می دانید که، همه چیز خیلی معمولی طی شد، توی گروه مرگ ضعیف ها حذف شدند و بزرگها رفتند تا کارشان را ادامه دهند، بعدا شنیدم که کره تنها یک نیمه مقابل پرتغال دوام آورد و در نیمه اول تنها روی یک اشتباه یک گل خورد، اما نیمه دوم در دو بازه هفت دقیقه ای، در هر کدام سه گل خورد تا نشان بدهد گروه مرگ انگار همیشه گروه مرگ است! ولی من برایم کره شمالی باز هم یک تیم فوق العاده ماند، هر چند گروه مرگ واقعا بی رحم است، و خب کاریش هم نمی شود کرد.
از آن روز 2922 روز می گذرد و من باز دیشب خیال می کردم که ایران می تواند حتی اگر از اسپانیا باخت یک مساوی از پرتغال بگیرد و خدا را چه دیدی شاید هم صعود کردیم! و ذهنم ناخودآگاه فلش بک می زد به آن شب بازی کره و برزیل.
و خب حالا وقتی با چاشنی خیال مقایسه می کنم، فکر می کنم به اینکه اگر بابا همان روز بیست و ششم بر می گشت حتما ایران اینروزها را دوست داشت، مثل کره شمالی آنروزها. و شاید او هم خیال می کرد که نهایت گروه مرگ می تواند همیشه آنهمه بی رحمانه نباشد.



+امروز26 خرداد97، هشت سال می گذرد از شب 26 خرداد89. همان شبی که کره شمالی را حسابی دوست داشتم. و همان شبی که بابا می گفت، این چشم بادومی ها حقشان بود جای ما بالا بروند.
++ برای رفع ابهام؛ در یک حادثه ی رانندگی اتفاق افتاد، همان روز بعد از بازی کره و برزیل. و من تنها تصاویر گنگی دارم که مدام بازسازیشان می کنم.
+++تیتر از میلاد عرفانپور است:
ما پاییزیم و برگ برگیم رفیق
ما قاصدکی زیر تگرگیم رفیق
تنها تنها مسافریم از دنیا
یعنی همه در گروه مرگیم رفیق
  • Osfur

یعنی اگر سینه ی هر مردی را بشکافی بیشتر از یک قلب پیدا نمی کنی. زنها را البته نمی دانم ولی برای مردها قطعا همینطور است؛ خدا برای هیچ مردی دو قلب قرار نداده ... _اگر اینطور فکر می کنید_ اینها تنها چیزهایی است که به زبان می گویید!1 این یعنی کار تمام است اگر تملکه الهوی2، چون یک قلب بیشتر نداری و نتیجه ی طبیعی و تمامش این می شود که دیگر؛ لا العیش یحلو له و لا الموت یطلب2. نه زندگی شیرین خواهد بود نه مرگ را می خواهی! مثل گنجشکک گیر افتاده توی دست پسر بچه ی شری که عذاب مرگ را  بچشد ولی خب کودک دارد بازی می کند، و چه کسی است که نداند بچه ها باید بازی کنند!؟2 ...والله یقول الحق و هو یهدی السبیل.1



1. سوره احزاب3-آیه4

2.قصیده ای است از قیس بن ملوح معروف به مجنون لیلی:

لو کانَ لی قلبان لعشت بواحدٍ

و ترکت قلباً فی هواک یعذبُ

لکنَّ لی قلباً1 تملکه الهوی

لا العیش یحلو لَهُ ولا الموت یطلب

کعصفورة فی کف طفلٍ یضمها

تذوق عذاب الموت والطِفل یلعب

3.وی به جرم تفسیر هرمونتیک قرآن ناظر به اشعار عرب جاهلی تکفیر گردیده و تحت پیگرد قرار گرفته است.


  • Osfur

بعد از تجربه کلی برنامه شکست خورده به این نتیجه رسیدم که بیشتر از اینکه نیاز به اراده و انگیزه تو کارام داشته باشم به این نیاز دارم که بدونم کجام و قراره به کجا برسم. البته اراده و انگیزه لازمه ی هر برنامه ایه ولی فکر نکنم بشه توی یه فضای مبهم، بدون اینکه بدونیم کی هستیم و چی قراره بشیم برامون انگیزه ای ایجاد شه _البته باید تاکید کنم که انگیزه ی واقعی و پایدار منظورمه_.

پس تصمیم گرفتم در حین اینکه هیچ وقت از حرکت نمی شینم _که نشستن همانا و راکد شدن همانا_ شروع کنم به تجزیه وضع موجود، به علاوه ی تحدید وضع مطلوب. در همین جهت هم چالش های حل نشده زندگیمو تصمیم گرفتم بهتر بشناسم. و راه های جذابی هم برای شناختنشون پیدا کردم.

حالا بعد از حدود چند ماه از اون تصمیم و انجام یه سری کارا شاید گفتنشون هم یه واگویه ی مفید برای خودم باشه تا بهتر ببینمشون هم اینکه شاید از شما کسی چیز بهتری سراغ داشت و مضایغه نکرد.


قسمت اول: خواب:)

اچیزی که برای من واقعا یه ابرچالشه! چیزی که من هیچ وقت براش رویه مشخص و ثابتی نداشتم و همیشه از بیخوابی و بدخوابی رنج کشیدم. البته برای اصلاحش هم کم زحمت نکشیدم ولی خب، هیچ وقت موفقیت قابل قبولی به دست نیاوردم:(

 پس بنا بر همون چیزی که بالا گفتم سعی کردم مشکل رو بشناسم:)

و این دو تا نمودار _البته نمودارهای دیگه هم هست ولی اهمشون همین دو تاست_ حاصل یک ماه ثبت ساعات خوابمه و یکی از معدود استفاده های مفید من از تکنولوژی! هر چند ثبت مستمر ساعات خواب شاید کار دشواری باشه و گاهی خیلی ملال آور بشه، ولی به نظرم می ارزه نهایتا یه همچین نمودارهایی ازش در بیاد. 

خب حالا من یه سری اطلاعات دارم، باید با توجه به کلی از متغیرهای متفاوت تجزیه و تحلیلشون کنم و سعی کنم ناظر به طرحی که از الگوی خواب مناسب توی ذهنمه یه تغییرات مختصر به مرور زمان توی این اوضاع ایجاد کنم و بعد باز ارزیابی کنم که چقدر موفق بودم و اگه نبودم چرا؟ و باید کمی هم بیشتر درباره الگوی مطلوب فکر کنم و طی مسیر به یه الگوی مشخص و دقیق برسم.

گمونم اینطوری طی کردن راه هرجند ممکنه خیلی طول بکشه ولی از دور باطل زدن قطعا بهتره:)


+اگه می خواید بدونید اپ بالا چیه و اگه احیانا می خواید نصبش کنید می تونید به این لینک برید یا sleep bot رو توی کافه بازار یا پلی استورتون جستجو کنید.

++همیشه فکر میکردم خیلی بیشتر از این حرفا میخوابم، ولی میانگین خوابم ۷.۱ شده تو این ماه، این یعنی جای امیدواری هست هنوز:)

  • Osfur
از همان ابتدا که این کامپیوتر زغالی را –از دم قسط- برداشتم، تا همین حالیه، دست به فوتوی پس زمینه‌اش نزدم. دیلینگ دیلیمگ این گوشی هم، همان نسخة کمپانی است. اساساً به دیفالت، وفادارم؛ وفادار و معتقد. تنها جایی که عدول می‌کنم در همین مکتوبه نگاری‌ها ست. قلمِ دیفالت چیز دیگری ست. من اما – با اینکه «بی‌زر»م- نامه‌ها را با «بی نازنین» می‌نویسم. بلکم گوشه‌ای از دامنة تنهایی ما دستت بیاید.
شازده جان! عرّ و تیز عاشقانه نمی‌کنم. باور کن مهر تو، دیفالت این قلب صاحاب مرده است. قلب هم که می‌دانی؛ سبزة عید نیست که سیزدهم بگذاری روی کاپوت اتول، بزنی به جاده. درِ مسجد است. نه کندنی؛ نه سوزاندنی.

+از گچ‌پژ محسن رضوانی.
++و خب تو  اصلا نمی‌دانی شاید...| نه، اینجا جای از _با_ تو گفتن نیست، یا نه حالا زمانش نیست ، وگرنه هرجایی جای از تو، با تو، گفتن است و یا نه هر زمان و هر مکان، زمان و مکان از تو گفتن، اما کو دلی که بگوید؟ کو زبانی که بتواند... زمان و مکان توهم است، تو هم می‌دانی واقعیت چیز دیگری است. واقعیت... کو زبانی؟ کو دلی؟
+++نگارنده خیالباف است... نوشته‌های یک خیالباف را جدی نگیرید!
  • ۰ نظر
  • ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۳۶
  • Osfur

دوست داشتن، عاشق شدن، پرستیدن، ویران کننده است، سازنده است، بال پرواز است، باتلاقی است که مدام با لبخند در آن فرو میروی. دوست داشتن همه چیز است، همه چیز! اما دوست داشته شدن تنها باری اضافی است بر دوش، سنگین و طاقت فرسا، فراتر از توان انسان. و مگر نه اینکه انسان آفریده شده تا عاشق باشد نه چیزی جز آن؟

و خب این تازه ابتدای راه است!

  • ۰ نظر
  • ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۱۶
  • Osfur
٬حالا که فکر می‌کنم دقیقا در خاطرم نیست، که آیا این حرفها که میزنم همان‌هاست که او می‌گفت یا نه، حتی در صحت حرفهای خودم هم تردید دارم. اما در این شکی نیست که مکالمه‌ای غریب بود. انگار دو دشمن با هم نشسته بودند تا به اجبار دوستانه حرف بزنند و اینچنین حالتی چندان عادی نیست. حالا که این اتفاقات را یادآوری میکنم با خودم فکر میکنم بیشتر از هر وقت دیگری به چنان دشمنی نیاز دارم تا مگر کمی از میزان احساس حماقتم کاسته شود.٬

_ خب بزار با یه ثنایی شروع کنم. زیاد هم توضیح نمیدم، چون مهم نیست. 
_ حرفتو بزن.
_ ادما برای رفتاراشون یا معیار دارن یا ندارن. اونا که ندارن ترجیح میدم ادم حساب نکنم. اما اونا که دارن به نظرم باز دو دسته ان. اونا که معیارشون رو خودشون میسازن اونا که دیگران براشون معیار میسازن. اونا که خودشون معیار میسازن، معقولن، یا به اعتباری مدرن و روشنفکر و اونا که دیگران براشون معیار میسازن دو دسته ان، مذهبی ها و سنتی ها. مذهبی ها منظورم اوناست که معیارها رو از دین گرفتن و به اون پایبندن، سنتی ها اونا که...
_ فرق سنتی و مذهبی رو میدونم.
_ خب همین دیگه. البته به نظرم این یه طیفه، یعنی مثلا مذهبی متمایل به روشنفکری داریم یا مذهبی سنتی. یه جورایی یه خطه، یه سرش سنت یه سرش روشنفکر و عقل و وسط اینها مذهب. میفهمی که؟
_ خب گفتی این تقسیم بندی شامل منم میشه، نه؟
_ خب مهم نیست.
_ نه، حالا مهمه.
_ تو رو ترجیح میدم جز اونا که آدم حساب نمیکنم بزارم.
_ خوبه.
_ اما متاسفانه یه روشنفکر مذهبی احمقی!
_ این فحشای مرکبو از کی یاد گرفتی؟
_ من از تو خوشم نمیاد.
_ به جهنم.
یک لحظه همه چی حالت ناگواری پیدا کرد، با نی لیموناد خنکم رو کمی مزمزه کردم و از پنجره شیشه‌ای کافه به دختری که از پیاده رو خیلی آهسته رد میشد نگاه کردم. کاور بزرگی رو به دوش می‌کشد، به نظر میومد عود باشه.
_ هیچ وقت ساز زدی؟
_ تو نهایت فکرت اگه فرصت متفکر شدن رو پیدا کنی، یه چیزی مثه سروش و زائریه.
بهش خیره شدم، احمق تر از هر زمان دیگه‌ای بود. همونطور که کتمو از روی صندلی خالی کناری بر میداشتم، بدون تغییر تو تن صدام بدون اینکه نگاش کنم زیر بل اما تقریبا بلند گفتم؛
_ منم ترجیح میدم که کسی مثه تو آدم حسابم نکنه. ضمنا پول چیزایی که خوردم پای توا. تو بیشتر حرف زدی، من زیادی گوش دادم. خدافظ.
و همینطور که خودمو توی سرمای دی ماه خیابون انقلاب مینداختم به این فکر میکردم که دلم قطعا براش تنگ میشه.

+ در نوشتن انگار بسیار بی حوصله‌ام، البته این هم هست که یادآوری آن روزها چندان در ذهنم دقیق نیست و نمی‌شود بین جمله گاهی دقیقا ارتباط برقرار کرد.
++وقتی می‌بینم که مدتهاست کسی نیست که اندک شوقی در من به مکالمه ایجاد کند دلم برای این آدم ها تنگ می‌شود، و یا شاید برای منی که شوقی داشت برای گپ زدن.


±۴:۳۰ دقیقه نوشت؛ بیخوابی چیز عجیبی است، انسان را مستاصل میکند...
  • ۰ نظر
  • ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۴۸
  • Osfur
همینطور که با نی ظرف خالی شکلات داغش بازی میکرد، بدون اینکه نگام کنه یکی از اون خطابه هاشو شروع کرد.
_ تو برای هر واژه معنایی که خودت می‌خوای رو داری، با جزئیات و ریز، این گاهی کلافم میکنه اما خب ویژگی جذابیه، دوسش دارم.
میدونست من کلی از اینطور مکالمه ها لذت میبرم برای همین هم زیاد از اینجور حرفا نمیزد. نگاش کردم، اما اصلا حواسش نبود.
_ تو از این ویژگی های جذاب نداری؟
_ چرا، اگه باهوش باشی، میتونی بفهمیشون. البته تو باهوشی ولی خب معمولا دقت نمیکنی.
_ اگر مهم بود، دقت میکردم. حالا نمیخوای بگی؟
_ خب من معمولا چیزا رو تقسیم میکنم. اینکارو دوست دارم.
عصبی به نظر میرسید، منم توی این وقتا بیشتر عصبیش میکردم.
_ خب یکی از این تقسیم هات رو بگو.
_ کلافه میشی.
_ مهم نیست، هست؟
_ خب قطعا نه. بزار یه تقسیم بندی رو بگم که تو توش باشی، شاید کلافت نکنه.
_ نمیخوام من موضوع حرف زدنت باشم.
_ مهم نیست. من اینطور میخوام.
_ هرجور راحتی.
سرشو بالا گرفت و این بار عصبی و چشم و تو چشم من شروع کرد به یه خطابه دیگه.


  • ۰ نظر
  • ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۴۹
  • Osfur
بعضی حرف ها مثل استکان چایی می‌مانند، داغشان خستگی را در می‌کند و دلچسب است، اما همین که ماندند، همین که از دهن افتند، نوشیدنشان خستگی را نه که نمی‌برد ،در جان رسوبش هم می‌کند. برای همین چای که از دهن افتاد دیگر از دهن افتاده، قابل نوشیدن نیست. مثل همین حرفهایی که حالا میخواهم به تو بگویم و نمی‌شود. حرفهایی که دیگر شاید هیچوقت نخواهی شنیدشان. یکجورهایی این حرفها همان چای از دهن افتاده‌اند.  شاید حالا گفتنشان جایی داشته باشد ولی بعدا...
البته شاید هم "بعدا" حرفهای خودش را داشته باشد، فقط کاش آنها هم از دهن نیافتند.


[نصف کتاب هفتم _آخر_ مانده، اما هیچ حوصله خواندن نیست. مادر اصرار می‌کند فردا حتما بیرون بروم مگر احوالم عوض شود. اما خب اصرار بی فایده ایست، اینروزها واقعا نمیتوانم شلوغی خیابان ها را تحمل کنم.]
[و اینکه به بازی رو اوردن هم اصلا چیز خوبی نیست...]
  • ۰ نظر
  • ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۰۲:۰۷
  • Osfur

بیاید از لاک‌پشت یاد بگیریم که سرمون تو کار خودمون باشه، باور کنید خیلی چیزا به ما ربطی نداره:)

+باید براش یه اسم انتخاب کنم؛)
  • ۰ نظر
  • ۰۳ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۱۹
  • Osfur
حال شاید بد، سینه شاید تنگ، دل اگرچه نگران، و دستانم هرچند ناتوان و ضعیف. همدم و همراه و عصای دستی دارم،  عزیزی، ملجایی، پناهگاهی زیر این همه بمباران. خلوتی دارم، خرده دلی...
+به تو؛
همه مرا منع می‌کنند، حتی گاه عقلم، که خطابت کنم، که بگویم دوست داشتنی من، که بگویم، جانم، که بگویم... منعم می‌کنند، عده ای میگویند معقول باش اینها لحظه ای هست، لحظه‌ای نه، میگویند ناپایدار است، عده ای هم می‌گویند حالا وقتش نیست، زبان به کام بگیر، دل را افسار کن، جان را زندانی. ولی... یا عقل من دچار جنون است و من ابلهم یا... ولی ببین، اینها صادقانه ترین است، این نجواها. مدتهاست که نجواست. نجوای من، انگونه که نه عقل و عقلا بشنود و نه حتی تو. نجوای من است گوشه‌ای سرد، در مسیر کوهنوردی، در میان شلوغی یک مهمانی، پیش از خواب، هنگام بیداری... نجوای من است که مدتهاست خطابت می‌کند، و نمیخواهد حتی خطابش را بشنوی... مبادا لحظه‌ای مکدر شوی. مبادا جانت لحطه‌ای رنجور شود. مبادا... این صادقانه ترین نجواست... آنچه نمی‌شنوی صادقانه ترین است... گوش کن، می‌شنوی؟
  • ۰ نظر
  • ۰۳ فروردين ۹۷ ، ۰۲:۳۳
  • Osfur
یادت هست؟ تو معتقد بودی که من ابلهم و به ای نحو ممکن اینرا به رخم می‌کشیدی.
البته شاید هیچوقت اینرا به زبان نیاوردی، ولی من آنقدرها هم احمق نبودم که نفهمم رفتارت با من رفتار با یک آدم ابله بود.
البته تو تنها کسی نبودی که چنین برخوردی با من داشتی، ولی بقیه مهم نبودند، تو مهم بودی وگرنه کی باورم میشد که ابلهم؟
همین چند وقت پیش، زمانی که از سلف برمیگشتم با یکی از دانشجوها که اسمش را هم حتی نمیدانستم همقدم شدم، اواسط راه گفتم، چند روزی است بدجوری احساس بلاهت میکنم. چیزی نگفت اما نگاهش کاملا یادم مانده، شبیه نگاه تو بود، هرچند شاید معنای کلمه بلاهت را نمی‌فهمید اما خوب دریافته بود که با یک ابله طرف است.
راستش بقیه غیر از تو اینها را شاید کوبیدن خود برای رهایی این بار سنگین بدانند اما تو خوب میدانی که اینها جز اعترافاتی صادقانه نیست که بدون ویرایش می‌نویسم.
و خب مثل همیشه باز با احساسی مملو از بلاهت. که شاید حاد تر از هر وقت دیگری.
طوری که با هر کلام که از دهانم خارج می‌شود، با هرکلام که توی گلویم رسوب می‌کند و با هر کلام که می‌شنوم این احساس مدام بیشتر می‌شود.
و خب همیشه اعتراف کردن راه جذابی است برای نشان دادن میزان بلاهت...


+این متن را توی خانه ای مینویسم که هفت سال ابتدای زندگیم در آن طی شده، خانه ای که دو اتاق دارد هر کدام دوازده متر و راهرویی که پله میخورد رو به پایین و میرسد به آشپزخانه ای که برای ماندن در آن باید سر را از گردن خم کرد و از آن هم پله میخورد به پایین تر که حمام است و دستشویی و پاگردی. از تمام اینجا شب لرزه های حاصل از عبور ماشین سنگین ها و قل خوردن از پله ها تا پایین خوب در خاطرم مانده و بابا...
++شب آرزوهای ترجمه ای سخیفی است برای لیلة الرغائب، ترغیب، رغبت، اینها بیشتر معنای شوق میدهد تا آرزو، چیزی که ندارم و چقدر بی معنی است. (اینرا هم برای تکمیل و تاکید آنچه در باب بلاهت نوشتم باز پی نوشت کردم.)
  • ۰ نظر
  • ۰۲ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۵۴
  • Osfur

استاد: راز مطلب را برایتان عرض می‌کنم. ما الآن در ضمن عرایضمان گفتیم انسان طالب چیزی است که ندارد و از هر چیزی که دارد پس از مدتی سیر می‌شود. برخی روی همین حساب به قیامت ایراد میگیرند و می‌گویند بنابراین بهشت جای خسته کننده ای است، برای اینکه انسان آنجا همه چیز دارد و وقتی همه چیز را دارد انگار هیچ چیز ندارد.

این مطلب رازی دارد. چرا انسان یک چیز را تا ندارد میخواهد، و وقتی که دارد تا مدتی هنوز در همان حالتِ فکر نداشتن آن است و روزهای نداشتنش را به یاد می‌آورد، آن را دوست دارد، ولی همین که با آن خو گرفت و آن وضع روحیِ نداریِ او تبدیل شد به وضع جدیدی، اول سردی اوست؟ آیا واقعا انسان طالب نیستی است؟ قطعا طالب نیستی نیست و نمی‌شود بگوییم انسان دنبال نیستی می‌رود؛ انسان دنبال هستی است. پس چرا وقتی که آنرا پیدا می‌کند آن را نمی‌خواهد؟

اینجا از قدیم عرفای ما حرف بسیار بزرگی گفته اند که بسیار هم محکم است و آن این است که آن چیزی که انسان در این دنیا دنبالش می‌رود، سِرّ اینکه پس از رسیدن از آن سیر می‌شود این است که مطلوب واقعی اش نیست، نتوانسته سیرابش کند و نتوانسته آن غریزه را که طالب است اشباع کند. و الا اگر آن چیزی که انسان می‌خواهد، مطلوب واقعی او باشد و به آن برسد محال است از آن متنفر شود...


+بنا به گودریدز بیست و پنجمین کتابم بود که در سال میلادی جدید شروع و تمام کرده‌ام. یعنی حدود ۸۰روز گذشته. و خب این هم حس خوبی دارد هم حسی بد. خوبیش برای آنکه لااقل جمع کتبی کرده ایم و بدیش اینکه متاسفانه؛ از جمع کتب نمی‌شود رفع حجب.

++هرچند استاد گل کاشته بود توی این کتاب، اما حیف، این حرفها، این پاراگراف ها که انسان را به وجد می‌آورد کسی را میخواهد که برایش بگویی، کسی که چشم هایش برق بزند و بعد از آنکه برداشتش را از متن گفت ذوقت دو چندان شود! _البته شاید هم نیاز کاذب است:)_

+++نوشتن اصالت ندارد، مثل دارو، بیماری است که اصیل است، درمان است که نیاز.


  • Osfur
میگه؛
«باید در مقابل ناموس جذابیت ماده خاضع و خاشع باشیم.»

خب دقیقا من باید الآن چیکار کنم؟😐
  • Osfur

گمانم کنسروی که ناهارش کردم فاسد شده، هم بوی بدی میدهد هم طعمی مثل طعم زنگ آهن.

 فکر میکنید یک لقمه بوتولیسم توانسته تا به حال کسی را بکشد؟
  • Osfur
صدای موتور کم کم زیاد شد، رسید دم در، احساسش میکردم. میشناختمش. میدانستم حالا لاستیک جلوی روی جناب در است، حالا لاستیک عقب و حالا وسط حیاط است.
«محمد!محمد!»
یادم هست، خیلی دقیق. یک روز بهاری بود، اواخر بهار. بی حوصله از پای تلویزیون بلند شدم رفتم پشت پنجره ی آشپزخانه و از پشت توری پنجره سلامش دادم. از دور دیدم چیزی توی دستش است عین سنگ و دیدم که لبخند میزند و می آید طرف پنجره. گفت: «ببین چی برات اوردم!» و دستش را از پشت توری گرفت جلوی صورتم.
یک لحظه تمام تنم شوق شد، با ذوق دویدم و از در آشپزخانه بیرون زدم، راهرو را در چند ثانیه رد کردم و رسیدم جلوی پاش. لبخند میزد و گمانم به من خیره شده بود و من به لاک پشت کوچک توی دستش.
اندازه کف دست بود، به رنگ تیره، سبز خیلی تیره. یادم نمی‌رود با چه شوقی دو دستی گرفته بودمش و شعف از چشم هام می‌بارید. مطمئنم اگر حالا بود حتما در آغوشش میگرفتم و بابت هدیه‌ی فوق العاده اش از او تشکر میکردم، اما آن موقع این کارها را بلد نبودم. هشت سالم بود، شاید هم کمی کمتر یا بیشتر.
پرسیدم«از کجا گرفتیش؟»
گفت«پای چاه بود. دوسش داری؟»
و من حسابی دوستش داشتم.
.
.
.
مدتی میشد که ندیده بودمش، بین وسایل توی حیاط بر خورده بود و انگار شده بود جزیی از حیاط، سنگی از سنگهای باغچه. و اگر نبود جای دندان (البته لاک پشت ها دندان ندارند ولی نمیدانم حایش چه بگویم.) هاش روی برگ تربچه های توی حیاط شک میکردم به بودنش.
چند روزی حتی عصرها دنبالش می گشتم، اما نبود. تا آنروز که صدای موتور شهاب سبزش دوباره توی حیاط پیچید، ولی اینبار لاستیک جلو روی جناب نرفت، لاستیک عقب هم، صدا هم نرفت تا دور بشود، که بعد کم کم محو بشود در انتهای کوچه، یکهو خاموش شد. همه جا.
نمیدانم چرا، چند لحظه بعد توی حیاط بودم. از پشت میدیدمش، نشسته بود لبه ایوان و تا آنجا که میشد خم شده بود. موتور وسط حیاط افتاده بود. و در حیاط تا آخر باز بود. رفتم کنارش، حس میکردم چیزی شده و پرسیدم. سرش را بالا آورد، خط اشک روی صورتش بود. بین چکمه های سفید آبیاریش هم زردآب رقیقی پخش میشد و از بین شیار موزاییک ها راه میگرفت سمت پایین حیاط.
ترسیده بودم. چشمهاش شرمنده بود، برای اولین و آخرین بار. نگاهش را از من گرفت. بلند شد و شیر آب را باز کرد. زرد آب را با فشار آب هل داد سمت راه آب، و بین راه خون سیاه ریخته پای لاستیک موتور را هم پاک کرد و بین راه اشکهایش را هم.
و من دوستش داشتم.


+خاطرات کمی دارم، و آنها را آنقدر تکرار کرده ام و در هر تکراری چیزی کم یا زیاد کرده ام که میترسم نشود به آنها خاطره گفت. اما همین ها، هرچند کم، هرچند مخلوط با خیالاتم تسکینند، نیازند.
++خسته‌ام، حسابی خسته ام، خیلی خیلی زیاد... آنقدر که خیالم از دستم در برود و خودم را خیال کنم که سر روی زانوی تو چشم هام گرم می‌شود.
  • Osfur

انسان معقول بودن زیباست، زیباست که بتوانی مدیریت کنی بی آنکه تکان بخوری، بی آنکه موقع فریاد زدن صدات حتی اندکی بلرزد یا حتی چشمهات نشان بدهند که اندکی نگرانی.

انسان قدرتمند که همه را آرام می‌کند، که آرامش تزریق می‌کند به قلب آشفته این و آن زیباست، بسیار هم زیباست.

اما باید حواست باشد. باید از جمله کسانی باشی که اطراف او هستند تا بتوانی این زیبایی را احساس کنی.نه خود او.

وگرنه خود او بودن فاجعه است، فاجعه...

  • Osfur

بعضی ها هستند پی شان را میگیریم بی آنکه بدانند، بعضی ها هم هستند که پی ما را میگیرند بی آنکه ما بدانیم. و همان بهتر هم که ندانیم.

اصلا بدانیم که چه؟

وقتی همه بدبختی هامان از همین دانستنی هایی است که نباید می‌دانستیم بدانیم که چه بشود؟ تازه قابل انکار هم نیست که در جهل هم لذتی است که اگر بیشتر از لذت علم نباشد کمتر نیست...

بگذریم. 

بعضی ها هستند که پی شان را میگیریم، بی هیچ دلیلی. اما یک روز بالاخره بزرگ میشویم و دیگر کار بی دلیل نمیکنیم.

  • Osfur

چیزهای خوب را باور نکنید یا لااقل تلاش کنید باور نکنید، چیزهای خوب ما به را به خوبیشان وابسته میکنند، آن وقت دل کندن میشود عذاب.

باور نکنید...


+هی این دایره تنهایی تنگ تر میشود! دیگر چه کسی مانده که از من نرمیده؟

  • Osfur

بارمعبودا! دل من هیروشیماست. هیروشیمای ۱۹۴۵. به قاعده‌ای ویران و شلم‌شورباست که خر با صاحابش در آن گم می‌شود. خودت به قطب اقتصادی مبدلش بفرما.


+ باقی نویسنده ها اغلب نمی ارزند که مشقت امضا گرفتنشان را به خود هموار کنی هر چند هم که کتابشان فوق العاده باشد. اما گچپژ محسن رضوانی حسابش جداست، از معدود کتابهایی  است که می ارزد امضای نویسنده اولش باشد چرا که اولا امضا گرفتنش مشقتی ندارد و تمام لذت و ثانیا نویسنده اش فقط نویسنده نیست مثل خیلی ها، انسان است، همانقدر لطیف که انسان باید لطیف باشد. 

  • Osfur

روی صندلی ام ولو شده‌ام، ظهر گرمی است، بی حوصلگی از سر و روی هر درخت و باغچه می‌بارد، پرنده ها هم حتی نای سر و صدا راه انداختن ندارند. آن طرف تر نمای شهر زیر غبار آلودگی انگار خوابیده است و انگار نه چند هفته مانده بهار که روزهای آخر شهریور است.

اما... با اینهمه حال من خوب است. گاهی بین این همه رفت و آمد، و بی حوصلگی باز لحظه هایی هست که شعری بخوانم، خیالی کنم، گوشه‌ای لم بدهم و چشمهام را ببندم...

برخلاف این ظهر گرم و بی حوصله اما حال من خوب است...


۱.

أقول للمذیاع ... قل لها أنا بخیر

أقول للعصفور

إن صادفتها یا طیر

لا تنسنی ، و قل : بخیر

أنا بخیر

أنا بخیر

ما زال فی عینی بصر !

ما زال فی السما قمر !

[محمود درویش]


۲.

رفتار من عادی است

اما نمی دانم چرا

این روزها

از دوستان و آشنایان

هرکس مرا می‌بیند

از دور می‌گوید:

این روزها انگار

حال و هوای دیگری داری!

[قیصر امین پور]


  • Osfur

قال امیرالمومنین:

"ألا لا خیر فی علم لیس فیه تفهم!

ألا لا خیر فی قراءة لیس فیها تدبر!

ألا لا خیر فی عبادة لیس فیها تفکر!"


+چقدر این حدیث فوق العادست! چقدر، چقدر، چقدر...

++اگر در علم و مطالعه و عبادتت خیر نباشد! چه می‌کنی؟؟؟


  • Osfur
همینطور که ماژیکو بالا گرفته بود چند ثانیه همه کلاس ساکت شد.
بعد با صدایی که بیشتر شبیه زمزمه بود، ادامه داد؛
قلم به دست قرآن بخونید!

+لا خیر فی قرائة لیس فیها تدبراً...
  • Osfur

توی آینه را که نگاه کردم دیدم پیشانیم کبود شده، کبودی مایل به سرخ، آنقدر غیر طبیعی که اول مالیدمش مگر رنگی باشد و پاک شود. اما نبود، خون مرده بود پشت پوست.

بین راه که فکر میکردم یادم آمد این بار اول نیست. پیش‌تر ها هم اینطور شده بود، مثلا میبینم یک جاییم دارد خون شره میکند یا یک جاییم کبود شده اما اصلا یادم نمی‌آید به کجا خورده، یا چرا اینطور شده؟! 

عجیبتر این است. پیش از فهمیدن دردی احساس نمیکنم اما وقتی متوجهش میشوم چه درد کشنده ای دارد.

  • Osfur

- توی بی معرفت هم که نه تلفن جواب میدی، نه احوالی میگیری.

- ببخش منو.

- قابل بخشیدنم نیستی دیگه. ازت دلگیر نمیشم که ببخشمت، فقط بیشتر دلتنگت میشم. اما خوب تو آدم بشو نیستی.

- خب دارم ازدواج میکنم، شاید آدم بشم.

- شاید آدم شی، اما اونموقع همین یک در هزارم هم که جوابمو میدی، دیگه نمیدی.

- ...


+نادر رو که دستم دید بهم گفت رمان خوندن بهت آگاهی کاذب میده، فکر میکنی خیلی چیزا یاد گرفتی، اما واقعا هیچی یاد نگرفتی، مثه خوردن چیپس و پفکه./ بهش لبخند زدم:)

  • Osfur

حالمان خوش بود، داشتیم یکریز مطالعه می‌کردیم. تازه به جای خوبش هم رسیده بودیم. چه شد یکهو برق کل منطقه قطع شد؟:/


[اشاره میکنن فقط برق ساختمونای ما قطعه, رائفی پور کجاست بگه اینا همش توطئه صهیونیسته؟:/]

[از آب هم مضایقه کردند...:(]

  • Osfur