٬حالا که فکر میکنم دقیقا در خاطرم نیست، که آیا این حرفها که میزنم همانهاست که او میگفت یا نه، حتی در صحت حرفهای خودم هم تردید دارم. اما در این شکی نیست که مکالمهای غریب بود. انگار دو دشمن با هم نشسته بودند تا به اجبار دوستانه حرف بزنند و اینچنین حالتی چندان عادی نیست. حالا که این اتفاقات را یادآوری میکنم با خودم فکر میکنم بیشتر از هر وقت دیگری به چنان دشمنی نیاز دارم تا مگر کمی از میزان احساس حماقتم کاسته شود.٬
_ خب بزار با یه ثنایی شروع کنم. زیاد هم توضیح نمیدم، چون مهم نیست.
_ حرفتو بزن.
_ ادما برای رفتاراشون یا معیار دارن یا ندارن. اونا که ندارن ترجیح میدم ادم حساب نکنم. اما اونا که دارن به نظرم باز دو دسته ان. اونا که معیارشون رو خودشون میسازن اونا که دیگران براشون معیار میسازن. اونا که خودشون معیار میسازن، معقولن، یا به اعتباری مدرن و روشنفکر و اونا که دیگران براشون معیار میسازن دو دسته ان، مذهبی ها و سنتی ها. مذهبی ها منظورم اوناست که معیارها رو از دین گرفتن و به اون پایبندن، سنتی ها اونا که...
_ فرق سنتی و مذهبی رو میدونم.
_ خب همین دیگه. البته به نظرم این یه طیفه، یعنی مثلا مذهبی متمایل به روشنفکری داریم یا مذهبی سنتی. یه جورایی یه خطه، یه سرش سنت یه سرش روشنفکر و عقل و وسط اینها مذهب. میفهمی که؟
_ خب گفتی این تقسیم بندی شامل منم میشه، نه؟
_ خب مهم نیست.
_ نه، حالا مهمه.
_ تو رو ترجیح میدم جز اونا که آدم حساب نمیکنم بزارم.
_ خوبه.
_ اما متاسفانه یه روشنفکر مذهبی احمقی!
_ این فحشای مرکبو از کی یاد گرفتی؟
_ من از تو خوشم نمیاد.
_ به جهنم.
یک لحظه همه چی حالت ناگواری پیدا کرد، با نی لیموناد خنکم رو کمی مزمزه کردم و از پنجره شیشهای کافه به دختری که از پیاده رو خیلی آهسته رد میشد نگاه کردم. کاور بزرگی رو به دوش میکشد، به نظر میومد عود باشه.
_ هیچ وقت ساز زدی؟
_ تو نهایت فکرت اگه فرصت متفکر شدن رو پیدا کنی، یه چیزی مثه سروش و زائریه.
بهش خیره شدم، احمق تر از هر زمان دیگهای بود. همونطور که کتمو از روی صندلی خالی کناری بر میداشتم، بدون تغییر تو تن صدام بدون اینکه نگاش کنم زیر بل اما تقریبا بلند گفتم؛
_ منم ترجیح میدم که کسی مثه تو آدم حسابم نکنه. ضمنا پول چیزایی که خوردم پای توا. تو بیشتر حرف زدی، من زیادی گوش دادم. خدافظ.
و همینطور که خودمو توی سرمای دی ماه خیابون انقلاب مینداختم به این فکر میکردم که دلم قطعا براش تنگ میشه.
+ در نوشتن انگار بسیار بی حوصلهام، البته این هم هست که یادآوری آن روزها چندان در ذهنم دقیق نیست و نمیشود بین جمله گاهی دقیقا ارتباط برقرار کرد.
++وقتی میبینم که مدتهاست کسی نیست که اندک شوقی در من به مکالمه ایجاد کند دلم برای این آدم ها تنگ میشود، و یا شاید برای منی که شوقی داشت برای گپ زدن.
±۴:۳۰ دقیقه نوشت؛ بیخوابی چیز عجیبی است، انسان را مستاصل میکند...